مؤسسه فرهنگی قرآن و عترت خادم الرضا ( علیه السّلام )کوثر

مؤسسه فرهنگی قرآن و عترت
بایگانی
چهارشنبه, ۷ مهر ۱۳۹۵، ۱۱:۲۱ ق.ظ

قصه زهرا و مبینا (کودکانه)

نتیجه تصویری برای قصه زهرا و مبینا (کودکانه) مدرسه تعطیل شد. بچه‎ها از کلاس‎ها بیرون آمدند و به طرف حیاط مدرسه رفتند. مینا جلوی در مدرسه ایستاده بود و منتظر خواهرش زهرا بود. پس از چند لحظه زهرا به طرف مینا آمد. مینا دست زهرا را گرفت و با هم به طرف خانه به راه افتادند. زهرا همین طور که جلویش را نگاه می‎کرد گفت: امروز خانم ما گفت که ما جشن تکلیف داریم. بچه‎ها خیلی خوشحال شدند. من نمی‎دونستم که جشن تکلیف چیه، ولی خجالت می‎کشیدم که بپرسم. راستی تکلیف چیه که براش جشن می‎گیرند؟
مبینا خندید و گفت: تکلیف یعنی وظیفه، یعنی قانون.
زهرا گفت: یعنی ما برای قانون جشن می‎گیریم؟
مبینا گفت: نه! شما برای قانون جشن نمی‎گیرید؛ برای این جشن می‎گیرید که حالا دیگر بزرگ شدید و می‎تونید با خدا صحبت کنید و خداوند به حرف‌های شما مانند بزرگتر‌ها گوش می‌کند شما هم می‌تونید مثل بزرگ‌ترها حرف‌های خدا را بفهمید و به وظیفه‎تون عمل بکنید. یعنی می‎تونید چیزایی را که خدا از شما خواسته انجام بدید.زهرا با کنجکاوی پرسید: خدا چه چیزایی از ما خواسته؟
مبینا گفت: خداوند از ما خواسته که بعضی از کارها را انجام بدهیم و بعضی از آن‌ها را انجام ندهیم. به کارهایی که باید انجام بدهیم «واجب» می‎گن و به کارهایی که نباید انجام بدیم «حرام» می‎گن. زهرا سرش را برگرداند و به مینا نگاه کرد. انگار منتظر توضیح بیش‌تری بود. مینا گفت: ببین زهرا! تو از این به بعد باید کارهای خوبی را که خداوند از تو خواسته انجام بدهی مثلاً نماز بخونی، حجابت را درست کنی، به پدر و مادر احترام کنی و کارهای بد نکنی، مثلاً دروغ نگی و دوستاتو مسخره نکنی و ...
زهرا حرف مبینا را قطع کرد و گفت: مگه من تا حالا کار بد می‎کردم؟
مبینا گفت: نه! من نگفتم تو کار بدی کردی. میگم که اگر قبلاً اشتباهی یا کار بدی می‎کردی، حالا دیگه باید مواظب باشی و اگر هم یادت می‎رفت که کار خوبی بکنی، حالا باید مواظب باشی که اون کارها رو انجام بدی.
زهرا ساکت شد. مبینا گفت: چیه؟ خوشحال نیستی که دیگه بزرگ شدی، خانم شدی و می‎تونی حرف خدا را گوش کنی؟
زهرا گفت چرا؟ خوشحالم؛ فقط دارم فکر می‎کنم که از این به بعد همیشه کار خوب انجام بدم.
مبینا خندید. زهرا بهت‎زده به او نگاه کرد و گفت: چیه؟

مبینا گفت: چیزی نیست. راستی زهرا موقعی که ما جشن تکلیف داشتیم، خانم ما شعر قشنگی را برای ما خواند که من او نـو تـوی دفـترم نـوشتم. یـادت باشه خونه که رفتیم او نو برات بخونم. زهرا گفت: چه خوب، من شعر خیلی دوست دارم. به خانه که رسیدند، مبینا دفترش را در آورد و شعرش را برای زهرا خواند.

منبع:کتاب جشن تکلیف دز اسلام

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۵/۰۷/۰۷
khademoreza kusar

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی