حاجى خوش برخورد و متواضع
شیخ الاسلام لاهیجان از حج برگشته بود. مردم دسته به دسته به زیارت او مىرفتند و کسب فیض مىکردند. زن زارع لاهیجى هم به شوهرش گفت: تو به خدمت آقا نمىروى؟ لاهیجى به خانه آقا رفت، جمعیت بسیار بود، زارع به تواضع تمام سلام کرد و کنار در اتاق نشست و پس از چند دقیقه برخاست و به خانه برگشت. زن پرسید: به خدمت آقا رفتى؟ جواب داد: بلى، خدمت آقا رسیدم. گفت: خوب چه گفتى؟ گفت: هیچ حرفى نداشتم.
زن گفت: عجب مرد نادانى هستى! مىخواستى صحبتى بکنى؛ مگر زبان نداشتى؟ مرد گفت: خوب این دفعه مىروم، صحبت مىکنم. فردا لاهیجى باز به خانه آقا رفت؛ اما این بار کفشها را کند و زیر بغل گذاشت و یکراست به بالاى اتاق رفت و دست راست شیخ الاسلام دو زانو نشست. حاضران مجلس همه به زارع لاهیجى که در صدر مجلس جا گرفته بود، نگاه مىکردند. زارع سر به گوش شیخالاسلام برد و به زبان لاهیجىگفت: خوج خوینى؟ (گلابى جنگلى مىخورى؟) شیخ الاسلام نگاهى به زارع کرد و این پرسش را تعارف ساده محبتآمیزى پنداشت و براى آن که دل مرد عامى را نشکند، پرسید: داینى؟ (دارى؟) لاهیجى گفت: نه، گپ زمه (نه، دارم صحبت مىکنم).[1]
پی نوشت:
[1] . هزار و یک حکایت تاریخى، ج 2، ص 34 و 35