مؤسسه فرهنگی قرآن و عترت خادم الرضا ( علیه السّلام )کوثر

مؤسسه فرهنگی قرآن و عترت
بایگانی
سه شنبه, ۱۷ اسفند ۱۳۹۵، ۰۸:۲۹ ق.ظ

دلجویی از زائر معترض

خاطرات آموزنده، تجربه های گران بهایی از حوادث مختلف زندگی است که می تواند برای دیگران هم، مفید و سازنده باشد. از این رو کسانی که با مسائل مهمی در زمینه های فرهنگی، سیاسی، اجتماعی و امثال آن، سر و کار دارند، شایسته است که خاطرات و تجربه های خود را ثبت و ضبط کنند، تا دیگران نیز از آن ها بهره مند شوند.

برادر عزیز و بزرگوارم حجة الاسلام و المسلمین محمدی گلپایگانی رئیس دفتر مقام معظم رهبری خاطره ای را از حجة الاسلام سید علی میرلوحی درباره کرامتی از حرم مطهر عسکریین نقل کرد و بعد، لوح فشرده (CD) آن را برای این جانب فرستاد که حاوی متن سخنان آقای میرلوحی بود بدین شرح: [1]

روز پنجشنبه صبح رفتیم سامرا. یک حجره توی مدرسه علمیه گرفتیم که چند روز هم سامرا بمانیم. بعد رفتیم زیارت. قبل از ظهر رسیدیم به صحن مطهر امام حسن عسکری و امام علی النقی علیهما السلام و زیارت خواندیم. حرم این قدر خلوت بود که فقط چند تا گنجشک لب ضریح این امامان نشسته بودند و حتی یک نفر هم از ایران نبود. بعد از زیارت هم نهار صرف کردیم و کمی استراحت کردیم.

برای شب جمعه قدری گوشت تهیه کردیم و عصر، گوشت ها را بار گذاشتیم و گفتیم می رویم حرم از حرم که برگشتیم نان هم می گیریم و می رویم برای صرف شام.

رفتیم حرم چند مرد، زن و بچه عرب در چند جای اطراف صحن مطهّر نان می فروشند. در آنجا دکان نانوایی نبود، نان را بسته ای آورده بودند و هر کسی می خواست از این ها می گرفت. من به رفیقم گفتم: قبل از این که برویم حرم مقداری نان تهیه کنیم.

گفت: نه، حالا برویم حرم، نان تا هر موقع بخواهیم هست.

اوّل مغرب بود و نماز جماعتی هم تشکیل نمی شد، ما بودیم و حرم؛ ما دو نفر. وارد حرم شدیم و آداب زیارتی و نماز را به جا آوردیم. به رفیقم گفتم: فلانی، در السنه عوام مصطلح است می گن سی سال به سی سال، یک مرتبه شنبه به نوروز می افتد، این حرم توفیق الهی بوده که نصیب ما شده، موقعی آمدیم که این قدر خلوت است، والّا از کثرت جمعیت نه انسان حضور قلب پیدا می کرد و نه دستش به ضریح می رسید یا ضریح را می بوسید، من به این آسانی از این حرم بیرون نمی آیم، تا رمق دارم و زبان در دهانم نخشکیده است، امشب می خواهم اینجا بمانم و دعا بخوانم.

رفیقم گفت: خیلی خوب اختیار با شماست.

ما آن طور که برایمان میسّر بود زیارت عاشورا، زیارت جامعه کبیره، دعای عالیةُ المضامین و زیارت خود امامان را انجام دادیم و در سرداب مقدّس امام زمان هم نماز و اعمالمان را انجام دادیم، طوری که واقعاً خسته شدیم، دوستم گفت که من خسته شدم بلند شو برویم، گفتم حالا برویم.

وقتی آمدیم بیرون از صحن، دیدیم که نه دکانی باز است، نه آدمی دیده می شود و نه نانی وجود دارد، فهمیدیم دیر شده، دکان ها را بسته اند و رفته اند. عجب! چه کار کنیم؟ این طرف و آن طرف هم کسی نبود ازش بپرسیم. مانده بودیم که نان را از کجا تهیه کنیم.

آمدیم به طرف مدرسه، در حدود 80، 90، 100 متر فاصله، دیدیم یک دکان باز است و آدم تنومند و قوی هیکلی که یک چوب بزرگ دستش بود، روی یک چارپایه جلوی دکان نشسته و صاحب دکان هم در مغازه است. از دکان دار پرسیدم: اینجا نان گیر نمی آید؟

گفت: نه اینجا دکان نانوایی ندارد، نان همان مغرب، خلاص می شود.

ما مأیوس شدیم و برگشتیم که برویم، چند قدم که رفتیم یک وقت دیدیم آن مرد تنومند گفت: بیا بیا.

ایستادیم. گفت: نان می خواهید؟

گفتیم: بله.

گفت: دنبال من بیایید.

گفتیم شاید دکانی، خانه ای، جایی دارد، ما دنبالش راه افتادیم، از کوچه اصلی ما را داخل یک کوچه فرعی برد، از آن کوچه فرعی دوباره بردمان توی یک کوچه دیگر، از آن کوچه ما را برد داخل یک کوچه دیگر که دیدیم برق هم نیست، یک وقت دیدیم دارد ما را به طرف شط می برد. به سید گفتم: این داره ما را کجا می بره، ما دو تا غریب، اینجا هم نه چراغ است، نه دکان، نه خانه، نه ساختمان؟! نبرد ما را بزند، بکشد و بیندازد توی شط؟!

او گفت: من هم همین را می خواستم بگویم.

گفتم: برگرد تا برویم.

ما برگشتیم که برویم، یک چند متر که فاصله گرفتیم، آن مرد عقب سرش را نگاه کرد دید ما نیستیم، رو کرد به طرف ما و به عربی گفت: نترسید، نترسید کجا می روید، بایستید.

ما بنا کردیم دویدن، او هم پشت سر ما می دوید، توسل به امامان پیدا کردیم و بدنمان هم می لرزید، غرق عرق از ترس، می ترسیدیم برویم داخل کوچه ای که بن بست باشد، آمدیم تا رسیدیم به یک کوچه اصلی که مصادف بود با صحن مطهر امامان. از ترس گویا نیمه جان شده بودیم. یک وقت دیدم سید بزرگواری که رفیق ما بود عصایش را برداشت و مقابل صحن با صدایی بلند خطاب به امام حسن عسکری و امام علی النقی علیهما السلام گفت:

آهای امام حسن عسکری! آهای امام علی النقی! آهای امام زمان! این رقم مهمان نوازی می کنید؟ می خواستید ما را به کشتن بدهید؟! ما از چهارصد فرسخ راه آمدیم، خواستید ما را به کشتن بدهید؟ اگر رسیدم به نجف، شکایتتان را به جدّتان علی بن ابی طالب می کنم. اگر رفتم کربلا چه می کنم و. . . .

من درِ دهن ایشان را گرفتم و گفتم: ای مرد خداشناس! مگر با بچه صحبت می کنی؟! چی چی می گی؟ برای چه می گی؟ برای نان می گی که نان، امشب نیست؟!

گفت: نه، من دو روز و سه شب نخورم، گرسنه نمی شوم، اما میهمان سه امام باشیم، سر بی شام زمین بگذاریم که هیچ، ما را برای کشتن ببرند؟! من از این امام ها گله دارم.

به هر وسیله ای بود، او را ساکت کردم و به زور کشیدم و بردم مدرسه. در زدیم، باز کردند، رفتیم داخل اطاق. به رفیقم گفتم: ای مرد بزرگوار! مگر خبر نداری که امام، زنده و مرده ندارد؟ چرا اینجور با امام صحبت کردی؟ من بدنم دارد می لرزد!

گفت: من عیب می دانم، من باید بمیرم که مهمان سه امام باشیم و این قدر وحشت کنیم!

گفتم: خدا کریم است.

درِ قابلمه را باز کردیم دیدیم که گوشت ها سوخته و جزغاله شده. چای را آماده کردیم و خوردیم. یک وقت دیدیم کسی در اطاق را می زند: حاج آقا، حاج آقا! در چوبی بود، کلونی داشت من بلند شدم در را باز کردم. تا در را باز کردم دیدم حاج شیخ عبدالرسول، اهل اصفهان است. ما ایشان را می شناختیم، مردی بزرگوار و اهل علم و تقوا بود و در زهد و ورع، شهره آفاق و در اصفهان به نیکی معروف بود.

در را باز کردیم و گفتیم: بسم الله، بفرمائید. تشریف آوردند. مصافحه کردیم و نشستند. برای شیخ عبدالرسول، مشکلات راه و آنچه امشب پیش آمده بود را توضیح دادیم. او گفت: اینجا افراد متعصبی دارد، بعضی هایشان ثواب می دانند شیعه را بکشند. عمر شما دو نفر باقی بوده است وگرنه آن شخص درباره شما سوء نیت داشته. می آمدید مدرسه نان پیدا می شد.

گفتیم: نمی دانستیم در مدرسه نان هست.

برای ایشان چای ریختیم، گفت: نمی خواهم.

رفیق ما سیگار می کشید، یک بسته پنجاه تایی باز کرد جلو گذاشت، گفت: من اهل دود نیستم.

گفتیم: شما کجا تشریف دارید؟ کجا بودید؟

گفت: من گاهی در همین مدرسه هستم، گاهی توی صحن هستم، گاهی توی حرم، [خلاصه ] همین جا هستم.

قدری از این صحبت ها کردند، نه چای خوردند نه سیگار کشیدند.

گفتیم: ان شاءالله فردا خدمت شما خواهیم رسید، خداحافظی کردند و رفتند. وقتی ایشان از حجره بیرون رفتند، شاید به اندازه نیم دقیقه هم طول نکشید، دیدیم دو مرتبه در زده شد، کلون در را انداخته و نشسته بودیم، دوباره در را باز کردیم دیدیم شیخ عبدالرسول سفره ای کرباسی دستش است. گفت: این هم نان، من گفته بودم توی مدرسه نان پیدا می شود، بستانید که سر بی شام زمین نگذارید، شما میهمان امام بودید.

گفتم: دست شما درد نکند. ما که نگفتیم نان می خواهیم.

گفت: نه، بستانید. بعد، خداحافظی کرد و رفت.

ما سفره را باز کردیم دیدیم یک دسته نان بود. شمردیم چهارده تا بود و به هر کدام که دست می زدی آن قدر داغ بود که دست را می گزید، گویی الآن از توی تنور درآورده بودند. ما متوجه نشدیم که این نان کجا بوده، در داخل مدرسه که نانوایی نیست، بر فرض که تنور نانوایی باشد، چطور چهارده نان با این سرعت تهیه شد! از آن نان شام خوردیم، ولی متوجه این معنا نشدیم.

قبل از صبحانه رفتیم حرم و برگشتیم. بعد از ناشتایی به رفیقم گفتم: برخیز برویم به سراغ شیخ عبدالرسول ببینیم حجره اش کجاست.

از طلبه های مدرسه پرسیدیم که حجره شیخ عبدالرسول کدام است؟ گفتند: کدام شیخ عبدالرسول؟ مدرسه علمیه سامرا دو طبقه بود، از هر کس پرسیدیم گفتند اصلًا کسی که طلبه باشد و اهل ایران و اصفهان هم باشد اینجا نداریم. ابداً متوجه واقع مطلب نبودیم. بالاخره پس از چند روز آمدیم ایران. از آنجا که شیخ عبدالرسول را می شناختیم گفتیم می رویم به سراغ آقا شیخ عبدالرسول تا از خود ایشان جریان را بپرسیم. رفتیم خانه ایشان، در زدیم، ایشان با یک تا پیراهن از منزل بیرون آمدند، سلام و تعارف و مصافحه و معانقه کرد و گفت: بفرمائید. گفتیم: شما کی تشریف آوردید؟

گفتند: از کجا؟

گفتیم: از عراق.

گفت: من عراق نبودم.

گفتیم: مگر شما نبودید سامرا آن شب برای ما نان آوردید؟

وی با تعجب پرسید: من؟! جریان چیست؟! من هشت یا ده سال قبل از این، سفری رفتم عراق برای زیارت، پس از آن اصلًا عراق نرفته ام. نه! من نبودم.

ما جریان را برای ایشان توضیح دادیم.

ایشان با گریه گفت: «من بودم برای شما نان آوردم؟ من آوردم؟ من بودم؟ بنا کرد زارزار گریه کردن، که: من چنین لیاقتی داشتم که آن که برای شما نان آورده است به صورت من خودش را به شما نشان داده؟ من و چنان لیاقتی؟! من باید تا پایان عمرم بروم آنجا و تا آخر عمر آنجا باشم و همان جا دفن بشوم» و همین کار را هم کرد.

ما تازه بیدار شدیم که ای داد بی داد. . . ما هنوز نفهمیده ایم آن شخص که بود؟!

به هر حال، ما سفره ای که نان ها در آن بود را نصف کردیم، نصف آن را رفیقم برداشت و نصف آن را من برداشتم تا در کفنم بگذارند، اما در نقل مکانی که برای

رفتن به منزل جدید داشتیم، متوجه نشدم آن سفره چه شد. این جریان را برای [مرحوم ] آیة الله سید اسماعیل هاشمی نماینده اصفهان در مجلس خبرگان گفتم. ایشان از من خواست قدری از آن سفره را برای ایشان ببرم، ولی هر چه جستجو کردم آن را نیافتم. »[2]

پی نوشت ها

[1] حجة الاسلام آقاى میرلوحى متولد سال 1304 شمسى ساکن جوى آباد از توابع خمینى شهر اصفهان است. گفتنى است که متن سخنان ایشان ویراستارى شده است، ضمناً تاریخ این کرامت مشخص نشده، ولى از متن سخنان ایشان معلوم مى‏شود که این حادثه مربوط به قبل از پیروزى انقلاب اسلامى در ایران و پیش از تخریب مدرسه علمیه شیرازى در سامرا بوده است.

[2] محمدى رى‏شهرى، محمد، خاطره هاى آموزنده، 1جلد، موسسه علمى فرهنگى دار الحدیث، سازمان چاپ و نشر - قم - ایران، چاپ: 2، 1392 ه.ش.

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۵/۱۲/۱۷
khademoreza kusar

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی