مؤسسه فرهنگی قرآن و عترت خادم الرضا ( علیه السّلام )کوثر

مؤسسه فرهنگی قرآن و عترت
بایگانی
دوشنبه, ۱۵ آبان ۱۳۹۶، ۱۱:۰۹ ق.ظ

خاطرات سفر اربعین سال 1393 شمسی

چهل منزل تا کربلا

یـک : دلباختگان ایرج مرا هم با خود بردند!

اسباب سفر زود فراهم می شود. قصد رفـتن مـی کنی. مـی گویی لابد فراخوانده شده ای، دعوت شده ای. حاج آقا خاموشی به آقای مؤمنی می گوید راستی به فـلانی هم بگویید بیاید. سید است و امرش مطاع. امر امر حضرت عشق است و سـید خود واسطه است. .. مـن هـم واسطه ام لابد و مؤمنی هم ایضاً... بعد می فهمم سید خاموشی هم مثل خیلی های دیگر هر سال پیاده به این سفر می رود. مؤمنی هم چند سالی است این راه را می کوبد و می رود با پای پیاده و انـگار به دهنش مزه کرده است و هر سال پیاده روی اربعین اش مثل نماز اول وقت ترک نمی شود. می پرسم: از نجف تا کربلا چند کیلومتر راه است؟ می گویند: ۸۰... می پرسم: چند روزه می روند این راه را؟ می گویند سه روزه... می پرسم چند روز بـاقی اسـت تا تصمیم گرفتن و همراهی با شما؟ می گویند کمتر از سه روز...

ناگهان بی خود می شوی از خویش و بیرون می زنی از منزل نخست. از تهران پرهیاهو، از این اتاق شلوغ از آمد و رفت، از این تن شلوغ تر از شلوغ و این دل وامـانده تر از هـمیشه و این سر گیج و منگ از گردش روز و روزگاران مکرر. باید بخواهی و بخواهد، وگرنه سه روز و سه ساعت و سه دقیقه که هیچ، تصمیم را حتی در کمتر از سه ثانیه هم می توان گرفت!

در منزل نخست ایـستاده ام و مـنزل اول هنوز تمام نشده است. باید بلیت سفر بخری. اول هوایی می شود دلت که زمینی بروی، اما دوستان قصد هوایی کرده اند. ویزای سفر خیلی زود جور می شود و بلیت هواپیما رزرو و کم کم همسفران را می شناسی. بـسیارشان غـریبه اند و بـسیارشان آشنا. طبق معمول مؤمنی و سـمنانی هـستند و بـعد می فهمی سه چهار جوان از دوستان آقای سمنانی هم هستند که هرکدام شان از جایی می آیند با حال و هوایی خوش و خُلقی خوش تر از خوش. از هـمه خـوش ترین شان جـوانی است به نام ایرج که بیش از همه اهـل مـراقبت دل است و خلوت گزیده ای است که باید ببینی اش. اهل شور و حالی است که به جلوت نمی رسد. از آنتیک های روزگار است و از جـماعت سـید شـهرام ها و حجت الاسلام بهروزها و برادر ایرج ها. بعد می فهمم که اصلاً نام کـاروانمان نیز دل باختگان همین ایرج است. نام را رضا امیرخانی انتخاب کرده در همان پارسال که همراه شده بود با کـاروان دل بـاختگان ایـرج و بعد در وسط های راه خبر فوت پدر را شنیده بود و بازگشته بود، اما کاروان دل بـاختگان ایـرج رفته بود و رفته بود و کربلا را سیر کرده بود و برگشته بود و امسال هم پرچمش علم شده بـود بـه مـدیریت همان ایرج!

همان اول سفر نیت می کنم چیزکی بنویسم؛ مثلاً یادداشت راهی، سـفرنامه ای، چـیزی کـه بعدها یادش بیفتم و هوای این روزهای خوش در من زنده شود. شنیده ام از نجف تا کـربلا هـر ۵۰ مـتر یک تیر کاشته اند و بیش از ۱۴۵۰ تیر علم شده است و بی اختیار یاد حدود ۱۴۰۰ سال قبل می افتم؛ روزهـای حـیات امام حسین(ع) و ولایت مولا علی (ع)؛ روزهایی که پیغمبر مهربانی نفس می کشید در خاک و عـطر زهـرای مـرضیه در خانه کوچک مولا می پیچید و زینب(س) در کوچه های مدینه قدم می زد و با برادرانش حسین(ع) و حسن(ع) مـهمان خـانه رسول خدا (ص) می شدند و بر زانوی پدربزرگ می نشستند و نان خورشی از آیات وحی می چشیدند.

همان مـنزل نـخست نـیت می کنم اسمی برای سفرنامه ام انتخاب کنم؛ چیزی در مایه های «تیر آخر!» بعد می رسم به نام «مـثل روز واقـعه». نه، این هم کمی تا قسمتی تکراری است. بعد که ایرج را مـی بینم قـید هـر اسم دیگری را می زنم و نام سفرنامه ام می شود همان «دل باختگان ایرج!» اسم تازه ای است، اما «ایرج»ش یـک جـوری اسـت! حالا رسیده ام به «چهل منزل تا کربلا»... اصلا چه فرق می کند کـه نـام سفرنامه ام چه باشد. شما فرض کنید نامش همین آخری است و این منزل هم منزل نخست مـن اسـت. مهم این است که داریم راه می افتیم. به قول آن سید نورانی، مـن خـس بی سر و پایم که به سیل افـتادم / او کـه مـی رفت مرا هم به دل دریا برد.

دل باختگان ایـرج، مـرا هم بردند با خود.

دو: بلوتوس روحمان را دزدکی روشن کردیم!

بلیت سفر یک روز قـبل از پرواز قـطعی شد و صبح روز دوشنبه 17 آذرماه 13۹3 شـمسی خـورشیدی ساعت هـفت صـبح از خـانه زدم بیرون. نشان به آن نشان کـه شـب قبلش تا دو نیمه شب بیدار مانده بودم و در حاشیه افاضات شب قبل یکی از بـزرگان اهـل سیاست روزگارمان و نهیب های ناجوان مردانه اش به بـعضی دلسوزان، در نهایت بی پروایی در وبـلاگ شـخصی ام (عشق علیه السلام) چیزکی قلمی کـرده بـودم و صبح به آن زودی با کلی نگرانی می خواستم بروم به سفر نجف و کـربلا. در واقـع آن متن شده بود وصیت نامه سـیاسی مـن بـه این جماعت کـه فـکر می کنم خلاصه یک روزی بـی خیالی شان کـار دست همه مان خواهد داد. نیم ساعت بعد در ماشین با محسن مؤمنی بودم. متن را از گوشی مـوبایلم بـرایش خواندم و نظر خواستم. گفت: به نـظر مـن حذفش کـن بـرود! دکـمه دیلیت (delete ) را زدم و پاک پاک عازم زیارت کـربلا شدیم.

در بین راه در حوالی خانی آباد، ایرج دلاور را هم سوار کردیم و پیش از او در حوالی نواب، جواد سمنانی را هم کـه مـی شود به عبارتی رئیس دفتر آقای مـؤمنی. بـه فـرودگاه کـه رسـیدیم سه چهار جـوان دیـگر از کاروان دل باختگان ایرج (راهیان اربعین سال گذشته) هم رؤیت شدند. جوان های سالم و خون گرمی بودند با مـتوسط سـنی حـدود ۳۰ سال و غالب شان از عزب اوغلی های دوره آخرالزمان بودند که بـرای پرهـیز از گـناه، بـهترین راه را از بـین دوراهـی آنتالیا و کربلا، رفتن به کربلا و رسیدن به روشنی می دانستند. بعد در ادامه سفر کاشف به عمل آمد که این جماعت چه دل های پاک و نجیب و باصفایی دارند؛ عین خود مـن(!) یاد رضا امیرخانی به خیر که سال قبل با همین جماعت عازم سفر شده بود و در بین راه درست در تیر 666، خبر فوت پدرش را به او دادند و از همان جا بازگشت. یحتمل سفرنامه اش هم نوشته نشد و امـسال هـم که سال پدرش بوده، نیامده. شاید جای رضا را امسال من باید پُر می کردم با نوشتن سفرنامه. منزل دوم لابد همین فرودگاه باید باشد.هم زمان چهار پرواز به نجف و همه شان هم در ساعت ده صبح. مـا بـاید با پرواز شرکت زاگرس می رفتیم و هم زمان هواپیماهایی از شرکت ماهان و ایران ایر و یحتمل کیش ایر هم با ما همراه بودند. بچه ها کوله بارهای سفرشان را که زمین گذاشتند، دیـدم سـبک بارترین این جماعت منم؛ با کـوله ای کـوچک که تنها سه ـ چهار کیلو وزن داشت و البته با بار گناهانی که از همه بیشتر بود و البته بار تقوایی که آن هم از همه بیشتر بود و بار عـلم و دانـشی که آن هم به گـمانم از هـمه بیشتر بود(!)

در هر سفر که می روم، از کربلا تا مکه و تا هند و تاجیکستان و جا های دیگر، همه جا شرط نخست لبخند است و طنز و مضمون کوک کردن و صد البته که یاد خدا هـم بـا ما هست و در این سفر نیز هم محسن مؤمنی هم بود که مدام ذکر می گفت و قرآن می خواند و ایرج دلاور هم به ما اضافه شد که مدام اهل دعا و تزکیه و پاکی روح بود و مـا هـم که هـمراه شان بودیم و در فاصله کمتر از یک متر، همواره از انوار زلالی و آثار معرفت وجودی و سجودی این جماعت بهره ها می بردیم و گاهی دلمـان از خودشان نیز نورانی تر می شد؛ به واسطه آن که ما همواره بلوتوس روحـمان را روشـن نـگاه می داشتیم و دزدکی چیزهایی دشت می کردیم که دیگران ابزارش را نداشتند.

سه : مرا خود آقا دعوت کرده، تو را ذوالجـناح!

 کـارت پرواز را گرفته بودم و داشتم به طرف گیت ها حرکت می کردم که ناگهان دوست شاعر و مـداحم، مـحسن عـرب خالقی را دیدم. درست از ادبیات خود من استفاده کرد، پیش دستی کرد و زودتر از من گفت: «اگر ایـن بیاید، من نمی آیم.» این هم از جملات مشهور من است که وقتی با دوسـتی شوخی دارم، تا بـه او مـی رسم، قبل از سلام و علیک، رو به دوستان دیگر می کنم و می گویم: «اگر این بیاید من نمی آیم!» و حالا حاج محسن آقاست که مرا غافلگیر می کند و زودتر این جمله را می گوید و بعد با هم روبوسی می کنیم. لبـاس ورزشی پوشیده برای راه پیمایی. من هم سنگ تمام گذاشته ام و با لباس رسمی آمده ام؛ با کت و شلوار تازه قهوه ای که همین ماه قبل خریده ام.

عرب خالقی می گوید: «تو با این لباس مـی خواهی بـیایی راه پیمایی؟» من هم به شیوه خودم جوابش را می دهم که: «ببین دوست عزیز! مرا خود آقا دعوت کرده باید با این لباس بیایم. تو را ذوالجناح دعوت کرده!» بد جور می خورد توی پوزشـ و هـمه می خندیم. همان جا میثم مطیعی را هم می بینم. مداح بسیار خوب و آینده داری است و همراه خانمش دارد به راه پیمایی اربعین می رود. حال و احوالی می کنیم و از همین جا نشانی تیر دویست و هشتاد و چند را می دهد کـه چـند شب بعد در آنجا باید مداحی کند. بی اختیار یاد خانمم می افتم و اصرارهایش که من هم می آیم و انکارهای من که آنجا امکانات نیست و سخت است و خدای نکرده مریض می شوی.

روحانی جـوانی بـه سـراغم می آید و کلی شعر عربی مـی خواند و مـرا هـم می شناسد و با هم وارد بحث ادبی می شویم. تا به حال ندیده امش. نامش را می پرسم، می گوید: «غریب رضا!» اسم بامسمایی است. روحانی درس خوانده ای اسـت. بـرایش مـی گویم که من هم چند سالی در قم و تهران طـلبه بـوده ام؛ منتها مشکلم این بود که ضمیرهای عربی را نمی توانستم برگردانم به صاحبانش. بعد هم دیدم یک وقت خدای ناکرده ضـمایر مـؤنث و مـذکر با هم قاطی می شوند، بهتر دیدم اصلاً قید آخوندی را بـزنم و بروم شاعر شوم. با همان سن و سالش، چهار بچه داشت و مدام شعر عربی می خواند. بیشتر که شعر خـواند، مـن هـم نامردی نکردم و گفتم: «حاجی! تو بزرگ شی چی می شی!»

مؤمنی از رونـمایی کـتاب «پیاده آمده ام» می گوید. یاد اسمی می افتم که سال ها قبل برای کتاب شعر محمدکاظم کاظمی ـ شاعر افـغانستانی ـ انـتخاب کـرده بودم: «پیاده آمده بودم. . از مؤمنی درباره کتاب «پیاده آمده ام» می پرسم، می گوید کـه راجـع بـه سفر اربعین است. می گویم: «این کتاب سفرنامه که نیست؟» می گوید: «نه، عکس های سید احسان بـاقری اسـت.» بـه شوخی به مؤمنی می گویم خدا را شکر که سفرنامه نیست. تازه امیرخانی هم که نـیامده، بـه نفع من تمام شده. الآن مشکل من سرهنگی و بهبودی و قدمی هستند که هـر سـه نـفرشان دست به قلم اند و همین یکی دو روز قبل راه افتاده اند و رفته اند نجف. باید کسی را بفرستم حواس شان را پرت کـند کـه سفرنامه ننویسند و تنها سفرنامه من چاپ شود! مؤمنی هم که می داند دارم شوخی مـی کنم مـی خندد و مـی گوید: «اگر زودتر جمع و جورش کنی در کمتر از یک ماه چاپش می کنیم.»

داخل فرودگاه بچه ها کیک و نـسکافه ای مـی خرند و مرا هم مهمان می کنند. آنجا فرصتی است که ایرج دلاور را بیشتر بشناسم. سـمنانی مـعرفی مـی کند که ایشان مشاور معاون هنری در تالار وحدت بوده، فوتبالیست خوبی است که در رده جوانان به تـیم مـلی هـم دعوت شده بود و ناگهان حال و هوایش عرفانی می شود و قید فوتبال را می زند. حـالا نـزدیک سی و شش ـ هفت سال دارد به گمانم و خیلی آدم آرامی است. قیافه جوانی آیت الله ها را دارد، نور بالا می زند. شـاید بـرای همین است که بچه ها می گویند دیشب رضا امیرخانی زنگ زده و گفته نـام کـاروان تان را مثل سال گذشته حتماً همان «دل باختگان ایـرج» بـگذارید. هـمان جا من هم با این اسم موافقت مـی کنم و مـی گویم: «کاروان دل باختگان ایرج به صف شوید که باید برویم.» به خط می شویم. بـا خـود ایرج هشت نفریم.

چهار: قـاسم سـلیمانی! نور عـینی...

ایـن ایـرج برای همه مان اسمی مخصوص انتخاب کـرده، اسـم من شده «کریم»! لابد خیلی زود پی برده که من آدم باکرامتی هستم. دیـشب هـمه شان را به شام مهمان کردم و برایشان مـیوه خریدم به همراه نـان و پنـیر و خیار و گوجه که می شود بـه عـبارتی بساط صبحانه. لابد فکر کرده می خواهم پولش را حساب نکنم. اسم مؤمنی را گذاشته «سـیدهادی» و تـازه یک اسم دیگر هم ذخـیره بـرایش انـتخاب کرده ـ به گـمانم «سـید صالح»! البته مؤمنی هـم اهـل هدایت کردن است و هم آدم صالحی است. نبود که رئیس حوزه هنری نمی شد.

دیـروز کـه پروازمان در فرودگاه نجف به زمین نـشست، عـین برق و بـاد از گـیت های بـازرسی گذشتیم. هشت تا پاسـ مان را بردند و تند تند مُهر زدند و آوردند. پروازها پشت سر هم در فرودگاه می نشست. زمین و فرودگاه هـم چـندان بزرگ نبود و مأموران عراقی با دقـت و نـظم بـا سـرعت کـار ترخیص مسافران را انـجام مـی دادند. در فرودگاه دوستان زیادی را دیدیم. سعید قاسمی هم بود. گفتیم که اسم کاروان مان را گذاشته ایم «دل باختگان ایرج!» خـنده اش گـرفت و گـفت: «ما هم می گذاریم عاشقان جمشید و کیکاووس!» عـلی رغم تـکه ای کـه بـه مـا انـداخت، همچنان به اتفاق آرا تصمیم گرفتیم نام کاروان مان همان دل باختگان ایرج باشد. حاج سعید یک نقشه راه پیمایی اربعین به ما داد و ما هم با او و دوستانش عکس سلفی گرفتیم. گـشتم برای عکس «سلفی» معادل فارسی پیدا کنم، فعلاً گفتم «عکس دسته دار» تا ببینیم بعداً چه می شود.

بیرون فرودگاه تاکسی ها منتظر مسافر بودند و بازارشان داغ بود. بچه ها قیمت تاکسی پارسال را داشتند کـه از فـرودگاه تا شهر چه قدر می گرفتند. گفتم: «به پول ما یعنی چند؟» گفتند: «حدود ۷۰ـ۸۰ هزار تومان.» گفتم: «راهش که از فرودگاه امام خمینی تا تهران کمتر است.» گفتند: «بله، چیزی در حد فرودگاه مهرآباد اسـت تـا مرکز شهر.» گفتم: «امسال نفت قیمت جهانی اش ارزان تر شده، کمتر بگویید، شاید بردند.» سمنانی خندید و گفت: «به همان قیمت پارسال ببرند هنر کـرده ایم.»

سـوار شدیم به همان قیمت پارسـال. سـمنانی شد مادرخرج و راننده هم کلی کلمات فارسی و جملات فارسی عربی داشت برای خرج کردن. اول از همه دعا کرد به جان سردار قاسم سلیمانی. گفت: «نـورعینی قـاسم سلیمانی...» گفتیم: «تا خـود حـرم امیرالمؤمنین ما را می بری؟» گفت: «تا قریب می برم.» گفتیم: «چه قدر راه است تا آنجا؟» گفت: «دو دقیقه!» دو دقیقه عراقی را هم فهمیدیم یعنی چه قدر. تقریباً ۲۰ دقیقه طول کشید تا از کوچه های پر پیچ و خم ما را به خیابانی بـرساند کـه روبه رویش یک پل هوایی بود و راه ها را بسته بودند. بقیه را باید پیاده می رفتیم. راننده گفت: «قابل ندارد.» پول را دادیم، زود گرفت و تشکر هم کرد. فهمیدیم اهل تعارف است. دستش درد نکند که لااقل تعارف را مـی فهمید. بـعضی از راننده های وطـنی خودمان که شکارچی اند. خارجی جماعت را که می بینند، بی تعارف دخلش را می آورند. باز خدا پدر این راننده عراقی را بیامرزد کـه همان قیمت پارسال را گرفت و تعارفی هم زد.

زدیم به خیابان. همان نـبش خـیابان یـک موکب بود که چای می دادند. نامش موکب کیان الفارسی بود. یاد بازیگر کیان فارسی در سریال مختارنامه افـتادم. کـمی جلوتر، عکس بازیگر مختار را هم زده بودند. کمی جلوتر در یک موکب دیگر، نوحه ایـرانی گـذاشته بـودند. همان طور که نوحه های عربی گاهی برای ما جاذبه دارد، نوحه های ایرانی هم در اینجا هوادار خودش را دارد. خـیابان پُر بود از آدم ها و کاروان ها و هیأت هایی که داشتند به سمت حرم امیرالمؤمنین(ع) می رفتند. پرسیدیم: «پیـاده تا حرم چه قدر راه است؟» گـفتند: «حـدود ۲۰ دقیقه تا نیم ساعت.» اولین کاروانی که دیدیم، کاروانی بود با پرچم و علامتی که زیرش نوشته بود: «هیات سفیدکمری های مقیم تهران.» نفهمیدم کجایی اند، اما فعلاً جلوتر از ما در نجف ایستاده بودند.

کـمی جلوتر، پیرمردی ایرانی را دیدم که از کرج آمده بود؛ می گفت زمینی آمده و از هر نفر ۵۵۰ هزار تومان گرفته اند. ایستاده بود در صف نذری. کباب ترکی می دادند. صف طولانی بود و کباب ترکی به آرامی مـی چرخید و خـیال پخته شدن نداشت. من هم التماس دعایی گفتم و راه افتادم به سمت حرم. پیرمرد گفت: «تشنه ام.» بطری آب نصفه در دستم بود. گفتم: «دهان زده است.» خندید و گفت: «می خواهی ندهی، بهانه نکن.» خـنده ام گـرفت و بطری آب را به پیرمرد دادم. همه را همانجا سر کشید و گفت: «سلام بر حسین(ع).»

پنج: اسم هتل مان را گذاشتم «گوانتاناما»!

از چند ایست بازرسی گذشتیم. هرچه به حرم نزدیک تر می شدیم، شلوغ تر می شد. پلیـس های عـراقی ایرانی ها را کمتر می گشتند. از کنارحرم حضرت امیرالمؤمنین(ع) گذشتیم و به سمت قبرستان وادی السلام پیچیدیم. در کوچه ای قدیمی و تنگ و درب و داغان، رفتیم و رفتیم تا رسیدیم به خانه ای قدیمی با دری رنگ و رو رفته و دالانی تنگ. بـچه ها گـفتند پارسـال هتل ما اینجا بود. مـن و مـؤمنی و سـمنانی بی اختیار وارد آن مثلاً هتل شدیم. نگهبان جلوی مان را گرفت که جا نداریم. یک طوری حالی اش کردیم که می خواهیم عکس و فیلم بگیریم. مـن بـا مـوبایلم داشتم فیلم می گرفتم که بعدها نشان بدهم کـه ایـنجا دیگر چه جور جایی است. طرف درآمد که اجازه فیلم گرفتن نداری. بیغوله ای بود! هر جور بود چند ثـانیه ای فـیلم گـرفتم. مؤمنی می گفت: «پارسال شانس آوردیم همین جا را به ما دادنـد.»

یک کوچه دیگر را هم طی کردیم تا رسیدیم به یک خانه ای که کپی برابر اصل هتل پارسالی بـود. از قـرار مـعلوم، آقای زقر با کاروان شان در این ساختمان بی ستاره و چند طبقه که دالانـ های تـنگ و تاریک و اتاق های تاریک و تودرتو داشت، جا خوش کرده بودند و یک اتاق را هم گذاشته بودند برای رئیـس و هـیأت هـمراه. هشت نفری در اتاقی ۱۲ متری در طبقه دوم همان هتل بی ستاره جا خوش کردیم. اسـم مـسافرخانه مـا را گذاشته اند «فندق القمر»! عجب اسم پرطمطراقی است! اتاق ١٠٢ را با اجازه بزرگ ترها که خودم بـاشم، اسـمش را گـذاشتم «گوانتاناما»! خوبی اش در این بود که داخل همان اتاق سرویس بهداشتی بود؛ آن هم عـجب سـرویسی! حمامش دوش نداشت. یک سطل داشت با یک کاسه پلاستیکی. بچه ها مدام می گفتند شـکر خـدا امـسال جایمان خیلی بهتر است. می خواستم بگویم که خب یک دفعه بگویید پارسال در زندان قـصر بـودید که منصرف شدم. هرچند جای آدم سخت باشد، اصلاً نباید این سفر را بـا هـیچ چـیز دیگری مقایسه کند. زقر می گوید در کربلا، وضع اتاق هایی که رزرو کرده ایم خیلی بهتر از اینجاست؛ فقط راهـش کـمی تا حرم طولانی است. اینجا در نجف خوبی اش این بود که تا حـرم و تـا قـبرستان وادی السلام فقط یکی دو دقیقه راه بود.

من و مؤمنی برای اقامه نماز رفتیم به یک مسجد کـوچک کـه پر جـمعیت بود و کیپ تا کیپ آدم ها با کوله های سفرشان در آن جا خوش کرده بـودند. مـُهری برداشتیم و رفتیم نماز جماعت بخوانیم. به سختی جای کوچکی برای نماز خواندن پیدا کردیم. در صف اول دو روحـانی یـکی شیخ و دیگری سید برای پیش نماز شدن مدام به یکدیگر تعارف می کردند. خـلاصه بـلند شدم و دست روحانی سید را گرفتم که: «حـاج آقـا! از تـعارف کم کن و نماز را شروع کن.» می گفت: «آخـر مـن نمازم شکسته...» گفتم: «اینجا همه نمازشان شکسته... پاشو دل ما را نشکن... حاجی من پشـت هـر روحانی ای نماز نمی خوانم. حالا شـانس بـه تو رو کـرده، پاشـو قـامت را ببند.» طرف خندید و خلاصه راضی شـد و نـمازمان را خواندیم.

گرسنه مان بود. آمدیم با بچه ها شام بخوریم. مؤمنی که این روزهـا بـه کلاس مکالمه عربی می رود و در دیدار بـا هیأت های عربی از حوزه هـمیشه یـکی دو دقیقه ای به عربی خوشامد مـی گوید، تـا رفت بگوید «عفواً یا سیدی...» طرف گفت: «چلوکباب می خوای یا جوجه؟» غذای بی کیفیتی بـود و تـقریباً سه برابر قیمت ایران حـساب کـرد. شـکم صاحب مرده باید یـک جـوری سیر می شد. کمی دورتـر از ایـنجا موکب هایی را می شد پیدا کرد که شام نذری می دادند، اما صف ها طولانی بودند و ما هـم خـسته تر از آنکه بتوانیم برای سیر کردن شـکم مان سـاعتی را وقت بـگذاریم. بـعد هـم با بچه ها رفتیم چـای عراقی خوردیم. اولین جایی بود که چای می خوردیم و بعدها کاشف به عمل آمد که طـرف دو ـ سـه برابر جاهای دیگر از ما زیادی پول گـرفته است و بـا هـمان چـند اسـتکان چای یک جـوری داغـمان کرد که نگو و نپرس. به دلم افتاد که ابن سعد بی شعور هم اگر می خواست به زوّار امام حسین(ع) چـای بـفروشد، ایـن قدر گران حساب نمی کرد.

شش: چریک باید در جـاهای کـثیف غـذا بـخورد!

رفـتیم زیـارت مزار امیرالمؤمنین(ع). خیلی شلوغ بود. جلوی در یک عالمه کفش و دمپایی بی صاحب افتاده بود. یاد سفری افتادم که در زمان صدام و اوج جنگ های داخلی به نجف آمده بودم؛ آن هم درسـت در روزهایی که زوار از ایران و حتی عراق هم نمی آمدند و آمدن شان را منع کرده بودند. دور و بر حرم امیرالمؤمنین(ع) آن روزها تقریباً خالی از سکنه بود و تنها دو هتل باز بود؛ یکی کولر داشت و قیمت اقامت هر شـبش ۱۰۰ دلار بـود و یکی کولر نداشت و قیمت اقامت هر شبش فقط یک دلار یا هزار تومان آن روز.

آمدن ما در آن روزها هم خودش حکایت عجیبی بود. دعوت مان کرده بودند برای شعرخوانی در دانشگاه بصره و ما هـم شـرط کرده بودیم می آییم به شرطی که ما را به نجف و کربلا هم ببرید. سه شاعر بودیم. بعد ما را در ماشینی کاملاً استتار شده تا نـجف هـم آوردند و به کربلا هم بـردند. آنـ شب برای ماندن در نجف حتی یک رستوران هم باز نبود. با همان ماشین استتار شده به کربلا رفتیم و حوالی ساعت هشت شب رسیدیم بـه کـربلایی که برق نداشت. بـرای خـوردن شام تنها کمی سیب و شیر پیدا کردیم و باز در هتلی بی ستاره و بی برق و کولر، شبی گرم و دم کرده را سپری کردیم که حکایت اش بماند برای بعد.

جایی که آن شب با مؤمنی چای خـوردیم، تـقریبا موازی قبر هود(ع) و صالح(ع) بود؛ در خیابانی که وصل بود به وادی السلام. قبلاً هم یک بار در همین حوالی اتاقی داشتیم در هتلی و آن سفر هم با کاروانی آمده بودیم از ایران و رفته بودیم بـه دمـشق و از آنجا پرواز کـرده بودیم به بغداد و از آنجا آمده بودیم تا نجف و با جعفریان و ابراهیم نبوی اتاقی داشتیم در همین حوالی کـه پنجره اتاق مان درست مشرف بود به قبر حضرت هود(ع) و صالح(ع).

بـرگشتیم بـه هـمان هتل بی ستاره و درب و داغان. حیدرآبادی های هند طبقه پایین را قرق کرده بودند و وسط حیاط داشتند غذا می پختند و یک عـالمه فـلفل ریخته بودند توی غذایشان و بوی تند فلفل و ادویه رفته بود تا آخرین طـبقه و آخـرین اتـاق جاخوش کرده بود. عجیب سر و صدایی راه انداخته بودند و مدام صدای در قابلمه و کفگیر و بشقاب بود کـه می پیچید توی مخ مان.

امیرخانی سفارش کرده بود هر وقت خواستید بروید جایی غـذا بخورید، کثیف ترین رستوران را انـتخاب کـنید! حتی دست فروش هایی که کنار زباله ها بساط کرده اند و غذا می فروشند اولی هستند! جایی پیرمردی عرب داشت تخم مرغ نیمرو می فروخت. به احترام امیرخانی، سفارش نیمرو دادم. به قول رضا امیرخانی چریک باید در کـثیف ترین جاها غذا بخورد. شنیدم که رضا هم به نقل از کاک جلال طالبانی این جمله را گفته بود که: «چریک باید خوب بخوابد، حتی در جای تنگ.» بعد چند منزل جلوتر هم رفتم: چـریک بـاید مریض شود... چریک باید استفراغ کند... گاهی اوقات حال آدم به هم می خورد از دست این چریک شدن! بچه ها با همان عصای دسته دار مخصوص عکس سلفی از راه رسیدند. گفتم: «این یارو را بدهید یـک عـکس دسته دار از خویشتن خویش بگیرم.» بعد مؤمنی این نقل قول امیرخانی را برایمان گفت که «روشن فکران غلط می کنند ادعای روشن فکری کنند و این همه جمعیت را نبینند.»

هفت: در نجف زیر سر آدم نباید بـلند شـود!

کمی جلوتر یک جوان عرب میوه می فروخت. به جای نارنگی نوشته بود «لارنگی». من هم نامردی نکردم و گفتم: «این لارنگی ها کیلویی چند؟» خلاصه یک کیلو لارنگی خریدم که کاشف بـه عـمل آمـد همان نارنگی خودمان است و طـرف رفـته بـود به فارسی بنویسد نارنگی که اشتباهی نوشته بود «لارنگی».

مومنی می گفت امروز سحر در تاریکی اتاق خواستم بروم حرم امیرالمؤمنین(ع). کورمال کـورمال بـلند شـدم و از میان انبوه لباس ها به سختی لباسم را پیدا کـردم، امـا وقتی بیرون رفتم و به کوچه رسیدم، متوجه شدم که شلوار یکی از دوستان هم اتاقی را اشتباهی پوشیده ام. خلاصه لباس هر کـه بـوده حـلال کند. نیمه شب من هم دلم هوای زیارت کرده بود. رفـتم نیمه شب بروم حرم، روی یک چوب رختی دیواری عهد بوق آن قدر لباس روی هم تلنبار شده بود که دیـدم یـا بـاید قید رفتن را زد یا مثل مؤمنی هر لباسی که به تن ات انـدازه اسـت بپوشی و بروی و بعد حلالیت بطلبی. چراغ را هم اگر روشن می کردی خواب بچه ها را به هم زده بودی.

نـیمه شـب تـشنه شدم. بلند شدم آب بخورم، دیدم سه نفر از بچه ها پتو نداشتند و یکی شان مـتکا هـم نـداشت. متکایم را آرام گذاشتم کنارش، لابد کمی که غلت می زد متکا را می دید و بی سر و صدا سـر بـر بـالش راحت می گذاشت. این طوری بهتر بود. من هم دیدم در نجف زیر سر آدم بلند شود اصـلاً ضـرب المثل خوبی نیست و معنای خوبی ندارد. هوا تاریک روشن بود که بچه ها بلند شـدند بـرای نـماز. صدای اذان از حرم می آمد. دو سه نفری که وسط اتاق خوابیده بودند باید بلند می شدند تـا جـا برای خواندن نماز برای دیگران باز می شد. بعضی ها مثل ایرج نماز با کـلی سـجده و دعـای اضافی داشتند و بعضی هم مثل این جوانک خوش تیپ، ابراهیمی، در عرض ۳۰ ثانیه با سرعتی باورنکردنی تـرتیب فـریضه شان را می دادند.

ایرج در همان حالت دعا و مستحبات بعد نماز داشت روی بچه ها اسـم مـی گذاشت. یـکی شده بود «گل برادر!» دیگری «عزیز همدل!» چیزی در این مایه ها. من هم کمکش کردم و گـفتم: «گـل بـی بوی که بهتر است!» بنده خدا داشت این ترکیب را سبک ـ سنگین می کرد کـه ایـن دیگر چه صفتی است. من هم برای ابراهیمی یک صفت ساختم، اسمش را گذاشتم «یوزپلنگ عرصه عـبادت!» تـازه سلام آخر نماز را وقتی گفت که خودش را روی تخت انداخته بود و پتو را روی سـرش کـشیده بود. ایرج گفت: «عجب ترکیب قشنگی! یـوزپلنگ سـریع ترین دونـده روی زمین است.»

سمنانی و یکی از دوستان از حـرم بـرگشته بودند. می گفتند حسابی شلوغ بوده و جا به زحمت پیدا کرده اند. از گروهی ایرانی هـم کـه آنجا بلند بلند لعن بـعضی آدمـ ها را می کردند گـلایه داشـتند. مـی گفتند در همان جا کرسی آزاداندیشی ایرانیان تـشکیل شـده بود و یکی حرف قشنگی می زد؛ می گفت: ما به حرف رهبرمان که گـوش نـمی کنیم، حرف امیرالمؤمنین(ع) را هم که گوش نـمی کنیم، پس اصلاً چرا آمدیم زیـارت و راه پیمایی؟ مـی گفت فکر می کنیم داریم از امام عـلی(ع) و حـضرت زهرا(س) با این لعنت ها به این و آن دفاع می کنیم، اما اصلاً دشمن شناسی نداریم. آن دیـگری حـرفش را تصدیق می کرد و می گفت: «بله، مـا بـاید دشـمن داعش باشیم» و یـکی دیـگر می گفت: «اگر مخالف فـلان آدم بـاشیم اصلاً داعشی وجود نخواهد داشت!» عجب استدلال عجیبی!

صبح سر سفره صبحانه، هر کـسی چـیزی می گفت. زاهدی می گفت: «صبح دست شویی آب نـداشت، قـبل اذان رفتم پایـین، دیـدم آنـجا هم آب نیست. رفتم حـرم دیدم غلغله است، برگشتم، قید دست شویی رفتن را زدم، یک جایی شیر آب پیدا کردم و وضو گرفتم و نـمازم را خـواندم.» ابراهیمی می گفت: «یکی نصفه شب آمده بـود داخـل اتـاق مـا، مـی گفت: می شه برم دسـت شویی لبـاس هامو عوض کنم!» سمنانی از مردی ایرانی می گفت که دو ساعت جلوی در حرم داشت بین دمپایی ها می گشت تا کـفش یـا دمـپایی خودش را پیدا کند. کوهی از دمپایی ریخته شـده بـود آنـجا. صـبحانه را خـورده نـخورده پاشدیم برویم به سفارش رضا امیرخانی عمل کنیم. تخم مرغ نیمرو در کوچه یا خیابان در کنار زباله! چرا که چریک باید در شرایط سخت تخم مرغ بخورد؟ در کوچه دو تا جـوان ایرانی داشتند با یک مرد عراقی جر و بحث می کردند. طرف صاحب یکی از همان هتل های بی ستاره بود و دو جوان ایرانی دیشب ساعت ده شب اتاقی را اجاره کرده بودند به ۱۰۰ دلار و صبح به این زودی، صـاحب خانه رفـته بود سراغ شان که باید اتاق را این وقت صبح خالی کنید! کمی آن طرف تر یک جوان اصفهانی را دیدیم که رفته بود بلیت برگشت هوایی از نجف به تهران را خریده بود به ۳۵ دلار! مـانده بـودم که یعنی چه؟ به قول آقا نقی خودمان «اصلاً مگه می شه؟ مگه داریم؟» بعد دیدم پای یک اصفهانی در کار است و لابد باید بشود. تازه همان جوان اصـفهانی مـی گفت یک اتاق خوب «استانده» بـا دوسـتانش به ۷۵ دلار و طرف را وادار کرده برود برایشان با همان پول، پتوهای نو بخرد! به طرف گفتم: «شرط می کردی پتو را هم به شما بدهد ببری!» خندید و گفت: «فـکر بـدی نیست ها! به طـرف گـفتم اتاقت پنجره ندارد، معماری ات خراب است. طرف هم کوتاه آمد و تخفیف داد.»

رفتیم چریک شویم، اما بوی زباله ها نگذاشت و قید تخم مرغ نیم رو و چریک شدن را زدیم و رفتیم سمت قبرستان وادی السلام.

هـشت: هـمه اش تقصیر این ابن سعد بی شعوره!

یک جای قبرستان از همه جا شلوغ تر بود و آن هم قبر آیت الله سید علی قاضی(ره ) که می شد به عبارتی استاد علامه طباطبایی(ره) و آیت الله بهجت(ره). اکثر آدمـ ها هـم بچه های ایـرانی بودند، بچه های ازنا با پرچم «لبیک یا خامنه ای» سر قبر آیت الله قاضی جمع شده بودند و روضه مـی خواندند. روی مزار آیت الله قاضی به دستور آیت الله نجابت شیرازی سنگ قبر تـازه ای گـذاشته بـودند. این معلومات را از روی همان سنگ قبر پیدا کردم. روی سنگ قبر نام شاگرد آیت الله قاضی (علامه طباطبایی) را هم نـوشته بـودند.

در حاشیه قبرستان وادی السلام مغازه های کوچکی وجود داشت که میوه و چای و غذا و دمپایی و وسـایل ضـروری دیـگر می فروختند. به سراغ یکی از فروشنده ها رفتم تا چفیه ای بخرم. طرف نمی گذاشت چفیه را حتی از مشما بـاز کنم. آدم بی حوصله ای بود. من هم دوست داشتم سر به سرش بگذارم و کمی بـا هم شوخی کنیم و کـمی حـوصله اش را بیشتر کند و هوای مشتری ها را بیشتر داشته باشد. طرف یک دفعه فارسی اش گل کرد و به جای مشتری مداری، از مدار خارج شد و یک نفرین آب نکشیده خرج اموات مان کرد. من هم با کمال خونسردی و تـواضع! یک کشیده نه چندان محکم گذاشتم توی گوش جوانک. باید یک چیزهایی را رعایت می کرد. جوانک انگار خودش هم پی برده بود که حرف بدی زده. بعد من بلافاصله خودم را شماتت کردم که خـدای نـکرده نکند می خواسته بگوید «پدر رحمت » که گفته «پدر لعنت»، بعد دیدم هم رحمت و هم لعنت هر دو واژه های عربی هستند و نمی تواند اشتباه لپی باشد.

چفیه را نخریدم و رفتم، اما تا فردای آن روز که روز پیاده روی مان به سـمت کـربلا بود، مدام این جوانک جلوی چشمم سبز می شد. می رفتم حرم، انگار همه جا روبه رویم آن جوانک را می دیدم. می رفتم بخوابم، جوانک آمده بود جلوی چشمم و پتو را از روی سرم کنار می زد! یکی از بـچه ها کـه همراهم بود و ماجرا را دیده بود همه ماوقع را شب برای دوستان تعریف کرده بود. فردا ساعت هشت صبح عازم راه پیمایی بودیم. از کنار مرقد امام علی(ع) در نجف تا کربلا را باید پیـاده مـی رفتیم و راهـمان درست از کنار بساط همان جـوانک مـی گذشت. شـب دعا می کردم که فردا مغازه پسرک باز باشد و حتماً خودش در مغازه باشد.

صبح نماز را خواندیم و صبحانه چریکی مان را خوردیم و چای پررنگ عـراقی مان را سـر کـشیدیم و کنار حرم مولاعلی(ع) رفتیم و دعای وداع را خواندیم و بـا بـچه ها به صف شدیم و زدیم به جاده. از شانس خوبم، پسرک بود. بچه ها را به صف کردم که همه یکی یکی آن جـوانک را بـبوسند و خـودم هم صورتش را بوسیدم و حلالیت طلبیدم و گفتم که با مشتری بـعد از این خوش رفتارتر باشد و هرگز پدر کسی را نفرین نکند؛ الا پدر شمر و ابن سعد را. جوانک که به اشتباهش پی برده بود به زور لبـخندی زد و بـا مـن دست داد. دوباره صورتش را بوسیدم و یک چفیه هم از او خریدم. خواست مشما را بـاز کـند و چفیه را نشانم بدهد که دیدم وقت نیست. گفتم: «لا لا... با مشما...» الحمدلله می بینید که عربی مان هم خـوب شـده است!

از یـکی از مغازه های حاشیه قبرستان میوه خریدم. صاف رفتم سراغ نارنگی و به فروشنده گـفتم: «ایـن لارنـگی ها کیلویی چنده؟» طرف گفت: «لا لارنگی... نارنگی، نارنگی...» فهمیدم نارنگی اش اصل است و فارسی اش بهتر از میوه فروش قـبلی اسـت. دو کـیلو خریدم. به همه بچه ها یکی یک نارنگی و یک لارنگی رسید. به بچه ها گفتم آنـ هایی کـه ترش ترند و پوست شان زرد زرد نیست، لارنگی اند و آن ها که شیرین تر و زردترند، نارنگی. به میوه فـروش عـراقی گـفتم: «حاجی تقصیر ابن سعد بی شعوره که این همه آدم را او کشید به اینجا.» میوه فروش که فـکر مـی کنم خیلی از حرف هایم را متوجه نشد، گفت: «لعن الله عمر سعد. ..»

نُه : اول پول باسم را بده، بعد بـرو کـربلا!

ایـن وایبر کار همه را راحت کرده. هتل درب و داغان مان اینترنتی دارد در حد لالیگا. بچه ها در وایبر گروهی را درست کـرده اند بـه نام «راه پیمایی اربعین». خیلی از دوستان جمع اند و اکثراً از هم حلالیت می طلبند و مثلاً قـرار مـی گذارند کـه فردا ظهر تیر شماره ۲۵۰. نگاه می کنم، در این گروه اسم های آشنای زیادی را می بینم. در میان اسم ها، آقـای هـوشیار را هـم پیدا می کنم که انگار تازه از نجف زده بیرون. دارد از بچه ها حلالیت می طلبد. یک دفعه یـاد گـروه موسیقی باسم از هویزه می افتم که بابت اجرای مراسم موسیقی محلی شان حدود چهار ـ پنج میلیون تومان از بـرج مـیلاد و آقای هوشیار طلب دارند و یک بار هم مرا واسطه کرده بودند تـا طـلب شان را از آقای هوشیار بگیرم. من هم شوخی ام گـل مـی کند و در هـمان گروه وایبر می نویسم: «اول پول باسم را بده، بعد بـرو کـربلا. » بعد نیم ساعت ماجرای طلب باسم از هوشیار در گروه می پیچد و کلی آبرویش می رود. انـصافاً کـه وایبر برای بردن آبروی مـؤمنان وسـیله خوب و سـریع و مـطمئنی اسـت!

کم کم همکاران اداره را می بینم. بـیشتر مـدیران حوزه هنری آمده اند: یامین پور، مولوی دوست، قره داغی، زقر، سمنانی، کاشفی پور، قدمی و... به مـؤمنی مـی گویم بیا جلسه هفتگی مدیران را فردا در تـیر ۷۵۰ با حضور افتخاری دل بـاختگان ایـرج برپا کنیم. بعد همین طور در ذهـنم گـروه است که شکل می گیرد: گروه جان باختگان پشنگ، سوژه یابان سام نریمان...

سری به وایـبر و پیـامک ها می زنم. به هر که مـی خواهی زنـگ بـزنی و حلالیت بطلبی، مـی بینی خـودش زودتر پیامک زده! به سـعید فـلاح پور پیغام دادم ما جزو دل باختگان ایرج ایم و همین حالا از نجف داریم راه می افتیم. برای دوستان دوره دانـش جویی در گـروه صفاشهر پیامک زدم که: «دل باختگان ایـرج صـبح امروز از نـجف عـازم کـربلا شدند...» چند تا درویـش هم دیدیم با کلاه نمدی چهارترک و کشکول و تبرزین! از کنارم که رد شدند، گفتم: «یا علی مـدد بـه درویش!» بعد می خواستم بپرسم که خـانقاه تان کـجاست کـه بـی خیال شان شـدم. زیاد به چـشم نـمی آمدند! خیلی کم بودند و خیلی بی آزار!

باز برخوردیم به گروه لاعنان مرفه بی درد! آدم هایی با قطر شـکم های بـزرگ و فـحش ها و لعن های بی دردسر! نه در جهاد و با شمشیر و در خـطر رویـاروی کـه در گـوشه دنـج بـا استفاده از گوشت نرم و زبان! بعد یاد آن جوان شیعه افغانی افتادم که می گفت: «بعضی از دوستان شما می نشینند روی فرش های ابریشمی و پس از صرف چلوکباب سلطانی، فلان لعن را می کنند و امثال ما در فـلان منطقه افغانستان تاوان این بی توجهی ها را پس می دهیم. » می گفت: «گاهی سر بچه های مظلوم ما را با شیشه نوشابه بریده اند و در چاه انداخته اند. آیا آن ها که لعن و نفرین می کنند و با صدای بلند آروغ می زنند، اینجا هـم چـنین گرد و خاکی راه می اندازند؟» بعد یاد حرف مولا علی(ع) افتادم که گفته بود: «دو طایفه کمر مرا شکستند: جاهل افراط گر و منافق!»

خب برادر من! اگر لعن می کنی بیا آمریکا و اسرائیل را لعـن کـن که همه این بازی ها را به راه انداخته اند. بعد یاد یک حاج آقای ایرانی افتادم که دو روز پیش در بین الحرمین دیده بودم اش! وسط شلوغی بین الحرمین یک بـلندگو دسـتی به دست گرفته بود و بـلند بـلند، مرگ بر امریکا و اسرائیل می گفت! گفتم: «دمت گرم! کاش این لاعنان بی درد و کباب خوران مفت و اصحاب شبکه بی خیال آمریکا و انگلیس یک ذره از غیرت تو را داشتند!»

ده: شـاطی الفـرات هشت، هتل مریدین کـربلا!

عـرب خالقی زنگ زده با وایبر مجانی صحبت کند که مدام قطع می شود؛ از قرار معلوم رسیده به کربلا. دیروز راه افتاده و به گمانم بیشتر راه را زیرآبی رفته، راه سه روزه پیاده روی را به گمانم همه یا بـخشی را بـا ماشین طی کرده. پیامک می زنم که: «لابد سوار اسب شدی و یک روزه رسیدی به کربلا! برگرد مثل بچه آدم از تیر اول پیاده برو، حوالی تیر ۱۰۰۰، کروکودیل هم که باشی پایت باید تاول بـزند، پای تـاول زده ات را هم خـودم می آیم نجف چک می کنم! » برایم پیامک می زند که: «مجلس مداحی داشتم، باید زودتر می رسیدم.» می گویم: «در کربلا خـانه کجا داری مهمانت شوم من؟» می نویسد: «پیش دوستان هستم. جای خیلی خـوبی نـیست، کـمی هم دور است.» دوباره هوس می کنم سر به سرش بگذارم و بفرستم اش سراغ نخود سیاه؛ می نویسم: «ما در هتل مـریدین آنـجا یک سوییت گرفتیم. سوییت سه تخته از امشب رزرو ماست، ولی متأسفانه جمعه می رسیم. برو هـتل مـریدین سـابق، پیش سردار زقر! پولش را هم آقای معین بخش حساب کرده. به نام من و آقای مؤمنی و سـردار زقر است. اگر نروی می سوزد...» می نویسد: «آدرسش کجاست؟» الکی می نویسم: «خیابان شاطی الفرات. .. نـبش کوچه هشتم!»

عصر دوبـاره زنـگ می زند. می خواهد صحبت کند که دوباره قطع می شود. می نویسد: «با تاکسی رفتم پیدا نکردم. می گویند اسم هتل اشتباه است...»

ـ بگذار بپرسم، شاید مریدین نباشد.

طرف چه خوش اشتهاست. توی شلوغی کربلا سـراغ سوییت سه تخته را می گیرد! دوباره پیامکش می رسد که خیابان شاطی الفرات هم نداریم... می نویسم: «فکر کنم تازه اسمش را گذاشته اند شاطی الفرات...» نه، ول کن معامله نیست... آخرش تسلیم می شوم و می نویسم: «ای بابا ما هـم قـاطی کردیم... اشتباهی زنگ زدیم دمشق، هتل مریدین دمشق را رزرو کردیم... حواس را می بینی؟» و طرف کوتاه می آید. بچه ها که پیامکم را می بینند، می خندند و می گویند خوب سر کارش گذاشتی... می گویم طرف هم شاعر است و هم مـداح. بـه این می گویند مداح آزاری... از همه بیشتر، یوزپلنگ عرصه عبادت می خندد.

یازده: گل خودروی در حمام روزی...!

بچه ها در مسیر راه از گرانی غذا در نجف می گویند. دیشب سه نفر از دوستان رفته بودند به یک رستوران، دو سـیخ کـوبیده و یک نصفه مرغ خورده بودند و به پول ما ۱۲۰ چوق پیاده شده بودند. می گویم: «خب زیاد نگرفته، حساب کنید که هنوز دلار هزار تومان باشد، سه برابر کم کنید می شود قیمت واقـعی، حـدود ۴۰هـزار. خودت که می دانی ما در تـحریم کـباب و مـرغ به سر می بریم.» یکی از دوستان می گوید من که رفتم ایستادم نذری گرفتم، هم غذایش خوش مزه تر بود و هم مجانی بود.

ایرج دوبـاره داشـت بـرای یکی از بچه ها اسم پیدا می کرد؛ اسمش را گذاشته بـود «عـاشق الحسین ». گفتم: «این طرف که اصلاً دست به سیاه و سفید نمی زند و کاری نمی کند؛ راست راست راه می رود و می خورد. اسمش را بـگذار سـربار الحـسین!» به من می گفت: «گل برادر! نگو این حرف را. » من هـم به او گفتم: «گل خودروی!» گفت: «یعنی چه؟» گفتم: «به جای گل برادر، بگو گل خودروی! یعنی با زحمت و رنـج خـودت رویـیده ای. مگر نشنیدی فردوسی در گلستان سعدی گفته: گلی خودروی در حمام روزی... فتاد از دسـت مـحبوبی به دستم...؟» گفت: «بله، بله، شنیدم!»

تا چشم کار می کند، نجف است و وادی السلام و قبر است و قـبر. هـمین حـالا در تابوتی نام یک میت را نوشته اند که انگار تازه از مصر آورده اند برای خـاک کـردن در ایـنجا! نمی دانم در کجا بود که خوانده بودم تمام مرده های مسلمان از زیر خاک حرکت می کنند و مـی آیند بـه وادیـ السلام نجف. فکر کنم در یکی از شعرهای سپیدم در کتاب «قطار اندیمشک» هم به این موضوع اشـاره کـرده بودم! چند قدمی با تابوت مسلمان مصری حرکت کردیم و تشییع اش کردیم. دیشب کـه از قـبرستان وادیـ السلام بر می گشتیم، با سمنانی به یک هتل تک ستاره سر زدیم که ببینیم جا دارد یـا نـه؛ گفت: «فقط یک اتاقم الآن خالی شده و جا برای امشب هست.» آدم نسبتاً منصفی بـود، مـی گفت: شـبی ۶۰ و ۵۰! منظورش همان ۶۵ بود لابد! یک نفر با ماشینش جلوی وادی السلام ایستاده بود و داد می زد: «بغداد، بـغداد!» یـاد انفجار و بمب افتادم و به سمنانی گفتم: «برویم تا بغداد، منفجر بشویم و بـرگردیم!» بـعد دعـا کردم که بغداد مثل قدیم بغداد باشد و عراق مثل قدیم های دورترِ عراق!

در گشت های داخل شـهر و در مـسیر فـرودگاه چند جا از سگ های بازرسی استفاده می کردند. یاد ناصر فیض افتادم که سـوریه رفـته بود و به پلیس سوریه می گفت: «درجه این سگ شما چیست؟»

دوازده: صد رحمت به یوزپلنگ عرصه عبادت!

وارد آسـتان مـولا علی(ع) شدم و در شلوغی حرم کم کم خود را تا ضریح رساندم، به آسانی زیارت کـردم و در چـند متری ضریح در آن شلوغی جایی هم برای نـشستن و نـماز خـواندن پیدا کردم. ده دقیقه ای نشستم. بعد جوانی عـرب آمـد و درست در کنار من شروع به خواندن نماز کرد. تابه حال نمازی به این سـرعت نـدیده بودم. تمام حمد و سوره اش بـه پنـج ثانیه هـم نـمی کشید. مـانده بودم که این دیگر چه نـمازی اسـت! گفتم: «بعد از نماز به این جوانک حتماً تذکری می دهم. صد رحمت بـه یـوزپلنگ عرصه عبادت خودمان!» سرعت عبادتش از هـواپیمای میگ و اف۱۶ هم بـیشتر بـود! تا نمازش تمام می شد، دوبـاره بـر می خاست و رکعت دیگر را اقامه می بست و تمام نمازش به ۱۰ـ ۱۵ ثانیه نمی رسید که تمام مـی شد و دوبـاره دو رکعت بعد و رکعت های بعد.

کـمی کـه آرامـ شد و نشست، خـواستم آرام بـه او بگویم چرا این هـمه عـجله که دیدم طرف رو کرد به سمت ضریح امام علی (ع) و با همان زبان خود چـیزهایی گـفت و راهش را کشید و رفت! فرصت خوبی بـود تـا به یـاد مـرحوم پدرم نـماز بخوانم و چند رکعت هـم هدیه کنم به مادرم. همان لحظه از سمت خانم ها صدای ضجه زنی می آمد که بسیار بـسیار بـلند و گوش خراش بود! دقیقاً جیغ می زد و اعـصاب هـمه را خـرد کـرده بـود! لابد فکر مـی کرد هـرچه صدا بلندتر باشد حضرت بهتر جواب می دهد. ای کاش آداب زیارت را می شد رعایت کرد و برای دیگران هم حـقی قـائل شـد. از در شیخ انصاری که بیرون می آمدم، یکی از دوسـتان هـندی را دیـدم؛ از شـیعیان هـند بـود و در دهلی به رایزنی فرهنگی آمد و رفتی داشت؛ می گفت امسال از هند هم جمعیت زیادی آمده است برای پیاده روی. آمدم کنار حرم امیرالمؤمنین که وداع کنم و بروم به سمت کـربلا. ناگهان در پیام گیر موبایلم شماره پرونده ای درج شد و نوشت: «پرونده شما با خانه شاعران با فلان کلاسه به فلان شعبه تجدید نظر رفت!»

چند روز است میوه درست و حسابی نخورده ایم. برای بـچه ها سـیب می خرم قربة الی الله! جلوی در حرم امیرالمؤمنین یک زن افغانی داشت پسربچه اش را می زد. نوزاد کوچکی هم در بغلش بود و در آن سرما یک ساک هم داشت و این پسربچه تخس سه ـ چهارساله مدام دستش را مـی کشید کـه فرار کند و در آن شلوغی جمعیت، زن از دست این بچه به ستوه آمده بود. بچه خودش را می انداخت روی زمین و گریه می کرد. بغلش کردم. یک شکلات خـرجش بـود که ساکت شود و در کنار مـادرش بـنشیند. در گوشش گفتم که اگر دست مادرت را رها کنی، گرگ های داعش می آیند می خورندت! تا گفتم «داعش» بچه کمی آرام شد و رفت زیر چادر مادرش قایم شـد!

سـیزده: همین که کربلا بـاشیم، خـودش جایی است!

نم نم باران می بارید و ما در کوچه ای در وادی السلام نجف به سمت کربلا حرکت می کردیم. کمی جلوتر چند نفر از دوستان قدیم را زیارت کردیم. آقای مسچی را در هند دیده بودم. مدیر یـک سـایت پژوهشی بزرگ بود که با پسرش آمده بود. مرا به پسرش معرفی کرد و گفت که امسال در کتاب درسی فارسی تان فلان شعر را که خواندید، از همین آقاست. از یکی از موکب ها چای نذری در لیـوان یـک بار مـصرف گرفتیم. یک قزوینی کنارمان قدم می زد؛ با ما سلام و علیک کرد و گفت: «ببخشید شما فلانی نیستی؟» کم کـم نیاز به کلاه واجب شد. هم باران می بارید و هم فواید دیـگر داشـت.

از قـزوینی پرسیدم: «چه طور شد که آمدی؟» گفت: «یک دفعه شد. پول هم نداشتم. همه پولم ۲۰۰هزار تومان بود. تا اینجا را بـا ۶۵هـزار تومان آمدم. ۳۵تومان تا مرز و ۳۰ تومان از مرز تا نجف!» گفتم: «تو که زدی روی دسـت اصـفهانی ها!» گـفت: «تازه کارت شناسایی راننده را هم چک کردم. پسرم هم طلبه است در مدرسه مروی تهران. او هـم راه افتاده آمده، کاش آن یکی پسرم را هم می آوردم. ساکم را سه دقیقه ای بستم.» مؤمنی پرسـید: «از کدام شهر آمده ای؟» گفت: «از شـهر مـظلوم پرور قزوین!» گفتم: «حق داری به خدا. پشت سر قزوینی ها حرف زیاد می زنند. ما چند تا شهر مظلوم داریم یکی همین قزوین شماست.» تأیید کرد و گفت: «قزوین شهر شهید رجایی و شهید بابایی و شـهید ابوترابی هم هست.» گفتم: «تازه خبر نداری که قزوه هم از قزوین است.» برایش جالب بود. مؤمنی گفت: «تو هم خیلی شکسته نفسی می کنی ها! »

در مسیر راه جابه جا موکب زده اند و چای و آب و شیرینی و نان و خرما مـی دهند. یـاد آن چای فروشی می افتم که شب اول رسیدن مان به نجف، چای هزار تومانی را به ما یکی هزار دینار فروخته بود. در مسیر بچه های بوشهر را دیدیم که نگران جا در کربلا بودند؛ داشتند به هم مـی گفتند کـه جا در کربلا سخت گیر می آید و از قبل باید رزرو می کردیم. یکی شان که چهره سوخته ای داشت می گفت: «نگران نباشید، همین که کربلا باشیم خودش جایی است.»

چهارده: لایمکن الفرار ز عشق حسین!

هـنوز چـند کیلومتر راه نرفته بودیم که اولین خیمه ماساژ را دیدیم. دو سه نفری دراز کشیده بودند و یکی داشت پایشان را لگد می کرد. مؤمنی دلش غش رفت برای ماساژ. گفتم: «الآن این دوست قزوینی مظلوم مان را خبر مـی کنم. مـاساژش بـاید خوب باشد. »

باز هم یـکی دیـگر از مـدیران حوزه هنری رؤیت شد. مدیر خراسان شمالی، آقای مرادی. یحتمل جلوتر که می رفتیم مدیر خراسان مرکزی و جنوبی را هم می دیدیم. رئیس کـه ایـن قدر هـوایی کربلا باشد، مطمئنا مدیران استانی اش هم هوایی و زمـینی خـودشان را می رسانند کربلا. جلوی ما یک جوانک ایرانی پشت کوله اش نوشته بود: «لا یمکن الفرار ز عشق حسین...» کمی جلوتر که رفـتیم کـوله هایی بـا عکس برادر رونالدو و برادر مسی هم رؤیت شد.

بچه های هـفت ـ هشت ساله عراقی در مسیر کاروان ایستاده بودند و متناسب با خانه و زندگی شان به کاروان راه پیمایان چیزهایی می دادند. دختربچه ای دسـتمال کـاغذی تـعارف می کرد، پسربچه ای شیشه عطرش را به دست و تن کاروانیان می زد تا خـوش بو شـوند، زنی چند لقمه نان و پنیر آورده بود برای نذر. همه این ها فردا خاطره می شدند برای همین بـچه ها. کـنار یـک موکب عکس مقتدا را زده بودند و اسم موکب شان هم موکب مقتدا صدر بود؛ چـای مـی دادند و خـرما.

ایرج یکی از دوستانش را پیدا کرده بود و آورده بود که به ما معرفی کند و با مـا هـمراه شـود. می گفت ایشان هم عضو جدید گروه باشد. گفتم: «همین طوری که نمی شود عضوگیری کـنید. بـاید اول صلاحیت شان تأیید شود. باید مصاحبه شوند! کاروان دل باختگان ایرج که الکی هر کـسی را نـمی تواند عـضو کند.» بنده خدا خیلی جدی اصرار کرد که ایشان هم آدم خوبی است و هم تـحصیلاتش بـالاست. گفتم: «خب چی خوانده؟» گفت: «فیزیک اتمی!» گفتم: «چون فیزیک اتمی خوانده بی مصاحبه قـبولش مـی کنیم، ولی شـرطش این است که هر ۴۰ قدم یک یا ایرج بگوید!» مؤمنی گفت: «خیلی سخت نگیر، هـر ۱۲۰ قـدم یک یا ایرج بگوید کفایت می کند! »

پانزده : یا ایها المسلمون! علیکم بـالهویج!

بـا بـچه ها قرار می گذاریم اگر همدیگر را گم کردیم و کسی جا ماند، اولین قرارمان با یکدیگر تیر ۱۰۷ بـاشد. مـؤمنی مـی گوید تیرهای رُند مثل تیر ۱۰۰ و ۱۵۰ و ۲۰۰ همیشه شلوغ اند؛ چون همه آنجا قرار می گذارند. مـا هـفت را اضافه می کنیم. کمی جلوتر ناهار حاضر کرده اند. مرد عراقی ظرف غذا را جلویمان می گیرد و می گوید: «برادر بـفرما گـوشت! ساعت نه صبح است و دارند از همین حالا ناهار می دهند!» کمی جلوتر یـک عـراقی کنار خانه شان موکب زده و ماساژ برقی خانه شان را هـم آورده گـذاشته تـا اگر کسی پایش درد می کند ماساژش بدهند. جـلوتر، شـلغم پخته می دهند و جلوتر، هویج نذری. بی اختیار

یاد آن جمله پشت کوله آن نـوجوان مـی افتم که نوشته بود: «لا یمکن الفـرار مـن عشق حـسین. » مـی گویم: «یـا ایها المسلمون! علیکم بالهویج!»

اگر یـکی حـوصله کند و از همه چیزهایی که در راه پیمایی اربعین نذری می دهند عکس بگیرد، نمایشگاهی مـی شود دیـدنی. تا به حال دستمال کاغذی نـذری، عطر نذری، شلغم نـذری و هـویج نذری رؤیت شده بود و حـالا یـکی پیدا شده بود که سیگار نذری می داد! لابد جلوتر که می رفتیم به قـلیان نـذری هم می رسیدیم. مؤمنی می گوید: «اگـر ایـن راهـ پیمایی در هند بود لابـد فـلفل نذری هم می دادند!»

کـم کـم رسیدیم به حوالی تیر یک و کمی که جلوتر رفتیم جایی بنر زده بودند و نمایشگاهی کـوچک عـلم کرده بودند و عکس هایی از شخصیت های بزرگ و شـناخته شده جـهان را زده بـودند؛ بـا جـمله هایی که هرکدام شان درباره امـام حسین(ع) گفته بودند؛ سخنانی از گاندی، ابراهام لینکلن، استالین و خیلی های دیگر که اکثرشان غیرمسلمان بودند و بـلااستثنا هـمه در عظمت امام حسین(ع) سخن گفته بـودند. داشـتم فـکر مـی کردم کـه آیا آدم حسابی ای پیـدا مـی شود که درباره یزید و معاویه هم ذکر خیری کرده باشد؟ جلوتر که آمدیم یک پلیس عراقی را هم دیـدیم کـه هـم زمان با کار انتظامات، بسته دستمال کاغذی را بـه دسـت گـرفته بـود و بـه زوار تـعارف می کرد. داشتم فکر می کردم که در مسیر چه قدر دستمال کاغذی می دهند.

رسیدیم به جایی که بالایش نوشته بود: «موکب الصحابی سلیم ابن قیس الهلالی.» پیرمرد همان طور که مـا را به چای دعوت می کند، به مؤمنی می گوید: «حمامات یا دست شویی نیاز دارید پشت موکب. ..» من هم با اصرار، دوست ایرج یا همان فیزیک دان اتمی را می فرستم که برود تحقیق کند کـه دسـت شویی اش خوب است یا نه! نشستم روی مبلی و تا رفتم بگویم گروه دل باختگان ایرج عضو جدید می پذیرد، یکی مرا شناخت و سلام کرد و رفت! مؤمنی گفت: «مواظب باش، می شناسندت! » ایرج همان طـور کـه دارد چای می خورد، یک لیوان چای عراقی هم برای من گرفته و می آید به طرفم و می گوید: «گل سخن گو!» من هم می گویم: «جانم، گل خودروی! » از صـبح تـا به حال هزار جور غـذا در مـسیر راه به ما تعارف کردند. من یک چای خوردم با یک استکان شیرکاکائوی داغ و یک کاسه کوچک فرنی. جایی نان و پنیر نذری می دادند، جایی نان و تـخم مرغ، جـایی سوپ، جایی شلغم و هـویج و جـایی خرما و جایی نارنگی یا همان «لارنگی» خودمان!

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۶/۰۸/۱۵
khademoreza kusar

نظرات (۱)

۝۝۝۝♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥۝۝۝۝

۝۝۝۝♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥۝۝۝۝

 

هم میهن ارجمند! درود فراوان!

 با هدف توانمند سازی فرهنگ ملی و پاسداری از یکپارچگی ایران کهن

"وب بر شاخسار سخن "

هر ماه دو یادداشت ملی میهنی را به هموطنان عزیز پیشکش می کند.

خواهشمنداست ضمن مطالعه، آن را به ده نفر از هم میهنان ارسال نمایید.

 

آدرس ها:

 

http://payam-ghanoun.ir/

http://payam-chanoun.blogfa.com/

 

[گل]

 

۝۝۝۝♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥۝۝۝۝

۝۝۝۝♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥۝۝۝۝

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی