مؤسسه فرهنگی قرآن و عترت خادم الرضا ( علیه السّلام )کوثر

مؤسسه فرهنگی قرآن و عترت
بایگانی
سه شنبه, ۱۴ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۷:۴۱ ق.ظ

داستانهایی درباره ی امام موسی کاظم علیه السّلام

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ

مؤسسه فرهنگی قرآن وعترت خادم الرضا (علیه السّلام) زابل شهادت امام موسی بن جعفر را به همه پیروان راستین آن حضرت تسلیت عرض می نماید.

نتیجه تصویری برای برچسب تسلیت شهادت امام کاظم ع


در عصر امام کاظم (ع ) در مدینه ، مردى بود بسیار پارسا و اهل عبادت ، و پایبند به دین ، به طورى که طاغوت وقت ، از او واهمه داشت ، او آنچنان شجاع بود که گاهى به عنوان نهى از منکر به زمامداران قلدر زمانش ، سخن درشت مى گفت ، ولى زمامدار، سخن درشت او را، به خاطر زهد و نیکو کاریش ، تحمل مى نمود، این شخص ((حسن بن عبدالله )) نام داشت ، در عین آنکه صفات فوق را داشت ، در آئین اهل تسنن بود، و على (ع ) را چهارمین خلیفه رسول خدا(ص ) مى دانست .روزى امام کاظم (ع ) در مدینه ، وارد مسجد شد، او را در مسجد دید، اشاره کرد نزد من بیا، او نزد امام کاظم (ع ) آمد، بین امام و او گفتگوى ذیل ، انجام گرفت :
امام کاظم : من شیوه عبادت و زهد و نهى از منکر و…تو را دوست دارم ، ولى تو معرفت (آگاهى و شناخت ) ندارى ، برو معرفت بیاموز.حسین بن على : معرفت چیست ؟امام کاظم : برو مسائل را بطور عمیق بفهم و احادیث را بیاموز.حسن بن على : احادیث را از چه کسى بیاموزم ؟امام کاظم : از فقهاى مدینه بیاموز، سپس آن را نزد من بخوان .حسن رفت و احادیث را از فقهاى مدینه آموخت و به حضور امام کاظم آمد و آنها را خواند.
امام کاظم : تمام این احادیث را که تو آموخته اى ، بى اساس است ، برو معرفت بیاموز.
حسن بن على که احادیث را بر مبناى عقیده خود (اهل تسنن ) به دست مى آورد، پیوسته در انتظار آن بود تا معرفت را از محضر امام کاظم (ع ) بیاموزد، روزى دید آن حضرت به سوى مزرعه خود مى رفت ، از فرصت استفاده کرد و در بین راه ، خود را به محضر آن بزرگوار رسانید و عرض کرد: ((قربانت گردم ، من در برابر خدا، با شما احتجاج و گله مى کنم (از این رو که مرا به جاى دیگر سوق مى دهى ، و خودت به من معرفت نمى آموزى ) مرا خودت به معرفت هدایت فرما)).امام کاظم (ع ) وقتى که او را آماده یافت ، ماجراى حوادث بعد از رحلت پیامبر اسلام (ص ) را براى او شرح داد و تقابل آن دو نفر (ابوبکر و عمر) را با على توضیح داد و حقانیت على (ع ) را براى او روشن کرد.حسن بن على ، تحت تاءثیر بیان مستدل امام قرار گرفت و به امامت على (ع ) بعد از پیامبر(ص ) معتقد گردید، و سپس عرض کرد: امام بعد از امیرالمؤ منان على (ع ) اکنون کیست ؟
امام کاظم (ع ): اگر خبر دهم مى پذیرى .حسن بن على : آرى مى پذیرم .امام کاظم : اکنون ، امام مردم ، من هستم .حسن بن على : از شما چیزى (معجزه اى ) مى خواهم ، تا به وسیله آن بر مخالفان استدلال کنم .
امام کاظم : اشاره به درختى که در آنجا بود کرد و فرمود: برو نزد آن درخت و به او بگو: موسى بن جعفر(ع ) مى گوید ((نزد من بیا)).حسن بن على : من نزد آن درخت رفتم و پیام امام را به او ابلاغ کردم ، ناگهان دیدم آن درخت زمین را مى شکافد و به پیش مى آید، نزدیک آمد و در برابر امام کاظم (ع ) ایستاد.
امام کاظم (ع ) به آن درخت اشاره کرد که برگرد، آن درخت بازگشت و سر جاى خود قرار گرفت .
در این هنگام ، حسن بن على به امامت امام کاظم (ع ) معتقد شد و اعتراف کرد، و از آن پس خاموشى را شیوه خود قرار داد و به عبادت پرداخت و کسى ندید که او سخن بگوید (۲۸۸) به این ترتیب ، معرفت آموخت ، و از آن پس عبادتهایش در پرتو معرفت ، ارزش واقعى خود را باز یافت .

رامتى از امام کاظم (ع )

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ
عصر امام کاظم (ع ) بود، شخصى به نام ((عبدالله بن هلیل )) به مذهب فطحى گرایش داشت (یعنى مى گفت : عبدالله افطح پسر امام صادق (ع )، امام بعد از امام صادق (ع ) است ، نه امام کاظم علیه السلام ) سپس صفرى به سامره کرد، و آن عقیده را رها کرد و شیعه دوازده امامى شد.
احمد بن محمد مى گوید: او را دیدم به او گفتم : چرا از مذهب فطحى برگشتى ؟ رازش چیست ؟
در پاسخ گفت : ((من به فکر افتادم با امام کاظم (ع ) ملاقات کنم ، و حقیقت مطلب را از او بپرسم ، اتفاقا در کوچه تنگى عبور مى کردم ، دیدم آن حضرت مى آید، راه خود را به طرف من کج کرد تا به من رسید، چیزى از دهانش به جانب من انداخت که روى سینه ام قرار گرفت ، آن را برداشتم دیدم ورقه اى است و در آن نوشته شده : ((او (عبدالله ) در آن مقام نبوت نبود (مدعى امامت نبود) و شایسته آن مقام نیز نبود)) (۲۸۹)
(همین خبر دادن از فکر نهان من ، مرا از مذهب فطحیه خارج نمود)

نمونه اى از بزرگوارى و جوانمردى امام کاظم (ع )

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ
معتب مى گوید: امام کاظم (ع ) در باغ خرماى خود بودم و شاخه مى بریدم ، دیدم یکى از غلامان آن حضرت ، دسته اى از خوشه هاى خرما را برداشت و (به عنوان دزدى ) پشت دیوار انداخت ، من رفتم و غلام را گرفته و نزد آن حضرت آوردم و ماجرا را گفتم ، امام کاظم به غلام رو کرد و فرمود:
فلانى ! آیا گرسنه اى ؟
غلام : نه اى آقاى من .
امام : آیا برهنه اى ؟
غلام : نه آى آقاى من .
امام : پس چرا آن دسته خوشه هاى خرما را برداشتى ؟
غلام : دلم چنین خواست .
امام : آن خرماها مال خودت باشد، سپس فرمود: غلام را رها کنید. (۲۹۰)

زمینه چینى برادر زاده امام کاظم (ع ) براى کشتن آن حضرت

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ
على بن جعفر (برادر امام کاظم ) مى گوید: براى عمره ماه رجب در مکه بودیم که محمد بن اسماعیل بن امام صادق (برادر زاده امام کاظم ) نزد من آمد و گفت : ((عمو جان تصمیم دارم به بغداد مسافرت کنم ، دوست دارم با عمویم موسى بن جعفر(ع ) خداحافظى کنم ، دلم مى خواهد تو نیز همراه من باشى )).
من با او به حضور امام کاظم رفتیم ، دیدم امام کاظم (ع ) پارچه رنگ کرده اى به گردنش بسته بود، و پائین آستانه در نشست ، و من خم شدم و سرش را بوسیدم و عرض کردم : برادر زاده ، ((محمد بن اسماعیل )) مى خواهد به مسافرت برود، اینک آمده تا با شما خداحافظى کند.
فرمود: بگو بیاید، من او را که در کنار ایستاده بود، صدا زدم ، نزدیک آمد و سر حضرت را بوسید و گفت : ((قربانت مرا سفارشى کن و به من پند و موعظه بفرما)).
امام کاظم (ع ) به محمد بن اسماعیل فرمود:
((اوصیک ان تتقى الله فى دمى : به تو سفارش مى کنم که درباره خون من ، از خدا بترسى )) (و باعث ریختن خون من نگردى )
محمد گفت : هر کس درباره تو بدى کند، به خودش مى رسد، سپس براى بدخواه امام (ع ) نفرین کرد.
بار دیگر محمد، سر عمویش امام کاظم (ع ) را بوسید و گفت ((مرا موعظه کن ))
امام بار دیگر فرمود: ((تو را سفارش مى کنم که درباره خون من از خدا بترسى ))
او باز همان سخن را تکرار کرد، و براى بار سوم ، سر امام را بوسید و گفت : ((اى عمو! مرا موعظه کن ))
امام کاظم براى سومین بار به او فرمود: ((تو را درباره خون خودم شفارش ‍ مى کنم که از خدا بترسى )).
محمد بن اسماعیل ، باز بر بدخواه امام نفرین کرد.
على بن جعفر مى گوید: در این هنگام برادم امام کاظم (ع ) به من فرمود: اینجا باش ، من ایستاده ام ، حضرت به اندرون رفت و مرا صدا زد، نزدش ‍ رفتم ، کیسه اى که محتوى صد دینار بود به من داد و گفت : این پول را به پسرت برادرت (محمد) بده ، تا کمک خرجش در صفر باشد، دو کیسه دیگر نیز داد و فرمود: همه را به او بده .
عرض کردم : ((اگر طبق آنچه فرمودى ، از او مى ترسى ، پس چرا او را بر ضد خود کمک مى کنى ؟))
فرمود: هر گاه من صله رحم کنم ، ولى او قطع رحم نماید، خدا رشته عمرش ‍ را قطع مى کند، سپس سه هزار درهم دیگر که در همیانى بود داد و فرمود: ((به او بده )).
على بن جعفر مى گوید: من نزد محمد بن اسماعیل رفتم ، کیسه اول (صد دینار) را دادم ، بسیار خوشحال شد و براى عمویش امام کاظم (ع ) دعا کرد، کیسه دوم و سوم را دادم ، به گونه اى خوشحال شد که گمان کردم دیگر به بغداد نمى رود، باز سیصد درهم به او دادم .
ولى در عین حال او به بغداد نزد هارون رفت و گفت :
((گمان نمى کردم در روى زمین دو خلیفه باشد، تا اینکه دیدم مردم به عمویم ، موسى بن جعفر(ع ) به عنوان خلافت ، سلام مى کنند)) (و به این ترتیب سخن چینى کرد و هارون را بر ضد امام کاظم (ع ) برانگیخت ).
هارون صد هزار درهم براى او فرستاد، ولى خداوند او را به بیمارى ((ذبحه )) (درد شدید گلو شبیه دیفترى ) گرفتار کرد، که نتوانست به یک درهمش بنگرد و آن را به مصرفش برساند، به این ترتیب مرد.(۲۹۱)

امام رضا(ع ) به طور ناشناس در کنار جنازه پدر

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ
خدمتکار خانه امام کاظم (ع ) به نام ((مسافر)) مى گوید: هنگامى که امام کاظم (ع ) را (به فرمان هارون الرشید از مدینه به سوى بغداد) مى بردند، آنحضرت به فرزندش امام رضا(ع ) فرمود: ((همیشه تا وقتى که زنده ام ، در خانه من بخواب تا هنگامى که خبر (وفات من ) به تو برسد))
ما هر شب بستر حضرت رضا(ع ) را در دالان خانه مى انداختیم و آن حضرت بعد از شام مى آمد و در آنجا مى خوابید، و صبح به خانه خود مى رفت ، این روش تا چهار سال ادامه یافت ، در این هنگام در شبى از شبها بستر حضرت رضا(ع ) را طبق معمول انداختند، ولى او دیر کرد و تا صبح نیامد، اهل خانه نگران و هراسان شدند، و مانیز از نیامدن آن حضرت ، سخت پریشان شدیم ، فرداى آن شب دیدم ، آن حضرت آمد و به ام احمد (کنیز برگزیده و محترم را از امام کاظم علیه السلام ) رو کرد و فرمود: ((آنچه پدرم به تو سپرده نزد من بیاور)).
ام احمد (از این سخن دریافت که امام کاظم (ع ) وفات کرده است ) فریاد کشید و سیلى به صورتش زد و گریبانش را چاک کرد و گفت : ((به خدا مولایم وفات کرد)).
حضرت رضا(ع ) جلو او را گرفت و به او فرمود: ((آرام باش ، سخن خود را آشکار نکن و به کسى نگو تا به حاکم مدینه خبر برسد)).آنگاه ام احمد زنبیلى را با دو هزار دینار (یا چهار هزار دینار) نزد امام رضا(ع ) آورد و همه را به آن حضرت تحویل داد، به به دیگران .ام احمد، ماجراى فوق را چنین بیان نمود: ((روزى امام کاظم (ع ) محرمانه آن پول را به من داد و فرمود: این امانت را نزد خود حفظ کن ، و به کسى اطلاع نده ، تا من بمیرم وقتى که از دنیا رفتم ، هر کس از فرزندانم ، آن را از تو مطالبه کرد به او تحویل بده و همین نشانه آن است که من وفات کرده ام ، سوگند به خدا اکنون آن نشانه که آقایم فرمود، آشکار شد)).
امام رضا(ع ) امامت را تحویل گرفت و به همه بستگان و خدمتکاران دستور داد، جریان وفات امام کاظم (ع ) را پنهان کنند و به کسى نگویند، تا زمانى که (از بغداد به مدینه ) خبر رسد.
سپس حضرت رضا(ع ) به خانه خود رفت ، و شب بعد، دیگر به خانه امام کاظم (ع ) نیامد، پس از چند روز به وسیله نامه اى خبر وفات امام کاظم (ع ) رسید، ما روزها را شمردیم معلوم شد همان وقتى که امام رضا(ع ) براى خوابیدن نیامد، امام کاظم (ع ) وفات نموده است (۲۹۲)(به این ترتیب از ماجراى فوق بدست مى آید که امام هشتم (ع ) با طى الارض از مدینه به بغداد رفته و در بالین امام کاظم (ع ) هنگام وفات (یا در کنار جنازه آن حضرت ) به طور ناشناس حاضر شده و در غسل دادن و کفن کردن و نماز و دفن جنازه پدر، حاضر بوده و سپس بى درنگ به مدینه بازگشته است )

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۵/۰۲/۱۴
khademoreza kusar

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی