مؤسسه فرهنگی قرآن و عترت خادم الرضا ( علیه السّلام )کوثر

مؤسسه فرهنگی قرآن و عترت
بایگانی
شنبه, ۵ بهمن ۱۳۹۸، ۱۰:۰۱ ق.ظ

علی محمد چه کرد که ..؟؟؟

به نام خداوند

نتیجه تصویری برای عکس قبرستان بقیع وصل الله علیک یا فاطمه الزهرا

برف زیادی در حال باریدن بود، آب حوض ها یخ و کف کوچه و خیابان ها، لیز شده بود مردم سعی می کردند کمتر، از خانه بیرون بیایند، علی‌محمد، برخلاف بقیه، کمتر توی خانه می‌ماند، او وقت خودش را بیشتر برای مردم محله می‌گذاشت، آنها مجبور بودند توی صف طولانی نفت بایستند و سهمیه نفت یک هفته شان را تحویل بگیرند، علی محمد همیشه نگران بود نفت به اندازه کافی برای همه نباشد و بخاری خانواده‌ها در این سرمای زمستان، خاموش بماند.
بعد از اینکه زنگ آخر مدرسه زده شد و دانش آموزان از کلاس بیرون رفتند، علی محمد، دَرِ کلاس را از داخل بست  و لباسهایش را عوض کرد، با عجله به سمت دَرِ مدرسه رفت و سوار نیسان آبی رنگی که روبه روی دَر پارک کرده بود شد، مهران که پشت فرمان ماشین نشسته بود به علی محمد گفت: برایت مهم نیست که شاگردان کلاست با این لباس ها تو را ببینند؟؟!
لباس نفتی!! شلوار گلی
!!
از فاصله ۵۰ متریِ مان،  بوی نفت فهمیده می‌شود.
علی‌محمد ،خنده ای کرد و گفت: دیگر به جای آقا معلم،  مرا آقای نفتی صدا می‌زنند، رضا که داشت به لیست اسامی خانواده هایی که امروز نوبت نفت گرفتنشان بود، نگاه می کرد سرش را بالا آورد و گفت: از خدایشان هم باشد، علی محمد دارد فداکاری می‌کند، هر روز به دورترین نقطه از شهر همدان می‌رود و برای محله شان نفت می آورد.
وقتی به تانکر نفتی رسیدند، باعجله پیاده و بشکه های نفتی را از پشت نیسان برداشتند، تعداد زیادی در صف ایستاده بودند،  دانه های برف، آرام آرام در آسمان می چرخیدند و روی زمین جا خوش می کردند، موهای سر و ریششان سفید شده بود، وقتی بشکه ها را پُر کردند، مهران که میخواست با رضا شوخی کند گفت: زود پیر شدی جوان!!
علی محمد در حالی که ب هر کدام از دستانش یک بشکه نفتی بلند کرده بود، گفت: زود که پیر شدیم! حداقل سریع سوار نیسان بشویم تا از سرمان نمردیم.
وقتی به محله رسیدند، اهالی محله صف کشیده بودند، مرد و زن پیر و جوان.
رضا به نوبت اسمشان را از روی لیست می‌خواند،‌پیرزنی که بشکه ای  پوسیده توی دستش بود، جلو آمد و گفت‌‌؛ خدا خیرتان بدهد، کار ما را خیلی راحت کردید.
علی‌محمد، انگشت اشاره اش را به سمت پیرمردی که لنگان لنگان خودش را به صف میرساند گرفت و آرام توی گوش مهران گفت:خدمت کردن به مردم بزرگترین درسیِ که می‌توانم به شاگردانم بدهم، ناگهان صدای زنی از تَهِ صف بالا رفت و غرغر کنان به طرف علی محمد آمد و گفت: این چه قانونیه؟!!
یک ساعتِ که با این سر ما توی صف ایستاده ام، الان  همکارتون می‌گوید امروز نوبت من نیست! من هم نفت میخواهم.
علی‌محمد سرش را پایین انداخت و به آرامی گفت: هر روز طبق لیست نفت  می‌آوریم، ببخشید اسم شما امروز توی لیست نمی باشد، زن که خیلی عصبانی شده بود، جیغی کشید و تا توانست جلوی همه به علی محمد صباغ‌زاده، ناسزا گفت و آب دهانش را به صورت او انداخت و بشکه نفتش را بلند کرد و رفت.
مهران که خیلی ناراحت شده بود، میخواست جواب این رفتار زشت او را بدهد ولی علی محمد دستش را گرفت و گفت: اشکالی ندارد، بگذار تا برود، ما که وظیفه خودمان را به خوبی انجام دادیم، انشاالله خداوند همه ما را به راه راست هدایت کند.
رضا صورت علی محمد را بوسید و گفت: آقای نفتی تو واقعاً یک معلم نمونه برای ما هستی.
آنها دوباره مشغول پر کردن بشکه های نفتی اهالی محله شدند. علی محمد صباغ زاده در سن ۲۹ سالگی در عملیات والفجر مقدماتی  درس شهادت را به صورت عملی به دانش آموزانش یاد داد.

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۸/۱۱/۰۵
khademoreza kusar

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی