قصه و شعر جالب برای کودکان!!!!!!!!!
آ مثل آهو

آهو خواست برود لب چشمه آب بخورد؛ اما از مار بزرگ می ترسید.به آسمان نگاه کرد و گفت:«خدایا! یک فکرخوب به من بده.»فکر کرد و فکر کرد تا راهی به نظرش رسید. آهو رفت لب چشمه.
ماربزرگ وقتی آهو را دید،سرش را بلند کرد و گفت:«وای! چه غذای خوش مزه ای! چه آهوی نازی!»آهو جلو نرفت.کمی دورترایستاد و گفت:«وای خدا! چه قدر این آقای مار شبیه خواهرش است.»
مارگفت:« من،من که خواهر ندارم.»
آهو گفت:« چرا.من خواهرت را دیدم. رنگ بدنش مثل رنگ بدن تواست. قیافه اش مثل قیافه ی تو است. اگرباورنداری،بیا برویم خواهرت را نشانت بدهم.» مار گفت:«راست می گویی؟ برویم ببینیم کجاست؟»آهو،مار را برد لب یک چاه . چاه آب داشت.
آهو گفت:«توی چاه را نگاه کن.خواهرت آن جا گیر کرده و دارد گریه می کند.»مار به چاه نگاه کرد.عکس خودش را توی آب چاه دید. بعد گفت:«راست می گویی ها.»آهو تا دید مار سرش را توی چاه برد،با پایش محکم به مار زد،او را توی چاه انداخت و در چاه را بست.
آهو خوش حال و خندان به طرف چشمه رفت و حسابی آب خورد. بعد داد زد:«آهای حیوانات جنگل! بیایید آب بخورید. ماردیگراین جا نیست.»
نویسنده: علی باباجانی
شعر کودکانه تابستان
آمده فصل تابستان
با خورشید فروزان
تیر و مرداد،شهریور
می آیند با تابستان
تابستان گرمِ گرم است
آفتابش داغ و سوزان
اما من دوستش دارم
چون تعطیل است دبستان
تابستان فصل کوشش
تابستان فصل کار است
بر شاخه ی درختان
میوه های آبدار است
میوه ی آبدار و شیرین
نعمت پروردگاراست