مؤسسه فرهنگی قرآن و عترت خادم الرضا ( علیه السّلام )کوثر

مؤسسه فرهنگی قرآن و عترت
بایگانی
يكشنبه, ۲۳ اسفند ۱۳۹۴، ۰۸:۰۷ ق.ظ

چند تا روضه ی ناب از حضرت زهرا سلام الله علیها

نتیجه تصویری برای عکس حضرت زهرا س

 

چند گروه تو این مدت بیماری و بستری بودن بی بی اومدند بهش سر زدند، یه گروه زنان مهاجر و انصار اومدند، اومدند نشستند دور بستر بی بی، یه کدوم از این زن ها یه سئوال از بی بی کرد، صدا زد: کیف اَصبحت یا بنت رسول الله،  یعنی یا فاطمه شب ها چگونه صبح می کنی، گوش می کنی ، فدات بشم مادر، یه کلمه از خودش نگفت، یه کلمه از دردهای درونش نگفت، می دونی جواب این زن و چی داد، گفت: می خوای بدونی شب و چه جوری صبح می کنم؟ از دنیای شما بیزارم، از دنیای پر از نیرنگ و فریب شما بدم می آد، از مرداتون تعجب می کنم، الله اکبر، ببین تو، این حرفای بی بی چقدر حرف هست، بی بی به این زن های انصار و مهاجر گفت: تعجب می کنم از مرداتون، مگه نشنیدند بابام گفت: غضب فاطمه، غضب خداست، برید به مرداتون بگید من غضب کردم، من از دستشون عصبانیم، ناراحتم، به مرداتون بگید زود شمشیراشون کُند شد، من عبارتُ معنی می کنم برات، چیزی از خودم نمی گم، عین تاریخه، زود علی ِ منو تنها گذاشتید، روایت می گه اینقدر این زنها منقلب شدند، رفتند هر کدوم خونه هاشون، با مرداشون صحبت کردند، همون شب یا فردا نوشتند، مردها ریختند در خونه ی مولا، گفتند: آقا مارو ببخش، ما نفهمیدیم چیکار کردیم، بخدا، من این یه جمله رو که می خونم، بند بند وجودم  در می گیره، می دونی به مولا چی گفتند، ای کاش لال می شدید نمی گفتید، به علی گفتند علی ما فهمیدیم، حق باتو است، ولی کار از کار گذشت، ما دیگه بیعت کردیم با ابوبکر، کاش زودتر فاطمه این حرفارو می زد، بی بی گفت: بگو برند، من پیش بابام پیغمبر گله شونو می کنم، یه گروه دیگه اومدند ملاقات، سختمه بگم کیا ، اومدند ولی می گم، اون دو تا حروم زاده، یکی دو بار اومدند بی بی ردشون کرد، گوش بده حرف دارم، ها، بار بعدی از راه علی وارد شدند، رفتند پیش امیرالمؤمنین، گفتند تو به زهرات بگو، آخ غریب علی، یه نگاه تو چشماشون کرد، گفت: نامردها شما کار خودتونو کردید، می خوای چیکار کنید بیاید عیادت، اینقدر نانجیب بودند،  می دونستند این مردم مدینه ظاهر بینند، می خواستند، یه جوری وانمود کنند، که ما کاری نکردیم، ما اگه زهرارو زده بودیم، عیادتش نمی رفتیم، لذا از راه علی وارد شدند، قربونت برم علی جان چقدر تو بزرگواری، اومد نشست جلو بی بی، بی بی جان از من این دو تا خواستند بیان، ببین فاطمه ای که اونها رو رد کرد، تا اسم علی اومد، می خواد به همه بگه عشق علی با فاطمه چه کرده، یه جمله گفت، به اعتقاد من این جمله، یه شب روضه است،  هیچی نباید بگی، این و بگی و گریه کنی، صدا زد علی:  ألبَیتُ بَیتُکَ ،  یعنی علی خونه، خونه ی تو است وَ الحُرَّة أمَتُکَ ، فاطمه ام کنیز تواست، اختیار من دست تو است مولا، اگه تو بگی بیان، چشم، چقدر علی خجالت کشید نمی دونم، چقدر علی آب شد، نمی دونم، اومد این دوتا نشستند، سلام کردند، من فکر می کردم، این جمله زبانحاله، ولی چند جای تاریخ و دیدم ، عین عبارت، سلام کردند، بی بی جوابشونو نداد، رو شو برگردوند، گفت علی نمی خوام با اینها حرف بزنم، من حرفامو به تو می گم، تو به اینها بگو، علی جان بهشون بگو از دست تون ناراضی ام، علی جان بهشون بگو ، قیامت جلوتونو می گیرم، علی جان بهشون بگو، منتظرم پیش بابام برسم، حرفامو بزنم، بگم بابا اینها منو بین در و دیوار گذاشتند، بابا اینها بچه ی منو کشتند، الهی بمیرم برات مادر، سختمه ولی می گم، می فهمی بغض تو گلومه ولی می گم، میگن این جمله های بی بی، ملعون اسمشو نمی برم، ملعون اولی گریه اش گرفت، منقلب شد نانجیب، اولی اینقدر تاثیر گذاشت روش حرفهای بی بی، بلند شد، با حالت ناراحتی، پشیمونی،  می خواست به التماس بیافته، اما دومی دستشو گرفت، گفت  بشین، با حرفای یه زن این جوری بهم نریز، تو می خوای حکومت کنی، یه زن دو تا شکوه کرده، خودتو نباز، ای حرومزاده، این یه زن معمولیه؟ این دختر پیغمبره، این سیده نساء عالمه، بلند شدند رفتند، دیگه کیا اومدند ملاقات، دوتا دیگه شو بگم، روضه ام تمام،  می گن، عباس عموی پیغمبرم اومده، این خیلی برام باره دله، می رسم به این بغضم دو برابر می شه، می گم اونها معلوم بود کی اند، اما عباس که عموی پیغمبره، چرا، می گن اومد،  فضه به عباس عموی پیغمبر، گفت که حال بی بی خوب نیست، نمی تونه شمارو ببینه، قدرت کلام نداره، میگن، عباس عموی پیغمبر برگشت، خونه، یکی رو فرستاد دنبال علی، یه پیغام به علی داده، می کشه منو، کاش پیغام و نمی دادی، به علی پیغام داد، آدم می ره عیادت باید چکار کنه، ازشما می پرسم، تا حالا رفتی عیادت مریض، خیلی هم حال مریض خراب باشه،  دین ما می گه بروشون نیارید، روحیه بدید، ان شاءالله خوب می شی، ان شاءالله پا می شی، ان شاءالله می بینمت، رنگ و روت وا شده، چی باید بگه آدم تو عیادت، می دونی عباس عموی پیغمبر چی پیغام داده به علی، خیلی دل علی دریاست، گفت: به علی بگید تشییع جنازه منو خبر کنه، مارو یادش نره، این زهرایی که من رفتم ملاقاتش دیگه رفتنیه، یه نفر دیگه ام اومد ، اونم سلمان بود، تنها کسی که بی بی راهش داد، بی خود نیست می گن، سلمان از ماست، نشست، یه سئوال از بی بی کرد، بی بی جان حالتون چه طوره، درداتون بهتره، من دارم فکر می کنم، این حرفو بی بی به علی نزده، چون علی غیرت الله است، علی مرده شیره پهلوونه، صدا زد سلمان، یه جمله،  چه جوری بهت بگم، می خوای بدونی شبا تا صبح چه بلایی سرم می آد، سلمان هی از این پهلو به اون پهلو می شم، سلمان درد پهلو اَمونم و بریده، نمی تونم به علی بگم، پیرمرده سلمان، تو داری می شنوی می زنی تو صورتت، می گن سلمان از خونه اومد بیرون، بغض گلوشو داره خفه می کنه،  می خواست داد بزنه نمی تونست، از مدینه اومد بیرون، گفت: برم تو نخلستونها جای خلوت پیدا کنم، برا فاطمه گریه کنم، سلمان می گه رفتم لای نخل ها، دیدم یه صدای آشنا داره می آد، یکی داره گریه می کنه، صداش آشناست، کیه، اومدم جلو دیدم علی

الا ای چاه یارم را گرفتند

  گُلم عشم همه دار و ندارم را گرفتند

چه جوری گرفتند، بزن تو صورتت

میان کوچه ها...

حرف از بیمار زدم، نمی شه نبرمت کربلا، روضه بدون حسین نیمه کاره است، حرف از بیمار زدم، حرف از بستری شدن و عیادت زدم، هر بیمار یه پرستار داره، مریض بدون پرستار مریض نیست، ازت سئوال دارم پرستار این شبا کیه، قربونت برم زینب، یه پرستار چهار ساله، بی خود نیست روز تولدش روز پرستاره، اما من یه جمله بگم، اگه شنیدی بازم گریه کن، قربون این پرستار برم، از هرکی پرستاری کرد، آخرش جلوش بال بال زد، آدم پرستاری می کنه، دلش خوشه، مریضش خوب می شه، اما زینب هرکی رو پرستاری کرد، داغش به دلش موند، مدینه پرستار مادر شد، بی مادر شد، یه روز پرستار فرق شکافته شد، بدون بابا شد، یه روز پرستار جیگر پاره پاره حسن شد، بی برادر شد، آخ بمیرم برات زینب، اوج پرستاری زینب کجاست، دیدن هی تو خیمه های می ره، هی نگاش کردن، زینب چی شده، همه فرار کردند، تو این جا چیکار می کنی، گفت: تو خیمه یه بیمار دارم، عزیز دل حسینه، حسین........بگو حسین........ اما همه ی بیمارها یه طرف، همه ی پرستاری ها یه طرف، می خوام یه جمله بگم، یه دونه ی آخر زینب و پیر کرد،  می خوای بدونی از کی پرستاری کرد، گوشه خرابه،  یه دختر سه ساله، هی پاهاشو نشون عمه داد، دستاشو نشون داد، عمه سرم درد می کنه، عمه گوشام درد می کنه، حسین...

 

سلمان میگه تو نماز ایستاده بودم، دیدم یکی در میزنه، خودم هم آماده بودم، نماز و شکستم، دویدم دم خانه دیدم حسین سر به دیوار گذاشته، سلمان اگه میخوای بیای تشییع جنازه ی مادرم بیا، میخوایم بدن مادرمون رو ببریم"رفیق خوبم خوبه، به موقع میاد کمک آدم"سلمان میگه آروم همه ی ما گریه میکردیم، من و مقداد و ابوذر ..بدن و آروم بلند کردیم"به عزت و شرف لااله الا الله"دیدم این بچه هاش دارن جون میدن، مرو مادر، مرو مادر، مرو مادر، آروم تابوت رو آوردیم بیرون ، همه آستین به دهان گریه میکردن، بعضی ها میگن اصلاً حرکت ندادن تا تابوت بیارن، همون تو خونه دفنش کردن، بدن رو حرکت دادیم آوردیم، قبر و کنده بود امیرالمؤمنین علیه السلام، از این شعر هر چی فهمیدی خودت گریه کن.

خوب شد شانه های سلمان بود

یه وقت یکی گریه میکنه، زود زیر بغلش رو بگیر، مادرشه، بچه شه، پدرشه

خوب شد شانه های سلمان بود

تا نیفتاد امیرمان از پا

سلمان میگه زیر بغل های علی رو گرفته بودم

دست هایش اگر چه میگردد

گوشواری نمیکند پیدا

نغمه ی لا اله الا الله

میرود از غم شما بالا

تو نماز خمیده میخوانی

مرد سجاده التماس دعا

دیدم دو رکعت نماز خوند دستاشو بلند کرد، با خاک صحرا این دست ها آغشته شده بود، دستاشو بلند کرد دیدم میگه خدایا به من صبر بده، بعد روش رو کرد به آن دست های قشنگ پیغمبر، سلام کرد، یه جمله خیلی سوزناک بود، فرمود:یا رسول الله، این دخترت حرف هاشو به من نزد، تو سئوال پیچش کن شاید به تو بگه به سرش چی آوردن.....

 

آنان که قلبشان ز تو رخصت گرفته بود

سربندشان به نام تو زینت گرفته بود

وقتی میرفتیم توی خط مقدم، با تعجب می دیدیم، گونی سربندهارو جلوی چادر، بعضی ها دارن زیر و رو میکنن، سئوال می کردیم، دنبال چی میگردید؟می گفتند:دنبال یک سربند یازهرا، وقتی میریم خدمت مادرمون، سربندمون یا زهرا باشه.

از لحظه‌ای بگو که شلمچه غرور داشت

صدها محبّ فاطمه در آن حضور داشت

ای مادر سپاه دلیران سخن بگو

ای خالق حماسه‌ی لبنان سخن بگو

از لطف خود بگو به سپاه مقاومت

ای تا همیشه پشت و پناه مقاومت

الجار ثم دار! دعا کن دعا رواست

بانو! نجات مردم بحرین با شماست

ما سال‌هاست مفتخر از یاری توایم

شاگردهای مکتب بیداری  توایم

ای روشن از حضور تو چشم و چراغ‌ها

سرمست عطر و بوی تو گل‌های باغ‌ها

باغ اعتبار یافت ز سیر کمالی‌ات

گل درس می‌گرفت ز اوصاف عالی‌ات

هفت آسمان مسخّر عرفان ناب تو

هفت آسمان محیط شهود جلالی‌ات

شب افتخار داشت تماشا کند تو را

در لحظه‌ی نماز،  در اوج زلالی‌ات

نور فاطمه،  عرش خدارو روشن میکرد، نه خودش، چادرش، نور چادرش هفتاد یهودی رو مسلمون کرد.

می‌رفت آبروی تجمّل میان خاک

تا شهره شد حکایت ظرف سفالی‌ات

باور کن ای بهشت،  مثالی نداشتی

باور کن ای تبار،  نبوده‌ست تالی‌ات

وقتی دست فاطمه رو تو دست علی گذاشت، فرمودپیغمبر: علی جان اگه فاطمه ام نبود تا قیامت،  برات کفّی پیدا نمی شد، فاطمه تک  تو عالم، همتا نداره، نظیر نداره

اما توان حضرت خورشید را برید

صرف تصوّر سفر احتمالی‌ات

زهرا بنا نداشت که تنها سفر کند

اما چگونه صبر ز داغ پدر کند؟

می اومد با بابا درد و دل میکرد، بابا جان صبت عَلیّ مصائبٌ لَواَنّها،  صبت على الأیام صرن لـیـالـیاً، با سختی دارم تحمل می کنم نبودنت رو باباجان

انگار که تمام جهان تار و تیره بود

از این شبهای علی بگم

وقتی نگاه او به در خانه خیره بود

گل کرد در قیامت آتش خلیل‌وار

آن سینه که بهشت در آن‌جا ذخیره بود

وصف خسوف بازوی زهرا نماز داشت

باور نمی‌کنید وضویش جبیره بود؟!

 بالاخره همه چیز گذشت، تموم شد، یه جمله هم از دیشب بگم، بریم سراغ روضه

مانده علی و قصه‌ی پهلوی فاطمه

مانده‌ست با کبودی بازوی فاطمه

هر جور بود غسل تموم شد، آروم آروم نیمه های شب، در خونه باز شد، چند نفر یه تابوتی رو از داخل خونه بیرون آوردند، حضرت حسن زاده ی آملی می فرمودند:بچه ها اجازه گرفتند از امیرالمؤمنین علیه السلام، اذن خواستند، بابا اجازه بده ماهم تشییع جنازه بیاییم، امیرالمؤمنین فرمود بیاید، اما آهسته گریه کنید، نکه صدا گریه ی شما بلند شه، تصور کنید این بچه های قد و نیم قد، پشت جنازه ی مادر،  دستشون رو بلند میکردند، وا اُما میگفتند، اما یه وقت سلمان شنید امام حسن علیه السلام داره بلند بلند گریه میکنه، دوید حسن جان، یه خورده آهسته تر، گفت:سلمان دست به دلم نذار، آخه اونی که من تو کوچه دیدم، حسین ندید، بدن رو آورد کنار قبر، امیرالمؤمنین علیه السلام بدن نحیف و لاغر، فاطمه رو،  رو دست بلند کرد، گفت: آی زمین ببین یه مشت پوست و استخون از فاطمه ام بیشتر نمونده، ببین چقدر نحیف و لاغر شده، بدن رو داخل خاک گذاشت، خود علی وارد قبر شد، بدن رو داخل خاک، پهلو رو داخل خاک گذاشت، تا اومد صورت رو ، رو خاک بذاره، چشم علی افتاد به  چشم کبود شده ی فاطمه، شب جمعه است بریم کربلا، اما دلها بسوزه برا اون آقایی که، تا اومد بدن حسین رو تو خاک بذاره، بجا صورت، رگ های بریده حسین رو ، رو خاک گذاشت.گفتند آقا:یه بدنی هم کنار علقمه رو زمین افتاده، فرمود:بدن عموم اباالفضل ، بریم  کنار علقمه، شب آخر روضه، دست بریده، روضه ی دست شکسته رو جمع کنه، یه سئوالی کردن، کاَنّه، نمک ریختن رو  زخم دل آقا زین العابدین علیه السلام، راوی سئوال کرد ، آقاجان، چرا بدن عموتون رو نبردن به دارالحرب، آقا فرمود: بابام میخواست ببره، اما هر جای بدن رو برمی داشت، .....یه جمله بگم، روح همه ی علما، صلحا شاد، این جمله رو ایت الله احمدی میانجی می فرمایند:وقتی ابی عبدالله اومد کنار علقمه،  نه تنها دست عباس رو قطع کرده بودن، رسید دید دوتا پاهای عباس رو هم از بدن جدا شده، برا همینه که قبرش اینقدر کوچیکه، یا اباالفضل.....

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۴/۱۲/۲۳
khademoreza kusar

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی