توکل در سیره شهید زین الدین
سال 61 داشتیم آماده می شدیم برای عملیات محرم. من هم تازه جانشین مهدی شده بودم. تقریباً کارهای تاکتیکی و شناسایی مان کامل بود. کانالی را دشمن به عنوان مانع کنده بود که می گفتند «ضد خودرو» و تقریباً پنج متر عرض و سه تا چهار متر هم عمق داشت. ما توی شناسایی هایمان دیدیم جای خوبیه؛ از شب قبل دو گردان نیرو خواباندیم اون جا، گفتیم توی کانال باشید، بیرون هم نیایید. یعنی زیر پای عراقیها...خلاصه معبرهایمان جواب داده بود. گردانهایمان زیر پای دشمن بودند و به قول خودمان: همه چی ردیف بود. خودمان هم گرفتیم توی سنگر راحت خوابیدیم که شب بعد، عملیات را داشته باشیم. حشرات آنجا خیلی زیاد بود، عقرب و رتیل داشت. یکباره آخر شب سردم شد. بیدار شدم. یک لحظه حس کردم چیزی گوشة سنگر غیر طبیعیه! اول ترسیدم نکنه حشره کسی را زده؟ یک مقدار بیشتر دقت کردم، دیدم مهدی است. برزنت کف سنگر را زده بود کنار و صورتش را به طور کامل گذاشته بود روی خاک و حالا توی شرایطی که همة کارهای عملیات ردیف بود، داشت با خدا مناجات می کرد و می گفت: خدایا، ما هر کاری از دستمان برمی آمد، کردیم. از اینجا به بعدش با تو! توی اون فضایی که همة تلاشش را کرده بود و مطمئن به حرکت بود، باز اون طوری گریه می کرد و این حالاتش ما را که غافل بودیم، بعضی وقتها به خود می آورد.[i]
پی نوشت
[i] خاطره از سردار حاج احمد فتوحی
سال 61 داشتیم آماده می شدیم برای عملیات محرم. من هم تازه جانشین مهدی شده بودم. تقریباً کارهای تاکتیکی و شناسایی مان کامل بود. کانالی را دشمن به عنوان مانع کنده بود که می گفتند «ضد خودرو» و تقریباً پنج متر عرض و سه تا چهار متر هم عمق داشت. ما توی شناسایی هایمان دیدیم جای خوبیه؛ از شب قبل دو گردان نیرو خواباندیم اون جا، گفتیم توی کانال باشید، بیرون هم نیایید. یعنی زیر پای عراقیها...خلاصه معبرهایمان جواب داده بود. گردانهایمان زیر پای دشمن بودند و به قول خودمان: همه چی ردیف بود. خودمان هم گرفتیم توی سنگر راحت خوابیدیم که شب بعد، عملیات را داشته باشیم. حشرات آنجا خیلی زیاد بود، عقرب و رتیل داشت. یکباره آخر شب سردم شد. بیدار شدم. یک لحظه حس کردم چیزی گوشة سنگر غیر طبیعیه! اول ترسیدم نکنه حشره کسی را زده؟ یک مقدار بیشتر دقت کردم، دیدم مهدی است. برزنت کف سنگر را زده بود کنار و صورتش را به طور کامل گذاشته بود روی خاک و حالا توی شرایطی که همة کارهای عملیات ردیف بود، داشت با خدا مناجات می کرد و می گفت: خدایا، ما هر کاری از دستمان برمی آمد، کردیم. از اینجا به بعدش با تو! توی اون فضایی که همة تلاشش را کرده بود و مطمئن به حرکت بود، باز اون طوری گریه می کرد و این حالاتش ما را که غافل بودیم، بعضی وقتها به خود می آورد.[i]
پی نوشت
[i] خاطره از سردار حاج احمد فتوحی