شعر و قصه ی قشنگ برای کودکان قشنگ!!!!!!!!!!!!
مهربان باش، مثل خدا
وقتی قرآن خواندن پدربزرگ تمام میشود من قرآن را از او میگیرم، آن را میبوسم و سرجایش میگذارم. من این کار را خیلی دوست دارم. پدربزرگ و من همیشه با دستهای تمیز قرآن را به دست میگیریم.
یک روز بعد از اینکه پدربزرگ قرآن خواند، آن را به من داد تا سرجایش بگذارم. حسین با توپ توی اتاق آمد و مرا دید که قرآن را میبوسم. توپ را روی زمین انداخت و خواست قرآن را از من بگیرد.
من گفتم: با دستهای کثیف نباید به قرآن دست بزنی. اما حسین شروع کرد به گریه کردن. بعد با دست کثیف اشکهایش را پاک کرد. حالا صورتش هم چرک و کثیف شده بود. حسین گریه میکرد و میخواست که قرآن را به او بدهم. پدربزرگ به اتاق آمد و گفت: چی شده؟
گفتم: حسین میخواست با دستهای کثیف و نشسته قرآن را بگیرد، من هم به او ندادم.
پدربزرگ حسین را بغل گرفت و او را به دستشویی برد. دست و صورتش را با آب صابون شست. بعد به اتاق آمد و گفت: حالا که دست و صورتش را شسته قرآن را به او بده.
من قرآن را به حسین دادم. او فقط قرآن را بوسید و خندید.
پدربزرگ به سر من دست کشید و گفت: خدا خیلی مهربان است. تو هم باید مهربان باشی.
من حسین را بوسیدم و دوتایی با هم قرآن را سرجایش گذاشتیم.
شهید بی نشون
شهیدِ بی نشونه حالا تو قلبمونه
نمیشناسیمش ولی می دونیم مهربونه
مامان ! چرا شهیده ؟ چرا که بی نشونه؟
چرا اسمی نداره؟ کی گفت که مهربونه؟
دخترک عزیز میگم برا تو کم کم
قصه ی این غصه رو با این اشکهای نم نم
یه روز اومد یه غولی به سرزمین شیران
هر چی جلو پاش رسید کوبید ، برداشت از میان
خونه ها رو خراب کرد دلامون رو کباب کرد
با اونهمه خرابی آرزو رو سراب کرد
هر جایی که می رسید هزار تا گل رو می چید
بدتر از اون رو انگار دیگه کسی نمی دید
اما عزیز مادر! فرشته از راه رسید
رحمت و لطف خدا از آسمون ها رسید
فرشته ی قصه مون از بس که مهربون بود
هزار تا دوست خوب داشت از جوونای ایرون
فاطمه خدادادی