داستانهای جالب درباره ی امام چهارم
طاووس که از پارسایان زمان امام سجاد علیه السلام بود گوید : کنار کعبه رفتم از دور دیدم مردی زیر ناودان کعبه با حال پریشانی ، دعا می کند و اشک می ریزد ، پس از آن به نماز برخاست ، نزدیک شدم دیدم امام سجاداست ، پس از نماز به حضورش رفته و عرض کردم ای فرزند رسول خدا ! تو را بسیار پریشان و گریان دیدم ، از چه ترس داری با اینکه تو دارای سه امتیاز هستی ، امید آنست که هر یک از آنها موجب نجات تو گردد .
نخست اینکه فرزند پیامبر هستی ، دوم اینکه شفاعت جدت پیامبر صلی الله علیه و آله در کار است سوم اینکه رحمت خداوند همه جا را گرفته است .
جوابم را با قرآن داد و فرمود : اما اینکه فرزند رسول خدا هستم ، این موضوع مرا نجات نخواهد داد زیرا قرآن می فرماید .
در روز قیامت نسبت و خویشاوندی به کار نیاید ( فلا انساب بینهم یومیذ ) ( مومنون 101 )
اما در مورد شفاعت جدم ، این نیز مرا نجات نمی دهد ، زیرا قرآن می گوید :
آنها فقط کسانی را که خدا بپسندد شفاعت کنند ( و لایشفعون الا لمن ارتضی ) ( انبیاء 28 )
اما در مورد رحمت خدا ، قرآن می گوید :
رحمت خدا به نیکوکاران نزدیک است ( ان رحمت الله قریب من المحسنین ) ( اعراف 56 )
من نمی دانم که از نیکوکاران هستم یا نه ؟ !
منهال بن عمر می گوید: به هنگام بازگشت از مکه، در مدینه به محضر امام علی بن الحسین (ع) مشرّف شدم. به او سلام گفتم و امام پاسخ دادند و سپس پرسیدند: منهال! از حرملة بن کاهل اسدی چه خبر داری؟ عرض کردم: او را به هنگام بیرون آمدن از کوفه، سالم و زنده دیدم. امام (ع) دست های خود را به طرف آسمان بلند نمود و عرض کرد: خدایا! حرارت آهن را به او بچشان.
منهال گوید: به کوفه وارد شدم، مشاهده نمودم که مختار خروج کرده و افرادی از قاتلان امام حسین (ع) را به سزای عمل ننگین خود رسانده است.
بین من و او صداقت و دوستی دیرینه ای بود. پس از مراجعت از مکه در منزل نشستم و رفت و آمد مردم پایان پذیرفت و رنج سفر از تنم خارج شد. سوار مرکب شدم و به سراغ مختار رفتم، او را در بیرون از منزل خویش یافتم. سلامی به او گفتم، او جواب سلام مرا داد و فرمود: «منهال! مدتی است که تو را نمی بینم، نه پیش ما می آیی، نه به زیارت ما می رسی و نه در مقابل این همه فتوحات که خداوند نصیب ما فرموده است تبریک و تهنیت می گویی.»
عرض کردم: «سرور من! در زیارت بیت الله الحرام بودم و به تازگی به کوفه رسیده ام وگرنه زودتر به حضورتان می رسیدم.»
قدم زنان مقداری با هم سیر نمودیم تا به محل «کنائس» رسیدیم، متوقف شد، مثل این که انتظار کسی را می کشید؛ گویا در جست و جوی «حرمله» افرادی را فرستاده بود. ساعتی نگذشته بود که جمعی با شتاب فراوان و شادمان به طرف مختار آمدند و گفتند: «امیر، بشارت! بشارت! حرمله را یافتیم و او را آوردیم». وقتی او را پیش مختار آوردند دستانش بسته بود. هنگامی که نگاه مختار به او افتاد، گفت: «حمد و ستایش خدای را باد که مرا به تو، دشمن خدا و رسول، متمکّن ساخت». سپس گفت: «جلاد کجاست»؟ پس جلادی را آوردند و آهنی را در آتش گداختند تا کاملاً سرخ گردید و آن میله را در گردن او قرار داد. گوشت گردن او در آتش می سوخت و او فریاد می کشید و کمک می طلبید تا آن که گردن او بریده شد. و بدین ترتیب او نیز به سزای عمل ننگینش رسید.
بحارالا نوار: ج 81، ص 245، ح 36
جامع الا حادیث الشّیعة : ج 5، ص 42، ح 50،
موسم حجّ بود، امام سجّاد(ع ) نیز به مکّه مشرف شده بودند، یکى از همراهان آن حضرت نگاهى به صحراى عرفات انداخت ، دید چندین هزار، هزار نفر در آن صحرا موج مى زنند با خوشحالى به امام (ع ) عرض کرد:
الحمد للّه ، چقدر امسال حاجى زیاد است !
امام (ع ) در جواب فرمودند: چقدر فریاد زیاد است و چقدر حاجى کم است ؟!
آن شخص مى گوند: من نمى دانم امام چه کرد و چه بینشى به من داد و چه چشمى را در من بیناى کرد، که یک وقت به من فرمود: حالا نگاه کن . تا نگاه کردم ، دیدم صحرایى است پر از حیوان ، یک باغ وحش کامل ، فقط یک عده انسانها هم در لابلاى آن همه حیوانات حرکت میکردند، حضرت فرمودند: حالا مى بینى باطن قضیه این است .
آرى انسانى که جز مانند یک حیوان و چهار پا به غیر از خوردن و خوابیدن و عمل جنسى چیز دیگرى نمى فهمد، این اصلا روحش یک چهار پا است .
واقعا باطنش مسخ شده است ، یعنى حقیقتهاى انسانى و انسانیت خود را بطور کلى از دست داده است .
در روز قیامت نیز مردم گروه گروه محشور مى شوند و مکرر در مکرر پیشوایان دین گفته اند که فقط یک گروه از مردم به صورت انسان محشور مى شوند وگروههاى دیگر به صورت حیوانات ، به شکل مورچگان ، بوزینگان ، عقربها، مارها و پلنگها مبعوث مى گردند
انسان کامل ، ص 15 و 16