مؤسسه فرهنگی قرآن و عترت خادم الرضا ( علیه السّلام )کوثر

مؤسسه فرهنگی قرآن و عترت
بایگانی
دوشنبه, ۱۵ آبان ۱۳۹۶، ۱۱:۱۴ ق.ظ

خاطرات سفر اربعین سال 1393 شمسی3

سی: اگر حبیب احمدزاده را داعش می گرفت!

رسیده ایم به داخل شهر کربلا. حوالی تیر ۱۳۲۵ نشسته ایم در کنار جاده بر چمنی و خـستگی جـان را می تکانیم. دو مرد عرب همراه با جوانی آمده اند تا ما را برای پذیرایی و اسکان شب به خانه شان ببرند؛ می گویند خانه مان در روستای «حر» است. قبلا به آنجا رفته ام. قبر حضرت حُر هـم در هـمان جاست. یادش به خیر، با جعفریان در روستای حُر بودیم و گدایان آمده بودند به گدایی توی اتوبوس و مدام خمینی خمینی می کردند؛ یعنی یک اسکناس هـزاری بـه ما بده. من هم گـفتم: «خـمینی نداریم. » کسی گفت: «هست. بدهم؟» بنده های خدا فکر کردند نام او نام یک اسکناس است. گفتند: «بده.» گفتم: «بیایید خودش را بردارید ببرید، مال شما، خیرش را بـبینید!»

خـلاصه یک جوری از این دو مـرد عـرب تشکر کردیم و دعوت شان را نپذیرفتیم. به گمانم ۱۰ـ۲۰ کیلومتر باید سوار ماشین شان می شدیم و می رفتیم به روستایشان. بچه ها هم اهل چنین ریسک هایی نبودند؛ می ترسیدند طرف داعشی باشد و ببرندشان. ای کاش ابراهیم نبوی با مـا بـود و با خیال راحت می رفت پیش داعش. آن وقت دو روزه با تمام داعشی ها رفیق می شد و روز سوم از آن ها گزارش می گرفت و می برد می فروخت به بی.بی.سی و سی.ان.ان. تازه داعشی ها را هم تیغ می زد. بـعد فـکر کردم اگـر حبیب احمدزاده را داعشی ها می گرفتند چه کار می کرد؟ به ذهنم رسید که قبل از همه یک طومار اینترنتی تهیه مـی کرد به امضای مشترک همه جوانان ایران و عربستان و قطر و ترکیه و بعد یـک نـامه در مـحکومیت آمریکا و کشتارش در هیروشیما تهیه می کرد، می فرستاد برای دبیرکل سازمان ملل! بعد هم خلیفه داعش را بر می داشت، شـبانه مـی آمد حوزه هنری، اتاق مؤمنی و وقت ملاقات می خواست با مقامات ما و مدعی می شد کـه خـلیفه داعـش توبه کرده و کاملاً در خط مبارزه با آمریکا و انگلیس قرار گرفته!

سی و یک: شهید زارعی آمـده بود اول کربلا!

اینجا زود به زود خسته می شویم. با پای تاول زده هر جا صندلی و جایی بـرای لم دادن پیدا می شود دقایقی را دم مـی گیریم. بـا نوروزشاد که از دوستان دوران مجله امید انقلاب و سال های 62 و 63 است در همین تیرهای آخر برخورد کرده ایم. حدود ۳۰ سال می شود ندیده ام اش. چهره اش اما در خاطرم مانده. می پرسم: «کجا دیدمت؟» می گوید: «نوروزشادم.» می گویم: «من هم فلانی.» زود نشانی مـجله سپاه را می دهد و بچه هایی مثل شهید زارعی و شهید صبوری و دوستان دیگر ـ بخصوص تقی زاده و شهید نوری ـ و بعد در مسیر کلی از خاطرات سال 88 می گوید و از بچه ها که حالا چه قدر پراکنده شده اند و هرکدام شان یک راه را رفته اند و گل هایی کـه رفـتند و به شهادت رسیدند و تک و توک هایی که مانده اند و خیلی شان مسیرهای مختلفی را می پیمایند.

بعد از خاطرات کردستانش با شهید احمد زارعی می گوید؛ خاطراتی بکر و شنیدنی. نمی دانم این شهید زارعی چه کرده که هـمیشه در بـهترین لحظات از بهترین سفرها یا به خوابم می آید یا کسی را با واسطه و بی واسطه می فرستد به سراغ مان. دلش کربلایی بود. این بار هم انگار خودش با پای خودش آمده بود به اول کربلا! یـادش مـی کنیم در همان دروازه ورود به کربلا به همراه آقای نوروزشاد.

از بچه ها آدرس خانه ای که در کربلا سکونت داریم را می گیرم و نوروزشاد را هم همراه می کنم؛ می گوید با فلان دوستش در فلان تیر نزدیک حرم حضرت ابوالفضل قـرار داریـم. مـی گوید قرارمان امشب ساعت ده و فردا صـبح سـاعت ده اسـت. دو قرار گذاشته اند که لااقل اگر امشب نشد، فردا همدیگر را ببینند. می گویم: «پس امشب با مایی، فردا برو سر قرارت.» در تیر ۱۳۴۲ بـوی سـبزی قـرمه سرخ شده می آمد. بدجور هوس قرمه سبزی کردم امـا از غـذا خبری نبود.کمی جلوتر در یک مغازه نمایشگاه ماشین فلافل نذری می دهند. فلافل خوشمزه ای است. جلوتر که می رویم شلوغ مـی شود. در جـایی جـوان هایی نشسته اند و کفش زوار را واکس می زنند و گرد و خاکشان را تبرک می کنند. بعضی بـا گریه می گذرند، بعضی با تواضع و بعضی هم مثل من که اجازه می دهم گرد و خاک کفشم را تبرک کنند! بـعد هـم خـیلی از خود راضی، در حالی که کمی تا قسمتی از آسمان دل و چشمم ابری شـده بـا لبخندی می گذرم و به سمت حرم سقای دشت کربلا راهی می شوم.

در چهارراه بعدی یک طومار بلند نـوشته اند در حـمایت از شـیخ نمر ـ روحانی مبارز عربستانی ـ با حدود یک میلیون امضا در حمایت از جانش. مـی روم و امـضا مـی کنم؛ با همان جمله مشهوری که از خودم است: «گور پدر و مادر شاه عربستان!»

سی و دو: امشب مـرا بـبر، بـرسان به حرم امام خمینی(ره)!

در ورودی کربلا یکی از بچه ها داشت خاطره شب گذشته اش را تعریف می کرد کـه در کـربلا مجبور شده بود یک شب را در اتاقک پشت تریلی بخوابد! می گفت جا سخت گـیر مـی آید. رانـنده به گمانم مال کربلا نبود، می خواست انگشترم را به زور هدیه بگیرد. در نزدیکی های حرم حضرت ابـوالفضل یـک نوجوان عراقی را دیدیم که تنهایی از موصل آمده بود. می گفت: «داعش موجود!» و معلوم بـود کـه بـه سختی خود را به کربلا رسانده است.

در راسته ای که در کربلا خانه گرفته بودیم هیئت ها و موکب ها کم نـبودند. یـک جا هیئتی بزرگ بود متعلق به کسی که وضع مالی اش خیلی خـوب بـود و اکـثر وقت ها چلوکباب می داد. صف چلوکباب خیلی شلوغ بود. ترجیح دادیم برویم خانه ای که نشانی اش را داشـتیم، زودتـر پیـدا کنیم. ته همان خیابان آش می دادند. از سرمان هم زیاد بود. خوردیم و گشتیم و گـشتیم تـا خلاصه یکی از بچه های کاروان زقر آمد سراغ مان و پیدایمان کرد و ما را برد به محل اسکان.

به خـانه کـه رسیدیم، علی حسن عباس آمده بود به استقبال مان،؛ صاحب همان خانه دو طـبقه نـوساز که داده بود به کاروان ما. خانه بـزرگی بـود، مـنتها هنوز شیشه ها را نینداخته بود و اتاق ها و حمام هـنوز در نـداشت و بچه ها با چسب و مشما جلوی سرما را گرفته بودند. علی عباس راننده کامیون بـود؛ مـی گفت پنج دختر و یک پسر دارد و تـنها پسـرش کارمند شـهرداری کـربلا بـود. خانه را هم تازه ساخته بود و بـرای تـبرک، سال اول نذر کرده بود که خانه را بدهد به زوار امام حسین(ع) و پولی هم نـگیرد.

شـب گروه «سوجه یابان» کربلا سوژه هایشان را ریختند روی مـیز که ببینم کدامشان اول مـی شوند. هـیچ کدام از سوژه ها در حد «سوجه» نبود! تـنها مـولوی دوست موفق به صید سوجه شده بود و آن هم پیرمرد ایرانی در مسجد کـوفه بـود؛ می گفت یک پیرمرد ایرانی بـا خـودش یـک رم حافظه آورده بـود و نـمی دانست این چیست و به مـن مـی گفت همشهری! یکی پیدا کن که از من دو ساعت عکس و فیلم در نجف و دو ساعت در کربلا بگیرد و بـریزد ایـن تو...

قشنگ تر از این «سوجه» را من بـرایشان تـعریف کردم کـه در بـین الحرمین یـک پیرمرد حدود ۹۰ ساله دیـدم که تک و تنها بود؛ نه کوله بار سفری داشت و نه کیسه خوابی و هرچه می گفتم: «با کـی آمده ای؟» نـمی دانست و فقط مرا نگاه می کرد و می گفت: «امـشب مـرا بـبر بـرسان بـه حرم امام خـمینی(ره)! بـقیه راه را خودم بلدم... من خانه مان در باقرآباد است...» گیج شده بودم که این وقت شب حرم امام خـمینی و بـاقرآباد کـجا و کربلا و بین الحرمین کجا!

سی و سه: حاجی غـزه! مـا را بـبر غـزه!

فـردا صـبح یکی از بچه های هیأت آقای زقر و بچه های شهرک ولی عصر اصرار داشت که با من بیا تا پشت بام خانه. رفتم، از پشت بام تا حرم امام حسین(ع) دیده مـی شد و نخل هایی که آن اطراف بودند منظره قشنگی داشتند. از پشت بام، نخل های بلند به اندازه شش ـ هفت طبقه قد داشتند و بعضی خرماها را نچیده بودند. گفتم: «اسمت چیست؟» جوانک گفت: «حسین!»

ـ کجا کار می کنی؟

ـ لاله زار تـوی صـنف الکتریکی ها. ..

خب، بفرما امرت را. ..

مرا قسم داد به حرم امام حسین(ع) و مدام می گفت: «حاجی غزه! یک چیزی می گم نه نگو...» گفتم: «خب بگو! » گفت: «حاجی غزه! ما را ببر غزه. ..» هـمان مـوقع صدایی مثل انفجارهای سرزمین اشغالی به گوشمان خورد. از بالای پشت بام نگاه کردم که ببینم صدا از کجاست، دیدم دارند آشغال می سوزانند و صدا از تـرکیدن چـیزی در میان آشغال هاست!

یکی از بچه های هـمدان آمـده برایش حساب کنم که تا به حال چه قدر خرج کرده،؛ کارگر است و بی سواد. می نویسم ۱۴۱ هزار پول ویزا، ۱۵۰ هزینه اقامت در کربلا و نجف، ۵۳ کرایه اتوبوس. می گوید: «حـساب کـن ببین از ۵۰۰ تومان که دارم چـه قدر بـرایم می ماند. می خواهم سوغات بخرم!» می گوید: «تا اول راهنمایی خوانده ام و در مغازه پدرم کار می کنم. در دوره احمدی نژاد وضع دلار خوب نبود، خوب کاسبی نکردیم. حالا می گویند وضع دلار خوب می شود و وضع مان بهتر می شود.» گفتم: «مگر مـغازه چـی دارید؟» گفت: «تعمیر کفش! !» گفتم: «وضع هر که خوب نشود، در دولت فعلی وضع تعمیراتی های کفش خوب می شود!» گفت: «چرا؟» گفتم: «دارند با دلار آزاد نخ و سوزن های اصلی وارد می کنند که هم ارزان است و هم جنسش خوب اسـت، دیـگر کفش ها پارهـ نمی شوند. نخ و سوزن های دوره احمدی نژاد اصل نبودند. یک نوع واکس جدید هم قرار شده فرانسه به مـا بدهد که اگر به کفش بزنند تا صد سال کار مـی کند!» بـنده خـدا مانده بود که دارم شوخی می کنم یا جدی می گویم!

یک خبر بد این که ایرج گرسنه شده و از شـدت گـرسنگی رفته تن ماهی سرد خورده! من هم به شاه کرمی که از بچه های کاروان زقـر اسـت آرام چـشمک می زنم که: «ایرج جان! مگر نشنیدی که خوردن تن ماهی سرد آن هم در کربلا در روز اربعین کـراهت دارد؟» ایرج اما حواسش به این ثواب ها و کراهت ها هست و سرش کلاه نمی رود. شاه کرمی مـی گوید همین دو ماه پیش زن جـوانی در مـحل ما تن ماهی سرد خورد و و فوراً مُرد. بنده خدا تازه ازدواج کرده بود! من هم که اصلاً خبر را نشنیده ام شروع می کنم به ترساندن ایرج که: نه آن که مُرد نصف تن را بیشتر نـخورد، ایرج فقط یک قاشق خورده... بعد سمنانی می گوید که نه، همه تن ماهی را خورده! بدبختی این ایرج بیدی نیست که از این بادها بلرزد، انگار این بچه با تن ماهی سرد بـزرگ شـده و خودش می داند که حالا حالاها مردنی نیست! اما این برای من یکی سؤال است که روز اربعین در اوج این همه نذری دادن در کربلا باشی و ظهر بروی تن ماهی سرد بخوری! به این مـی گویند آخـر بی ذوقی! تازه یک جور نون خشک آورده که اسمش را گذاشته ام «نان ایرج!» دهان را زخم می کند و مزه صابون می دهد!

سی و چهار: شگفتا بی سر و سامانی عشق!

در نجف کفش و دمپایی از دست نـدادم، امـا در کربلا تا به حال دوبار دمپایی ام گم شد؛ یک بار در حرم حضرت عباس(ع) و یک بار در حرم امام حسین(ع) و هر بار پابرهنه راه افتادم تا رسیدم به یک دمپایی فروشی! شاه کرمی مـی گفت دو بـار هـم کفش مرا بردند؛ سری اول در کـربلا و ایـن بـار هم در نجف!

نزدیک حرم امام حسین(ع) و در مسیر تل زینبیه، باز برخوردیم به چند نفری که گم شده بودند. پیرزن مشهدی کـاروانش را گـم کـرده بود و نه پولی داشت و نه تلفنی و نه شـماره ای! لااقـل یک کیفی، علامتی، نشانی ای به گردن می انداخت با دو سه شماره تلفنی که بشود کاری کرد. مانده بودم که رئیـس کـاروانشان کـیست و چرا فکر این روزها را نکرده! کمی جلوتر یک جوان ایـرانی مدام دنبال مینی بوسی می گشت که در آن ساک و پاسپورتش را جا گذاشته بود.

در خیابان یکی از بچه های کاروان زقر را دیدم. اسمش جـلال شـاه کرمی اسـت. می گوید: «در همان ساختمان پدرخانمت کار می کنم، در اداره زیرساخت.» می گفت: «از شاعرها کی بـود کـه می گه چه قدر زود دیر می شود؟» می گویم: «قیصر! قیصر امین پور.» لابد خدا به دلش انداخته که در اینجا و درست در کنار گـنبد امـام حـسین(ع) در عصر اربعین یاد قیصر کنیم؛ همان طور که در ورودی کربلا یاد شهید احـمد زارعـی کـردیم. بعد این دو بیت از مثنوی نی نامه قیصر را در آن جا زمزمه می کنم:

 

شگفتا بی سر و سامانی عـشق

بـه روی نـیزه سرگردانی عشق

 

اگر نی پرده ای دیگر بخواند

نیستان را به آتش می کشاند

 

می گوید: «اینجا چـه قدر چـیزهای خوب و دیدنی وجود دارد. کاش از اول سفر یک خودکار و کاغذ به من می دادی و همه را مـی نوشتم.» بـا اصـرار حاج اسماعیل زقر و دوستانش، ترکیب بند کاروان نیزه را می خوانم. بچه ها نماز خوانده اند و روضه خوانی کـرده اند و سـینه زده اند، اما همچنان اشتها دارند که بر سر و سینه بزنند؛ بچه های شهرک ولیـعصر یـافت آبـادند و خیلی حس و حال خوبی دارند. تا به حال با این ترکیب بند این همه از بچه ها گـریه نـگرفته ام. بعضی شان عجب حال خوبی دارند. حس اش به خود آدم هم منتقل مـی شود. تـرکیب بند کـه تمام می شود، رهایم نمی کنند: «باز هم بخوان.» دوباره چند غزل و باز گریه و باز حس و حـال خـوب روضـه. دست آخر به سختی خود را از دستشان نجات دادم و رفتم تا نمازم را بخوانم.

سـی و پنـج: هرچه داد می زدم، کسی به دادم نمی رسید!

ظهر اربعین در حرم حضرت ابوالفضل بودم. جمعیت غوغا بود، اما نـمی دانم چـه طور یک دفعه کنار ضریح حضرت ابوالفضل بودم! یکی دو ساعت بعد یک بار بـه حـرم امام حسین(ع) رفتم؛ غلغله بود، جای سـوزن انـداختن نـبود، موبایل ها را می گرفتند اما مرا خوب نگشتند و بـا هـمان موبایل وارد حرم شدم. چند تا عکس هم گرفتم که یکی از بچه های ایرانی تـذکر داد کـه در حرم ورود موبایل ممنوع است. یـک بـار با جـمعیت هـمراه شـدم و نزدیک به ضریح که رسیدم جـمعیت مـرا با خود به بیرون برد. دوباره برگشتم به سمت حرم و این بـار مـوبایلم را دم در از من گرفتند و با هر سختی ای بـود خود را یک بار دیـگر بـه سمت ضریح کشاندم، اما حـدود یـک ربع تا ۲۰ دقیقه در میان فشارهای جمعیت گرفتار شده بودم و نه راه رفتن داشتم و نـه راه بـرگشتن. مانده بودم در جایی که از هـر چـهار طـرف فشارهای سخت و طـاقت فرسا مـی آمد.

کم کم نفسم بـه شـماره افتاده بود، چشمانم سیاهی می رفت، هرچه داد می زدم کسی به دادم نمی رسید، اصلاً صدایم از حلق بـیرون نـمی رفت. ازدحام بود و فشار و دست هایی که بـه حـرم نمی رسید و جـلوتر راه گـریز بـسته شده بود. در یک لحـظه شهادتینم را گفتم و ناگاه بادی به صورتم خورد و نفسی در سینه ام جان گرفت. مردی تنومند با مـلیت هـندوستانی التماس را در چشم هایم دیده بود و در آخرین لحـظات بـه دادم رسـیده بـود و مـرا از میان آن همه فـشار بـیرون کشیده بود. بیرون که رفتم دردی شدید را در سینه ام حس می کردم، تاول های پایم ترکیده بود و دوباره دمپایی ام را گـم کـرده بـودم. انگار روح و جانی تازه در جسمم دمیده باشند، بـا درد نـفس مـی کشیدم. بـه خـانه کـه رسیدم تمام شب را از درد نتوانستم بخوابم. با هر نفس، دردی شدید را احساس می کردم، شب های دیگر درد بیشتر می شد که کمتر نمی شد؛ دردی که تا یکی دو ماه با من بود و هر بـار که به بیمارستان و پزشک مراجعه می کردم می گفتند شکستگی ای در کار نیست.

در برگشت جلوی چند هتل منتظر شدم که وای فای جواب بدهد و با وایبر تلفنی به بچه ها بزنم که مقدور نشد. کـمی جـلوتر بچه های گروه حاج اسماعیل آمده بودند به خیابان و دسته عزاداری راه انداخته بودند. در کربلا اطراف بین الحرمین پر شده بود از دسته های مختلف عزاداری. صبح که از کربلا بیرون می زدیم در خروجی شهر کربلا بـه سـمت نجف خیلی از کارمندان شهرداری تهران را دیدیم که لباس رفتگری پوشیده بودند تا به نظافت شهر کمک کنند. دوستان می گفتند این ها بیشترشان از مدیران ردهـ بـالای شهرداری تهران اند. یکی از بچه ها تـعریف مـی کرد که در کربلا یک درجه دار نظامی را سوار ماشین دیده که در حال دور زدن بوده و یک دفعه چشمش می افتد به حرم و گنبد امام حسین (ع) و سلام نظامی می دهد! صـبح خـیلی زود، مولوی دوست با چند تـا از دوسـتانش رفتند کاظمین و گفتند از همان طرف می رویم مرز مهران.

سی و شش: السلام علیک یا ابوالهول!

صبح زود پیاده راه افتادیم به سمت نجف. مرد عراقی که خانه اش را در کربلا به ما داده بود، صبح زود بـا دوچـرخه آمده بود به خانه سر بزند و وسایل را تحویل بگیرد. باران می بارید. آقای زقر و گروهش هم داشتند پیاده می رفتند. باران تندتر شده بود، اما هنوز هوا مطبوع و قابل تحمل بود. تـا کـیلومترها هیچ وسـیله نقلیه ای پیدا نمی شد. به سختی خود را به گاراژی رساندیم که کامیون های بزرگ مردم را به سمت نجف مـی بردند تا حوالی سیطره کربلا ـ نجف که می شد وسط های راه و از آنجا تاکسی ها و مـاشین های خـطی دیـگر بودند.

گاراژ غلغله بود. ماشینی پیدا نمی شد. اگر هم پیدا می شد باید خیلی فرز و زرنگ بودی کـه خـودت را از عقب کامیون بالا می کشیدی. تقریباً کار دشواری بود که فقط از جوان های زبل و زرنـگ بـرمی آمـد. چند کامیون پُر شد و نوبت به ما نرسید. اصلاً صف و قانون و قاعده ای در کار نبود. هر کـامیونی از گوشه ای مسافرانش را پُر می کرد و می رفت. تا چشم به هم می زدی می دیدی کامیون پُر شده. مـانده بودم که این پیـرمردان و پیـرزنان و زن و بچه مردم چه طور باید سوار شوند. خلاصه، یک کامیون بود که دوستان ما را هم کشان کشان بردند و با هر زحمتی بود خود را داخل کامیونی دیدیم با ۷۰ـ ۸۰ مسافر. بعضی از جوان های عراقی هـم بودند با خانواده هایشان و باد بود که پیچیده بود در عقب کامیون و باران که نم نم می زد و سرما که به جانمان نفوذ می کرد و بچه های کوچک که صورتشان از سرما گل انداخته بود. کربلا رفـتن چـندان هم راحت نبود.

کامیون به سرعت می رفت تا حوالی تیر ۷۰۰ و آنجا همه را پیاده می کرد و ایست بازرسی و دوباره سوار شدن به ماشین های دیگر و آن ها که مثل ما نگران پول و کرایه نبودند، تـاکسی اجـاره می کردند و بعضی که اهل صرفه جویی بودند منتظر ماشین هایی مثل اتوبوس و مینی بوس و کامیون می شدند تا خود را یک جوری به نجف برسانند. در مسیر که بر می گشتیم، موکب های مسیر نـجف بـه کربلا جمع شده بود. ماشینی که ما را به نجف می برد در مسیر جایی دور زد و حدود چند کیلومتر را در مسیر موکب ها به سمت کربلا رفتیم. یاد موکب ها و مسیر و خاطرات دو ـ سه شب قبل افـتادیم، یـاد فـیلم روز واقعه افتادم و مردی که دیـر بـه کـربلا رسیده بود. درست در همین لحظه یک نفر را دیدم که با کوله بارش داشت پیاده به سمت کربلا می رفت؛

تقریباً دو روز بعد از اربعین و درسـت وقـتی کـه موکب ها جمع شده بود. مؤمنی گفت: «بنده خـدا دیـر رسیده و نه غذایی، نه چای و آبی!»

راننده مطابق معمول کمی فارسی بلد بود و از سردار قاسم سلیمانی کلی تعریف مـی کرد. مـاشینش سـمند بود و می گفت: «ایران صنعت ماشین، خیلی خوب...» پرسیدیم کجایی اسـت، گفت: «از شهر کفل هستم» و بعد هم اشاره کرد که از جاده کفل و سه راهی حیدریه می رود. قبلاً این راه را رفته بـودم. مـی دانستم کـه راه حله و بابل باستانی از همین سه راهی حیدریه است. قبلاً با مـوسی بـیدج و محمدرضا عبدالملکیان به شب شعر جهانی بابل دعوت شده بودیم و دوست شاعر عراقی مان دکتر علی شـلاه ـ کـه نـماینده مجلس عراق هم بود ـ ما را از بغداد به بابل برده و در استراحت گاهی که مـتعلق بـه صـدام بود، در کنار رود حله ساکن شده بودیم.

کنار مجلس ابوالهول و دروازه باستانی بابل هم رفتیم و چـند روز بـرنامه شـعرخوانی داشتیم. یک روز هم از آنجا ما را از همین راه سه راهی حیدریه به نجف و کربلا بردند. یـادش بـه خیر، بندر عبدالحمید ـ شاعر عراقی ـ هم از پاریس آمده بود و مدام سیگار برگ مـی کشید و از شـعر «کـنار مجسمه ابوالهول» من خیلی خوشش آمده بود و به زور اصرار داشت که آن شعر را بـه او تـقدیم کنم که کردم.

چند هفته بعد، او هم شعری نوشت و از فرانسه با ایمیل فـرستاد تـقدیم بـه من. داشتم خاطرات کنار رود حله را مرور می کردم و یاد شعر سعدی افتاده بودم که «از حله بـه دجـله می رود آب...» از چند شهر کوچک گذشتیم و در جایی به دوستان گفتم که به مـجسمه ابـوالهول هـم یک سلامی بدهیم! خدا کند داعشی ها به سراغش نرفته باشند! هرچه باشد آزار این مجسمه بـه کـسی نـمی رسد و می ارزد به هزار هزار خلیفه داعش! رسیدیم به کفل و در کنار یک ایـستگاه صـلواتی ایستادیم و چای عراقی و نان نذری و یک ساعتی کشید تا رسیدیم به نجف و در همان میدان ورودی شهر نـجف کـنار بزرگراه و روبه روی یک مسجد پیاده مان کرد. کم کم اذان شده بود و رفتیم در مـسجد نـماز خواندیم.

سی و هفت : بدون تخلص چه طور شـعر می گویی؟!

مـسجد قـرق کاروان یزدی ها شده بود. بیرون که آمـدیم روبـه روی مسجد کنار چمن ها نشستیم تا بقیه دوستان هم برسند. همان جا بلندگو داد می زد کـه مـاشین ها از خیابان امام صادق (ع) مجانی بـه سـمت مرز حـرکت مـی کنند. قـبل از آن هم مردی ایرانی را دیدیم که جـلوی مـا را گرفته بود و می گفت: «پولم تمام شده کمک کنید.»

برگشتیم به همان اتاق و هـمان هـتل مشهور به گوانتاناما! در بازار نجف قـدم می زدم. این سفر اصـلاً حـال خرید ندارم، به زحمت دلم را راضـی کـرده ام که دو سه تا انگشتر نقره در نجف برای اهل و عیال بخرم. یک انگشتر در نـجف زنـانه می خرم و دو تا هم برای دوقـلوهای بـابا. طـلبه جوانی فقط ۵۰ هـزار تـومان پول دارد و می خواهد دو تا انگشتر در نـجف بـرای مادر و خواهرش بخرد و فروشنده هرچه انگشترها را در ترازو سبک و سنگین می کند با پول جوانک جور در نـمی آید. راهـنمایی اش می کنم که دو قطعهسنگ خوب در نجف بـخر و بـبر ایران روی رکـاب نـقره سـوار کن، خرجش کمتر مـی شود، اما جوانک به این راضی نیست و می خواهد هر طور شده با دو انگشتر برود به خـانه شان. کـلی با فروشنده چانه می زنیم، اما حـریفش نـمی شویم. دسـت آخـر ۳۰ هـزار تومان دیگر بـاید بـدهد. دست به جیب که می شوم جوانک از جیب دیگرش یک تراول دیگر بیرون می آورد و انگشترها را می خرد! در بـازار قـدم مـی زنم و کمی جلوتر یک جوانی جلویم را می گیرد و مـی گوید: «سـلام آقـای شـاعر! تـخلص شـما چیست؟» بی اختیار یاد بیگی و تخلص چرچیل می افتم که من و اسرافیلی این تخلص را برای بیگی درست کرده ایم، اما به طرف می گویم: «ببخشید، من تخلص ندارم!» طرف هم خـیلی جدی در می آید و می گوید: «پس بدون تخلص چه طور شعر می گویید؟» من هم می گویم: «بیت آخر شعرهایم را نمی گویم؛ چون جای تخلص در بیت های آخر است!» طرف هم لابد باور می کند و تشکر می کند و می رود.

سی و هـشت: گـواهی نامه درجه یک اعمال!

 ایستاده ایم کنار وادی السلام و هر ۲۰ـ۳۰ دقیقه یک بار جنازه ای می آورند و لا اله الا الله گویان می گذرند. گاهی چند قدمی با جنازه ها حرکت می کنم. این بار پشت سر جنازه ای هستیم کـه از شـهدای حشد الشعبی نجف است. عکسش را هم جلوی تابوت زده اند.

هنوز سه ـ چهار ساعتی به پرواز باقی بود که وسایل مان را جمع کردیم و از هتل زدیم بـیرون. سـید روحانی جوانی با ایرج عـکس مـی گیرد و می گوید خدا اعمال همه مان را قبول کند. می گویم: «حاج آقا مگر خبر را نشنیدی که فقط اعمال دو نفر قبول شد؟» می گوید: «نه.» می گویم: «دیشب تلویزیون اعلام کـرد؛ یـکی از کاروان اصفهانی ها و یکی هـم ایـرج از کاروان ما!» بنده خدا گیج مانده بود که این دیگر چه خبری است! یاد مکه و آن حاج آقایی افتادم که در کاروان ما بود و در منا یکسر جمعیت را به گریه می انداخت که دعـا کـنید امام زمان اعمال تان را قبول کند. روز آخر منا رفتم سراغش و گفتم: «حاج آقا اعلام کردند از کل حجاج فقط حج دو نفر قبول شد.» فوراً گفت: «حج کی؟» گفتم: «یک حاجی از آفریقا و یکی هـم خـود من!» طـرف کلی خندید!

بعد یاد سفر شب های شعر سیستان افتادم در ۲۰ و اندی سال قبل که به شاعران اجتهاد ادبـی می دادم و اولین اش را هم برای زکریا اخلاقی نوشتم. به بچه های کاروان گـفتم: «بـیایید بـه همه تان گواهی نامه و سرتیفیکیت زیارت می دهم.» قبل از همه، گواهی قبولی اعمال درجه یک معادل دکترا را به اتفاق آرا دادیـم بـه شیخ محسن مؤمنی ـ رئیس خودمان!

به ایرج هم گواهی نامه درجه دو اعمال و درجه یـک تـوقف در حـرم را دادم. اعتراض داشت به اولی که گفتم باید رسیدگی کنم و از او خواستم حمد و سوره اش را بخواند تا مخارج حـروفش اشتباه نداشته باشد! به سید امیرابراهیمی ـ متخلص به یوزپلنگ عرصه عبادت ـ گواهی نامه درجـه یک ماساژ و درجه یـک فـرار از راه پیمایی و درجه چهار عبادت دادیم! سیدمحمدتقی زاهدی دسته دار طهرانی هم گواهی نامه بهترین عکاس و فیلم بردار و سرتیفیکیت درجه یک شیک پوش ترین زائر را گرفت!

سی و نُه: می گفت «ندیدید او به من تجاوز کرد!»

با حرم امیرالمؤمنین(ع) وداع کـردیم و آمدیم کنار قبرستان وادی السلام. آنجا چند تاکسی ایستاده بودند و مسافر می بردند به فرودگاه و به هرکجا که مسافر می خورد. مسافران خیلی بیشتر از تاکسی ها بودند. به یک تاکسی گفتیم: «فرودگاه»، گفت: «۱۰۰ هزار تـومان! » اصـل کرایه به پول ما چیزی حدود ۶۰ ـ۷۰ هزار تومان بود! پول را قبل از سوار شدن می خواست! چهار نفری نشستیم، مؤمنی را هم نشاندیم در صندلی جلو، هرچه بود رئیس مان بود. طرف هم پول ها را گذاشت توی داشـبوردش و حـرکت کرد. سمنانی هی می گفت ۳۰ هزار تومان زیادی گرفت. گفتم: «فدای سرت، بگذار برویم.» راننده نرسیده به فرودگاه می خواست ما را پیاده کند و از همان جا سر و ته کند و برود باز مسافران دیـگر را سـوار کند. بهانه کرده بود که بچه ام مریض است باید بروم. نمی خواست ۱۰ ـ ۱۵ دقیقه در صف تاکسی ها بماند و ما را از گشت پلیس فرودگاه بگذراند، تازه بعد از گشت به اندازه یک کیلومتر راه بود و ایـن رانـنده زبـل می خواست ما را به امان خـدا رهـا کـند. تازه متوجه شدم که چرا این همه اصرار داشت که زودتر پول را از ما بگیرد.

گفت: «پیاده شوید.» مؤمنی خواست پیاده شود، گفتم: «بـنشین! مـا پیـاده نمی شویم. باید تا آخر راه و مقصد ما را برسانی.» هـر چـه داد و قال کرد، گفتم: «نه، فایده ندارد. الان اصلاً با این کوله بارمان و با این وضعیت نباید ما را رها کنی. نـگاه کـن هـمه تاکسی ها دارند وارد فرودگاه می شوند. » این آدم طمع کار از بیرون در فرودگاه دارد مـاشینش را سر و ته می کند، تازه از همه بیشتر هم گرفته است. گفت: «اگر پیاده نشوید من می روم شما را می رسانم همان قـبرستان! » و مـن بـاز اصرار کردم که: «نه، باید بروی داخل فرودگاه! » ناگهان پار را گذاشت روی گـاز و رفـت. من هم نامردی نکردم، یقه پیراهنش را از پشت گرفتم و گفتم: «زود دنده عقب بگیر وگرنه بلایی سرت مـی آورم کـه در قـصه ها بنویسند! » طرف آمد دست به یقه شود، پیاده شدم و حق به جانب تر از او گفت: «خـیلی خـب، اگـر به مقصد نمی رسانی، پول را بده و برو! » طرف خیلی زرنگ تر از این بود که نم پس بـدهد.

یـکی ـ دو تـاکسی هم دور و بر ما ایستاد که ببیند چه خبر است، اما من همان طور جدی ایـستادم و کـوتاه نیامدم. طرف که فهمید سمبه پرزور است، کوتاه آمد و دنده عقب گرفت. می گفت: «از دسـتت شـکایت مـی کنم.» گفتم: «خیلی ممنون. حتماً با هم به اداره پلیس می رویم. ..» مؤمنی خنده اش گرفته بود و سـعی مـی کرد فشار خون من و راننده طمع کار را پایین بیاورد. راننده هم مدام به مؤمنی مـی گفت: «نـدیدید او بـه من تجاوز کرد!» با صدای بلندتر داد زدم که: «مرد حسابی خجالت بکش! من چه تجاوزی کردم؟» مـؤمنی خـنده اش را نمی توانست فرو بخورد و می گفت: «منظورش این بود که یقه مرا گرفتی.» کـمی جـلوتر کـه رفتیم مؤمنی گفت خدا پدرت را بیامرزد. این همه راه را چه طوری باید می آمدیم؟

چهل : فلافل خوردیم، رفتیم کربلا!

ایـنجا هـمه جـور آدم پیدا می شود. بعضی از دوستان تعریف می کردند یک ون از نجف تا فرودگاه زوار را مجانی مـی برد و مـی گفت: «أنا خادم الحسین!» یاد راننده عراقی افتادم که ۲۵هزار دینار اضافی گرفته بود و تازه ما را داشـت وسـط راه پیاده می کرد!

مهندس چمران گوشه ای نشسته بود و دورش هم مثل همیشه شلوغ بـود. مـرا که دید، پرسید: «از شاعران و نویسندگان چه کـسانی آمده اند؟» هـمان طـور که داشتیم صحبت می کردیم یک جوانی آمـد جـلو و با صدای بلند گفت: «آقای شهید چمران! بفرمایید آب! »

نشسته ایم در هواپیما. تا بـه حـال هیچ خلبانی برایمان این هـمه از سـوخت هواپیما و وزن هـواپیما و مـسیر آن نـگفته؛ هواپیما با وزن ۶۰ تن... از مسیر بغداد و کـربلا بـه سوی کامیاران و اسلام آباد... الآن مسیر عوض می کنیم و از مسیر کنگاور و همدان به سـوی تـهران... سرعت ما ۹۵۴ کیلومتر با باد مـوافق... بعد خلبان خودش و هـمکارش را هـم معرفی می کند و می گوید: «من خـلبان شـهریاری صبح که از خانه بیرون زدم خیلی خوشحال بودم که امروز خادم امام حـسین(ع) هـستیم. سرمهمان دار هواپیاما هم آقای نـجفی...» جـوانکی کـنارم نشسته. سن و سـالش مـی خورد که نصف من سـن داشـته باشد؛ حدود ۲۵ـ۲۶. دارد زیارت عاشورا می خواند. زیارتش که تمام می شود از او سؤال می کنم: «سوغاتی چی خریدی؟» مـی گوید: «هـیچی، به بچه ها پول دادم برایم ده تا مـهر و تـسبیح بخرند.»

بـرگشتیم تـهران. رسـیدیم به فرودگاه امام(رهـ ). قدیم ها که بابا یا عمو و بابابزرگ از کربلا می آمدند، یک شهر به هم می ریخت، تا چـند شـبانه روز خرج بود و سوغاتی و سور و چاووشی خوانی و بـیا و بـرو. حـالا جـوان زائر کـربلا از هواپیما پیاده مـی شود؛ نـه تنها کسی به استقبالش نیامده، که خودش باید با موبایل پدر و مادر و برادر و خواهر را پیدا کند و بگوید: «جـایتان خـالی! جـایتان زیارت کردم...» طفلک زاهدی زنگ زده به خـانه شان، کـسی گـوشی را بـرنداشته. بـه سـختی باباش را پیدا کرده و باباش هم گفته: «فعلاً کسی خونه نیست... برو دفتر کارت، شب بیا.» می گویم: «لابد گفته یک چیزی هم بخور و بعد شام بیا. می بینی! زیـارت هم زیارت های قدیم!» ایرج خانی آباد پیاده می شود، می گویم: «خداحافظ گل برادر! لاله خودروی در حمام روزی...»

در یک گروه وایبر بچه ها قرار گذاشته اند: فوتبال گل کوچک، فردا قرارمان تیر بعد سیطره. .. هنوز تـیرها و سـیطره و موکب ها هستند و ما رسیده ایم به تهران! یاد حرف آن جوانک افتادم که می گفت در مسیر که می آمدیم بعضی ماشین های خودمان خیلی پول می گرفتند. بعد یاد آن طلبه لردگانی افتادم که با زن و بچه هایش و بـا ۶۰ ـ۷۰ هـفتاد تومان آمده بود، یاد بچه هایی که توی میدان ورودی نجف با جیب خالی دنبال ماشین های صلواتی می گشتند، گفتم: خدا کند گیر آدم های نااهل نـیفتند و هـمه به سلامت و خوشی برگردند بـه خـانه و زندگی شان.

با نگاه به اولین فیلم موبایلم برگشتم به فرودگاه نجف. خیلی از بچه های آشنا بودند. برادر شهید چمران، سعید قاسمی، حاج آقا سیدجوادی، بـچه ها هـم مثل من داشتند بـا مـوبایل شان از حاج سعید فیلم می گرفتند و حاجی هم با حرارت مثل همیشه حرف می زد؛ می گفت: «در مسیر راه پیمایی هوس غذای لبنانی کرده بودم که یک دفعه بچه های لبنانی را دیدم که موکب زده بودند و مرا کـه دیـدند، دورم جمع شدند و تعارف کردند که حاجی! بیا به موکب ما و جایتان خالی. ..» وسط های فیلم یک دفعه صدا را برد بالا و رو به من گفت: «غزه! باب المندب را هم گرفتیم. می فهمی یعنی چی؟ باب المندب!» مـی گفت: «اگـه خواستی چـیزی بنویسی، بنویس: فلافل خوردیم، تسبیح چرخاندیم رفتیم کربلا. .. بنویس ان شاءالله فلافل می خوریم، تسبیح می گردانیم، می رویم قدس!»

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۶/۰۸/۱۵
khademoreza kusar

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی