مؤسسه فرهنگی قرآن و عترت خادم الرضا ( علیه السّلام )کوثر

مؤسسه فرهنگی قرآن و عترت
بایگانی
يكشنبه, ۲۴ مرداد ۱۳۹۵، ۰۷:۲۰ ق.ظ

کودکان قشنگ و زیبا بخونند!!!

مؤسسه قرآنی خادم الرضا علیه السّلام شهرستان زابل ولادت با سعادت عالم آل محمد، هشتمین حجت سرمد،نگین درخشان وطن، السلطان ابا الحسن، حضرت رضا(علیه السّلام) را به عموم پیروان راستینش تبریک وتهنیت عرض می نماید.

بوده بر لبم یا رضا رضا(ع)

ای  امام من دست من بگیر

تو از مدینه آمدی    به کشور و به خاک ما

بوده شهرتش     حضرت رضا(ع)

همه خوشحال بودند . حتی مریم کوچولو هم خوشحال بود. باباش می گفت که مامانش براش یه داداش کوچولو به دنیا آورده که خیلی خوشگله و مریم هم باید در مراقبت کردن از اون به مامان کمک کنه . آخه مریم دیگه بزرگ شده بود و می توانست مسئولیت قبول کنه. اون شب، شب تولد امام رضا (ع) بود و برای همین بابا می گفت اسم داداش کوچولوی مریم را بخاطر این شب عزیز، رضا خواهند گذاشت.

مریم توی دلش خدا خدا می کرد که مامان زودتر از بیمارستان بیاد تا بتونه داداش کوچولوشو زودتر ببینه

بابا قرار بود دنبال مامان بره و اونو از بیمارستان بیاره . برای همین مریم با خاله جونش توی خونه منتظر موندند تا بابا بیاد.


ناگهان صدای زنگ در خونه بلند شد و مریم با خوشحالی به طرف درب حیاط دوید

. بابا و مامان بودند. خاله با دیدن مامان صلوات فرستاد و پرید توی بغل مامان و بوسش کرد

. مریم هم به طرف مامانش دوید و اونو بغل کرد. آخه چند روزی بود که مامانشو ندیده بود. مامانش هم مریمو بغل کرد و حسابی قربون صدقه اش رفت

بابا اومد و دست مریمو گرفت و گفت : مریم جان بیا بریم توی خونه.

مریم با باباش راه افتادند به سمت خونه اما خاله جون و مامان توی حیاط ایستاده بودند و باهم حرف می زدند

یک دفعه خاله جون صداش بلند شد و با دست زد توی صورتش . مامان هم شروع کرد به گریه کردن.


مریم صداشونو نمی شنید برای همین نمی دونست چرا خاله و مامانش دارن گریه می کنند

مریم از بابا پرسید: بابائی .... چرا مامان داره گریه می کنه؟ ... مگه امشب عید نیست؟

 

بابا گفت : چرا عزیزم امشب عیده ..... اما دکترا گفتن که داداش کوچولوت حالش خوب نیست و یک کمی مریضه. برای همینه که مامان نارحته.


تازه مریم یادش اومد که قرار بود مامانش براش داداش کوچولو بیاره !

خاله جون زیر بغل مامانو گرفته بود و اونو دلداری میداد . مامان هم فقط گریه می کرد.

بابا به مریم گفت : دخترم تو برو تلویزیونو روشن کن و برنامه هاشو نگاه کن. نگران مامانت نباش. من و خاله جون از مامان مراقبت می کنیم تا آروم بشه

مریم هم حرف باباشو گوش کرد و رفت پای تلویزیون نشست تا مامان آروم تر بشه

. مامان هم اومد و نشست یه گوشه اتاق و گریه می کرد. خاله با مامان صحبت می کرد تا اونو آروم کنه

 

. بابا هم برای مامان یک لیوان آب سرد آورد تا مامان بخوره و جیگرش حال بیاد!

تلویزیون داشت آهنگ شاد پخش می کرد . کلی هم چراغهای رنگارنگ نشون میداد.


مریم کنترل تلویزیون را برداشت و زد اون شبکه دیگه

یک آقای موبلند با ریشهای بلند بود که داشت برای مردم شعر می خوند. مریم شنیده بود که اون آقا شاعره . آقاهه داشت از امام رضا حرف می زد. آقای توی تلویزیون گفت: بابام میگه امام رضا ، مریضها رو شفا میده.

یک دفعه فکری توی ذهن مریم به وجود اومد

مریم با صدای بلند داد زد: بابا ... بابا ... ببین این آقاهه چی میگه .... باباش بهش گفته بره پیش امام رضا تا مریضها رو شفا بده ! ..... بابائی چرا ما نمیریم پیش امام رضا؟

 

بابا و خاله و حتی مامان هر سه تائی ساکت شده بودند و بهت زده به حرفهای مریم گوش می کردند

 

. مریم گفت: به خدا خودم شنیدم! .... بابای این آقاهه هم شاهده !

یک دفعه خاله جون به مامان گفت : مریم راست میگه .... چرا امشب نریم حرم امام رضا؟ .... هم تو آرام میشی و هم شاید امام رضا نظر لطفی به ما بکنه و شفای رضا کوچولو را به عنوان عیدی توی این شب عزیز به ما بده

مامان و بابا که هنوز لباسهاشون تنشون بود . برای همین خاله جون و مریم زود رفتند و لباس پوشیدند تا اونشب برن حرم امام رضا.

مریم هم چادرنماز قشنگشو سرش کرد و آماده شد . باباش یه بوس گنده از لپش کرد و گفت: آفرین به دختر خوب و گلم که چادر سر می کنه ... یک جایزه خوب پیش من داری !

همه سوار اتوبوس شدند و به سمت حرم حرکت کردند . مریم غرق در تماشای چراغهای زیبای خیابونها شده بود . خیابونها خیلی قشنگ شده بودند

 

. اتوبوس توی یک خیابون گنده پیچید. آخر خیابون یک گنبد طلائی دیده میشد. مامان و خاله جون سلام کردند.

 

یک آقایی از سر اتوبوس داد زد

 

: جمال آقا علی ابن موسی الرضا صلوات.

 

مردم همه با صدای بلند صلوات فرستادند

 

.

 

وقتی همه به حرم رسیدند و پیاده شدند، مریم دست باباشو محکم گرفت تا گم نشه

 

. آخه اونشب حرم خیلی شلوغ بود. یه آقایی با یک پلاستیک پر

 

از شکلات اومد جلو و به مریم و خانواده اش شکلات تعارف کرد

 

. مریم هم یکی برداشت و گذاشت گوشه لپش!

 

همگی وارد صحن شدند

 

. مامان گفت : باید بریم پشت پنجره فولاد تا من شفای بچمو از آقا بگیرم. وقتی به پنجره فولاد رسیدند مامان با دستاش

 

پنجره را گرفت و چادرشو روی سرش کشید و گریه کرد

 

. خاله جون هم با خودش آرام آرام حرف می زد و گلوله گلوله گریه می کرد.

 

بابا به مریم گفت

 

: دخترم ... تو نمی خوای برای سلامتی داداش کوچولوت دعا کنی؟

 

مریم هم با شنیدن این جمله دستهاشو برای دعا بالا آورد و رو به آسمون کرد و شروع کرد به دعا کردن

 

.

 

مریم توی دلش گفت

 

: خدایا به خاطر امام رضا هم که شده داداشمو شفا بده.

 

نگاه مریم به گنبد طلائی افتاد

 

. احساس کرد که انگار گنبد هم داشت اونو نگاه می کرد. مریم گفت: یا امام رضا ... من داداشمو ندیدم ... بابا میگه

 

مریضه

 

... اون آقاهه توی تلویزیون گفت شما بلدین مریضها رو شفا بدین .... یا امام رضا برای داداشم دعا کن تا خدا اونو شفا بده.

 

چند ساعتی مریم و خانواده اش در حرم بودند و نماز خوندند و راز و نیاز با خدا کردند

 

. وقت اون بود که به خونه برگردند. موقع خارج شدن از

 

حرم، همگی برگشتند تا به امام رضا سلام بدهند و بعد از حرم خارج بشوند

 

. مریم دوباره گنبد را نگاه کرد و گفت: یا امام رضا ... یادت باشه به من

 

قول دادی ها

 

! ... من دلم می خواد داداشم سالم بشه و بیاد خونه تا باهم بازی کنیم.

 

مریم هنوز داشت با امام رضا حرف می زد که تلفن همراه بابا زنگ زد

 

. از بیمارستان بود. خانم پرستار می گفت که تب داداش مریم قطع شده و

 

وضعیتش عادی شده

 

.

 

همه گریه می کردند

 

. بابا، مامان و خاله جون. مریم تعجب کرده بود چون نمی دانست چرا اونها دارن گریه می کنند. با خودش گفت: آدم بزرگها

 

هم کاراشون عجیبه ها

 

. وقتی کودکشون مریضه گریه می کنند. وقتی هم بچه هاشون سالم میشن باز هم به جای خندیدن، گریه می کنند!

 

بابا خندید و گفت

 

: ما از بس خوشحال شدیم گریه می کنیم. آخه امام رضا دعاهای تو رو به گوش خدا رسوند و خدا داداش رضاتو بخاطر گل روی

 

امام رضا شفا داد

 

. همگی سوار اتوبوس شدند. مریم خوشحال بود که امام رضا صداشو شنیده. از شیشه عقب اتوبوس به حرم نگاه کرد. چراغهای

 

حرم چشمک می زدند و پرچم روی گنبد داشت برای مریم دست تکون میداد

 

. مریم هم به امام رضا خندید.

 

یک آقایی از اون سر اتوبوس داد زد

 

: برای شفای همه مریضها بلند صلوات بفرست!

 

این بار مریم هم مثل بقیه مردم، بلند صلوات فرستاد

 

 نام نویسنده : مهدی  وفا

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۵/۰۵/۲۴
khademoreza kusar

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی