مؤسسه فرهنگی قرآن و عترت خادم الرضا ( علیه السّلام )کوثر

مؤسسه فرهنگی قرآن و عترت
بایگانی
چهارشنبه, ۲۸ مهر ۱۳۹۵، ۰۲:۰۸ ب.ظ

حاجى خوش برخورد و متواضع‏

شیخ الاسلام لاهیجان از حج برگشته بود. مردم دسته به دسته به زیارت او مى‏رفتند و کسب فیض مى‏کردند. زن زارع لاهیجى هم به شوهرش گفت: تو به خدمت آقا نمى‏روى؟ لاهیجى به خانه آقا رفت، جمعیت بسیار بود، زارع به تواضع تمام سلام کرد و کنار در اتاق نشست و پس از چند دقیقه برخاست و به خانه برگشت. زن پرسید: به خدمت آقا رفتى؟ جواب داد: بلى، خدمت آقا رسیدم. گفت: خوب چه گفتى؟ گفت: هیچ حرفى نداشتم.

زن گفت: عجب مرد نادانى هستى! مى‏خواستى صحبتى بکنى؛ مگر زبان نداشتى؟ مرد گفت: خوب این دفعه مى‏روم، صحبت مى‏کنم. فردا لاهیجى باز به خانه آقا رفت؛ اما این بار کفش‏ها را کند و زیر بغل گذاشت و یکراست به بالاى اتاق رفت و دست راست شیخ الاسلام دو زانو نشست. حاضران مجلس همه به زارع لاهیجى که در صدر مجلس جا گرفته بود، نگاه مى‏کردند. زارع سر به‏ گوش شیخ‏الاسلام برد و به زبان ‏لاهیجى‏گفت: خوج خوینى؟  (گلابى جنگلى مى‏خورى؟) شیخ الاسلام نگاهى به زارع کرد و این پرسش را تعارف ساده محبت‏آمیزى پنداشت و براى آن که دل مرد عامى را نشکند، پرسید: داینى؟ (دارى؟) لاهیجى گفت: نه، گپ زمه (نه، دارم صحبت مى‏کنم).[1]

پی نوشت:

[1] . هزار و یک حکایت تاریخى، ج 2، ص 34 و 35

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۵/۰۷/۲۸
khademoreza kusar

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی