مؤسسه فرهنگی قرآن و عترت خادم الرضا ( علیه السّلام )کوثر

مؤسسه فرهنگی قرآن و عترت
بایگانی
دوشنبه, ۱۵ آبان ۱۳۹۶، ۱۱:۱۲ ق.ظ

خاطرات سفر اربعین سال 1393 شمسی2

چهل منزل تا کربلا

شانزده: دو ـ هیچ به نفع تیم ملی عراق!

زنی از ماشین پیاده می شود؛ با دو مشمای بزرگ پر از سیب زمینی و پیاز و کدو و بادمجان و می رود به سمت یکی از مـوکب ها تـا لابد نذری اش را بپزد.جمعیت زیادی از پیاده رو و خیابان در حال عبور است و همه از نجف به سمت کربلا در حرکت اند. در بزرگراه نجف به کربلا و سمت چپ جاده، ماشین ها در حال رفت و آمدند. برخی از زائران تمام یـا بـخشی از راه را بـا ماشین طی می کنند و جاده در جاهایی شلوغ و راه بندان می شود. از جمع ما، یوزپلنگ عرصه عبادت و زاهدی نصف راه را پیاده آمـده اند و نصف راه را با ماشین می روند که برای شب جایی را پیدا کـنند و بـقیه دوسـتان به آن ها ملحق شوند. من و مؤمنی با وجود اینکه از حیث سن و سال از همه بزرگ تریم، همیشه جلوتر از گـروه در حـال حرکت ایم. در تیر 107 و 207 و 307 هم اولین کسانی که رسیدند ما بودیم.

دیشب آقای هادی عـسگری از دوسـتان شـاعر آیینی و یکی دو تا از شاعران مثل سید محمدامین جعفری و آقای حسین متولیان را هم دیدیم و آقای مـؤمنی، حمیدرضا برقعی را هم دیده بود که دیشب داشت می رفت کربلا. یک روحانی هـم دیدیم که مشهدی بـود و از دوسـتان جعفریان و مدام می گفت: «چرا جعفریان را نیاوردید؟» می گفت: «جا دارد ما تمام راه را به جای پیاده و با قدم، سینه خیز برویم.» گفتم: «حاجی جان با همین پای پیاده هم دعا کن برسیم به کربلا. سینه خیز پیش کش!»

شـب اول را در موکب امام رضا(ع) جا خوش می کنیم. دوستان مان ۳۰ـ۴۰ تیر جلوتر منتظر مایند، اما دوستان اصرار به ماندن می کنند و من و مؤمنی هم اجابت می کنیم. موکب بزرگی است که دوستان ایرانی راه انداخته اند؛ همراه بـا مـداحی و سخنرانی. آقای رافعی و میثم مطیعی و محمدرضا طاهری هم برنامه دارند. یک ساعتی می نشینیم در موکب. کم کم دوستان ما را به حیاط پشت موکب هدایت می کنند و سوار ماشین می شویم و کمی دورتر در اتـاق خـبرنگاران پیاده می شویم. من هم دقایقی با آن ها مصاحبه می کنم. بعد به اتاقی می رویم که جای دنج و راحتی است. از صبح تا به حال بیش از ۳۰ کیلومتر راه آمده ایم و تا به حـال سـابقه نداشته که این همه راه رفته باشم. چشمانم سنگین شده. دوستان خبرنگار با ماساژ و اینترنت پرسرعت نذری به سراغ مان می آیند. غذا می آورند، چلومرغ است و بیش از اندازه خوراک ماست.

کمی گـشت و گـذار در اخـبار اینترنت و دیدن پیام های دوستان و سـر زدن بـه گـروه مان در وایبر و بعد هم خواب راحت تا اذان صبح. هنوز هوا تاریک است که به سمت حمام ها و دست شویی ها راه می افتیم. حمام آب ندارد. دست شویی ها اوضـاع شان بـهتر اسـت. وضو می گیریم و نماز می خوانیم و بعد مؤمنی اشاره مـی کند کـه برویم. با بچه های گروه قرار می گذاریم در تیر 507 همدیگر را ببینیم. مؤمنی می گوید بچه ها ۴۰ـ۵۰ تیر از ما جلوترند، باید زودتر راه بیفتیم. بـا دوسـتان خـبرنگار خداحافظی می کنیم. یکی از مسئولان برایمان تعریف می کند که اینجا زمـینش مال یک ثروتمند بوده که وقف موکب کرده و ما در عرض همین یکی دو ماه اینجا را ساخته ایم. صبحانه را گذاشته ایم در مـسیر و در مـوکب ها بـخوریم. جایی سیب نذری می دهند. یک سیب می خورم و کمی جلوتر، شیر اسـت و فـرنی داغ با تکه نانی که خیلی می چسبد.

در راه بروشورهای یک مرجعی را پخش می کردند که من تا به حـال کـمتر اسـمش را شنیده بودم؛ سید بود و قیافه نسبتاً جوانی داشت؛ می گفتند کلی ماهواره و تـبلیغات دارد و در انـگلستان بـرو بیایی دارد. مرد عراقی می گفت: «آقا قمه خوب نیست... من خودم در کربلا قمه زن بودن. .. یـکی از سـفارت انـگلیس از بغداد با رابط قمه پخش کرد...» می گویم: «شما چند اشتباه داشتی. اولاً من خودم قـمه زن بـودن غلط است، باید بگویی قمه زن بودم. دوم، پخش می کرد درست است نه پخـش کـرد... مـرد عراقی خندید و گفت: «شما خودت اگر عربی بگویی، أکثر مِن ۱۰ تا ۲۰ تا غلط اسـت...» گـفتم: «حیف که قبولت دارم. حق با شماست. اصلاً دو ـ هیچ به نفع تیم ملی عـراق...»

طـبق مـعمول در موکب ها بحث درگرفته است؛ آن هم میان بچه های جوان ایرانی. یکی دو جوان عراقی هم هستند و نـشسته اند، دارنـد حرف های بچه های ما را گوش می کنند. بحث شبکه های مذهبی در ماهواره است؛ ماهواره های رنگارنگ و پُرتـعداد. یـکی از بـچه ها می گوید: «۱۴ شبکه اش اگر ۱۴۰۰تا هم بشود، از این جماعت آبی گرم نمی شود! » نمی دانم راجع به چـه کـسی دارنـد صحبت می کنند...

هفده: یا احمد الحسن، اترکنی...!

جلوتر که می رویم، موکبی مـی بینیم کـه با همه موکب ها فرق دارد؛ موکب «احمد الحسن یمانی!» می گویند این آدم، یمانی آخرالزمان است و همان کـسی اسـت که جلوی سفیانی را می گیرد! بالای خیمه شعاری زده اند به این عنوان: «البـیعة لله!»

طـرف از بصره است. سراغش را می گیرم و بلند داد می زنم: «کجاست ایـن نـماینده امـام زمان که با او بیعت کنم؟» عده ای بلند مـی شوند و مـعترض که: «آقا آرام تر!» واقعاً انتظار دارم احمد الحسن را همان جا ببینم و کمی سر بـه سـرش بگذارم، اما کاشف به عـمل مـی آید که طـرف اصـلاً در ایـنجا حضور ندارد و هر کسی نمی تواند ایـشان را بـبیند و نماینده های خاصی شاید سالی یک بار بتوانند با ایشان ملاقات کنند! ایـن را یـک جوان ایرانی که در این موکب خـدمت می کند به ما مـی گوید. مـی گوییم: «خودت احمد الحسن را دیده ای؟» می گوید: «مـن هـنوز به آن درجه نرسیده ام که بتوانم ایشان را ملاقات کنم!» می گویم: «بچه کجایی...؟»

ـ تهران!

ـ کـدام مـنطقه...؟

ـ نارمک!

ـ چه کاره ای؟

ـ در سراجی کیف و کفش کـار مـی کنم.

ـ اسـمت چیست؟

طرف کم کـم نـگران می شود که چرا دارم سـین جیمش مـی کنم، اما با بی حوصلگی جوابم را می دهد که: «میلاد هستم.» من هم می گویم: «عبدالجبار هستم!» طـرف مـی گوید خوش وقتم. می گویم: «خب من حاضرم ارشـاد بـشوم و به دیـن احـمد الحـسن درآیم... اگر بگویم البـیعة لله قبول است؟» مؤمنی خنده اش می گیرد و بعد خیلی جدی شروع می کند به پرس وجو کردن! میلاد جواب مان را مـی دهد کـه: «اول باید نیت کنید!» من می گویم: «نـیت کـردم، بـرو سـراغ بـعدی.» می گوید: «باید قـرآن بـیاورید و استخاره بگیرید و در نیت تان بگویید من می خواهم با احمد الحسن بیعت کنم...» من فوراً قرآن را باز مـی کنم و بـا صـدای بلند به مؤمنی می گویم:

«این استخاره کـه خـیلی بـد اسـت... در آتـش جـهنم داریم می سوزیم... یا احمد الحسن اترکنی!» جوانک در می آید که: «چون قبولش نداری داری می سوزی!» می گفت: «باید نیت کنی و بعد سه روز روزه بگیری و بعد خانم فاطمه زهرا سلام الله علیه (!) بـه خوابت می آید!»

مؤمنی هم از «سلام الله علیه» گفتن میلاد خنده اش می گیرد! من می گویم: «آقای مؤمنی تو برو، من همین جا می مانم، سه روز روزه می گیرم، بعد تکلیفم را با این موکب روشن می کنم!» مؤمنی خـنده اش گـرفته و دارد بحث می کند که: «حیف شما نیست این همه راه را از ایران آمده ای و درست در مسیر نجف به کربلا، عوض رفتن و رسیدن و زیارت، خودت را وقف کسی کرده ای که اصلاً نمی دانی چه می گوید و چـه کاره اسـت! خب چرا نمی رود با داعش بجنگد و موضعش در برابر داعش چیست؟» میلاد می گوید: «ایشان مقامشان بالاتر از این است که خودشان را درگیر این مسائل کنند! الآن در سـایت ایـشان خیلی ها آمده اند و لایک کرده اند و ایـشان را قـبول کرده اند.» می گویم: «تعدادشان چه قدر است؟» می گوید: «از ۴۰هزار نفر هم بیشترند!» می گویم: «اگر سایت را هک کنند که همه قدرت یمانی تان از بین می رود!» کم کم مؤمنی اصـرار مـی کند که برویم و بیشتر از ایـن وقـت را هدر ندهیم. الآن بچه های کاروان به تیر 507 رسیده اند و منتظر مایند.

کمی جلوتر برای تجدید وضو رفتم به دست شویی و نمی دانم چرا بلند بلند، وقت وضو نیت کردم و گفتم: «یا احمد الحسن!» چـند نـفری که آنجا بودند، خندیدند و مردی عراقی خیلی جدی به عربی ـ فارسی گفت: «آقا لا حقیقت...»

دست سه نفر از بچه های عراقی عکس آقا و حاج قاسم بود. فرخ می گفت: «اصلاً دقت کردید کـه تـوی این سـفر عراقی ها چه قدر بیشتر از سال های قبل تحویل مان گرفتند؟» ظهر بعد از نماز، هر کسی خاطره شب گذشته خود را نقل مـی کند. یکی از بچه های قم می گوید: «در تیر حوالی ۶۰۶ یک عرب مرا برد خـانه شان. آنـجا هـمه جوان های عراقی به من می گفتند: «شما جیش خامنه ای هستی؟» من هم گفتم: «نه!» ترسیدم دشمن باشند و احتیاط کـردم!

 رسـیدیم به محل قرار. کسی از بچه ها را ندیدیم. ساعتی نشستیم و خستگی راه را در کردیم و چشم دوختیم بـه کـاروانی کـه مثل سیل می آمد و می رفت. بعد دو ساعت، تازه سر و کله سمنانی و ایرج پیدا شد. پیشانی بندهای زرد بـه پیشانی شان بسته بودند. سراغ زاهدی و یوزپلنگ عرصه عبادت را گرفتیم، گفت: «حریف شان نشدم. نـماز را که خواندند خوابیدند. فـکر کـنم الان سوار ماشین شوند و خودشان را به اینجا برسانند.» به سمنانی و ایرج می گوییم: «شما بنشینید و منتظرشان شوید و خستگی درکنید. ما رفتیم جلوتر، وعده مان تیر 707.»

هجده: آقای ناصرالدین شاه قاجار! جلوی موکب منتظرت هـستند!

هنوز در فکر احمد الحسن هستم و اینکه چه طوری اینجا موکب زده و جذب مشتری می کند؛ آن هم در مسیر راه پیمایی اربعین. به مؤمنی می گویم: «یاران امام زمان را هم شناختیم.

نشسته اند و از سایت هایشان لایک می کنند! دشمن بـا خـمپاره و شمشیر به حرم عسکریین حمله می کند. خب اگر دنبال سفیانی هستی، سفیانی همین داعش است، همین آل سقط و سعود و خلیفه و آل خلاف اند دیگر. خدا سایت تان را هک کند که بچه های مردم را گـذاشته ایـد سر کار.» دلم برای میلاد می سوزد که این همه راه را کوبیده و آمده در مسیر راه پیمایی نجف به کربلا و متوقف شده در جایی و فکر می کند دارد خدمتی به امام زمان(عج ) می کند. یکی از دوستان دانـش جوی ایـرانی که با ما همراه شده، می گوید که انگار شعبه دوم احمد الحسن هم در مسیر افتتاح شده. من هم مطابق معمول از فرمایش های خودم خرج می کنم که: «سومی اش که بیاید صاف مـی رود جـام جـهانی!»

همان دوست دانش جو می گوید: «پارسـال هـم آمـده ام.» می گوید بچه تهران است. حدس می زنم بچه جنوب شهر باشد، حدسم اشتباه است، بچه ونک به بالاست. می گوید: «پارسال خودم یـک کـشیش مـسیحی را دیدم که در راه پیمایی با لباس مخصوص خودشان ایـن مـسیر را می رفت. پیرمرد باصفایی بود.» می گفت پارسال موکب چینی ها را هم دیده که دین شان بودایی بوده، ولی موکب زده بودند و به راه پیمایان کـربلا چـای و مـیوه می دادند. می گفت یکی شان هم خانم چینی بود که چادر مـشکی سر کرده بود و در موکب خدمت می کرد. می گفت با دوستان دانش جو آمده است. دانش جوی معماری بود و می گفت از دوستانش عقب مـانده و تـقصیر هـم به گردن همین موکب احمد الحسن بوده که رفته نشسته بـا بـچه های آنجا بحث کرده.

کمی جلوتر اذان می گویند. هم زمان، تعداد موکب هایی که غذا می دهند زیادتر شده. خـیلی ها غـذا را روی سـینی و روی سر گذاشته اند و وسط جمعیت می نشینند تا راه پیمایان بدون هیچ دردسری غـذایشان را بـردارند و مـیل کنند. قیمه، مرغ، ماهی، خورش بامیه، خورشت لوبیا و هزار جور غذای دیگر پخته اند؛ بـیشتر در طـرف های یـک بار مصرف. مؤمنی دنبال جایی می گردد که نماز جماعت برپا باشد. دست شویی ها اغلب شـلوغ اند. مـی گویم: «کمی جلوتر جای خوبی می شناسم.» می گوید: «تو که قبلا این راه را نیامدی!» می گویم: «فـقط دو ـ سـه دقـیقه دیگر بیا، نشانت می دهم.» بعد خودم جلو جلو می روم و ۵۰ متر جلوتر می پیچم در گذری و نـاگهان یـک جای بسیار تمیز با سرویس های بهداشتی خلوت جلوی رویمان سبز می شود.

مؤمنی حـیرت مـی کند. هـر دو وضو می گیریم و می رویم در موکبی که جای نسبتاً بزرگ و خوبی است. اذان را گفته اند و بلندگو اعلام می کند کـه قـامت ببندید به امامت نماینده آقای سیستانی! مؤمنی بیشتر حیرت می کند. نمازمان را مـی خوانیم. هـمان جا غـذای خوبی هم می آورند و تعارف مان می کنند. بلندگویی هم هست که بعد از نماز نام گم شدگان را می گوید. آقـای رضـایی از شـهر آغاجاری، خانواده اش منتظرش هستند. من هم می روم به کسی که اسامی را اعـلام مـی کند می گویم: «بگو آقای مؤمنی از کاروان دل باختگان ایرج، جلوی موکب منتظرش هستند.» مؤمنی دارد دعا و قرآن می خواند کـه یـک دفعه خنده اش می گیرد و پا می شود می آید بیرون. مطمئن است که کار من است.

بـا دوسـتان تماس می گیریم و آدرس این موکب را می دهیم. سمنانی و ایـرج هـم بـه همراه دوستان دیگر از گرد راه می رسند. صبر مـی کنیم تـا آن ها هم نمازشان را بخوانند و ناهارشان را بخورند. در این بین فرصتی است تا به سـراغ هـمان مرد عربی برویم که تـا حـدی فارسی بـلد اسـت و بـلندگو در دست اوست؛ همان که یک بـار هـم نام مؤمنی را اعلام کرده. نام خودش را می پرسم، می گوید: «نامم عبدالزهراست.» قبلاً در خـوزستان هـم چند سالی زندگی کرده. به قـیافه اش می خورد که در جنگ مـثلاً اسـیر شده باشد، ولی این را از او نـمی پرسم. مـی گویم: «اگر برایت امکان دارد به کاروان دل باختگان ایرج خوشامد بگو که خوشحال شوند.» مـی خندد و مـی گوید: «دل باختگان ایرج دیگر چیست؟»

دوباره چـند نـفر از کـاروان مازندرانی ها و تهرانی ها مـی آیند و اسـامی گم شدگان شان را از بلندگو اعلام مـی کنند. عـبدالزهرا می گوید: «دیگر گم شده نداری؟» می گویم: «چرا، مؤمنی را یک بار دیگر بگو. بگو محسن مؤمنی شـریف از کـاروان ایرج.» می گوید. بچه ها خنده شان گرفته است. بـعضی از بـچه های شلوغ جـنوب تـهران کـه اوضاع را برای شیطنت بـر وفق مراد می بینند، می آیند بلندگو را از دست عبدالزهرا می گیرند و می گویند: «علی قربانی از نازی آباد، تولدتان را از طرف مـوکب عـراقی ها مبارک باد می گوییم.» آن یکی می آید و بـا ادبـیات خـودش چـیزهای دیـگری می گوید: «مسلم ذبـیحی! مـادرت را و خواهرت را و عمه ات را در جلوی موکب منتظر گذاشته ای. زود بیا. ..» باز شوخی ما گل می کند و کاغذی به دست عـبدالزهرا مـی دهم کـه بخواند: «آقای ناصرالدین قاجار! پدرت فتحعلی و فرزندت مـظفرالدین شاه در جـلوی مـوکب مـنتظرت هـستند. » ایـن را که می خواند می گوید: «فکر نکن متوجه نشدم. ناصرالدین شاه قاجار را من می شناسم. خدا رحمتش کند، مال خیلی قدیم است.»

نوزده: آدم در این مسیر هی کوچک می شود!

در حوالی تـیر ۶۰۰، تعدادی چادر مخصوص وجود داشت که متعلق به آوارگان جنگ با داعش بود؛ آوارگانی که از حوالی استان های شمالی و اطراف موصل کوچ کرده بودند و ماه ها بود که در مسیر نجف به کـربلا مـستقر شده بودند. زندگی در چادر برای یکی ـ دو شب نه تنها بد نیست، بلکه حال و هوای آدم را هم عوض می کند، اما اگر طولانی شود، همراه با گرما و سرما و حاشیه خیابان و صدای مـاشین ها و گـرد و خاک و نبودن امکانات زندگی، سختی و دشواری خاص خود را خواهد داشت.

در حوالی تیر ۶۲۰، آقای ابراهیمی یا همان یوزپلنگ عرصه عبادت به همراه آقای کـاوه فـرخ و زاهدی با جنگ زده هایی که از تـرکمن های مـوصل بودند، به ترکی صحبت کرده بودند. همه از دست اردوغان و شاه عربستان کفری بودند و هرچه لعنت و نفرین بود، نثار داعش و ترکیه می کردند و آرزو می کردند که زنـ و بـچه اردوغان هم به ایـن روز سـخت دچار شوند و مزه این آوارگی را بچشند. ابراهیمی می گفت جای زخم ترکش ها بعد از گذشت چند ماه هنوز روی صورت بچه ها بود. ابراهیمی هم از طرف مردم ایران با آن ها همدردی کرده بود و گـفته بـود که همه مردم ایران با شمایند. گفتم: «عجب کار خوبی کردی و با آن ها همدردی کردی!»

یکی از دوستان می گفت حوالی تیر ۷۰۰ بود که یک عراقی آمد سر جاده، ما را با اصـرار و التـماس برد خـانه شان. اسمش ابومهدی بود. خانه شان دو اتاق کوچک داشت. زن و بچه اش را فرستاده بود به خانه پدرزنش که کمی دورتر از جـاده بود و همان خانه کوچکش را کرده بود موکب پذیرایی از زوار. یکی از اتاق ها شـده بـود حـسینیه و یک منبر کوچک هم داشت و شب با همان پنج ـ شش نفری که مهمانش می شدند، مجلس روضه بـرقرار مـی کرد. ابومهدی خودش مجاهد عراقی بود و عاشق آیت الله سیستانی و حضرت آقا و حاج قاسم. یـکی دیـگر از بـچه ها می گفت ما هم شب در خانه ای خوابیدیم که برادرش حشد الشعبی بود.

بیشتر راه پیمایان ایرانی زمـینی آمده بودند و از هر که می پرسیدیم، از زیرساخت ها و امکانات ضعیف مسیر مهران و شلمچه گلایه داشـت. امسال همه غافلگیر شـده بـودند. باید دید که سال های دیگر هم این شِکوه ها و شکایت ها هست یا تمام می شود.

زیپ کاپشن ام خراب شده. بچه ها تلاش می کنند درستش کنند، نمی توانند. در وسط های راه یک مرد عراقی را می بینیم که یک چـرخ خیاطی قدیمی آورده و لباس و ساک و زیپ تعمیر می کند. خیلی زود با یک انبردست و یک حلقه کوچک و یک تکه سیم، کارم را راه می اندازد. سمنانی می گوید: «در این مسیر کسی ناامید نمی شود. طرف هیچ چیزی هم کـه نـداشته باشد، با یک تکه سیم و یک انبردست و یک چرخ خیاطی قدیمی دنبال ثواب است و دنبال راه انداختن کار خلق الله.» می گفت: «در دوره امام زمان نیکی زیاد می شود،» می گفت: «آدم در این مسیر هی کـوچک مـی شود! » گفتم: «از تو بعید بود این حرف بزرگ!»

بیست: طرف خانه اش را فروخته و موکب زده!

بچه ها می گفتند دیشب در یکی از چادرها عمار حکیم را دیده اند که وارد خیمه شان شده و دیده که همه در حسینیه دراز کشیده اند و خـواب اند، مـنصرف شده و راه را ادامه داده و رفته. در مسیر پیاده روی یک عراقی برایمان تعریف می کند که کسی را می شناسند که خانه خودش را فروخته تا بتواند در مسیر برای امام حسین(ع) موکب بزند و از زوار پذیرایی کند. می گفت فـلانی الآنـ در خـانه استیجاری می نشیند!

ابراهیمی می گفت در مـسیر راه جـنگ زدگان آمـرلی هم بودند که خودشان صدقه واجب اند، اما با بخشی از آرد و شکر و برنج اهدایی شان غذا درست می کنند و در موکب ها از زوار پذیرایی می کنند.

یاد قدیم ها افـتادم کـه کـسی جرأت نداشت در مسیر نجف به کربلا راه پیمایی کـند و حـتی در دوره صدام اجازه راه پیمایی نمی دادند. قدیم ها بعضی از بزرگان و مراجع از نجف به کوفه می رفتند و در حاشیه رود فرات و در میان نیزارها و با سختی راه را مـی پیمودند و خـود را بـه کربلا می رساندند! آن روزها این همه موکب و امکانات هم نبود و در مـسیر علاوه بر گرسنگی و نبودن آب و امکانات غذایی خطرات جانی هم بود. راستی که این اربعین ها آرزوهای برآورده شـده مـردم عـراق است! دیشب با حاج آقایی در مسیر راه پیمایی هم صحبت شدیم؛ جـوان بـود و از اهالی اصفهان. به شوخی گفتم که کار ابن سعد بوده که همه ما را کشانده تا اینجا! بـاید مـحاکمه اش کـنیم! خندید و گفت: «آن وقت مثل مبارک، آمریکایی ها آزادش می کنند!» بعد شروع کرد برایمان راجـع بـه اربـعین گفتن که چه قدر برکت دارد این اربعین. می گفت اصلاً انقلاب اسلامی ایران مدیون اربعین اسـت؛ اربـعین شـهدای قم، اربعین شهدای تبریز، اربعین در اربعین آمد و انقلاب را پیروز کرد. می گفت: «اربعین سختی دارد. اربـعین یـک سیر و سلوک دشوار است، نباید خیلی راحت از کنارش بگذریم.»

بیست و یک: شمری کـه سـیگار ویـنستون می کشید!

در مسیر راه پیمایی بعد از تیر ۱۰۰۰، جایی یک گروه شبیه خوانی وجود داشت؛ سرها را بر نـیزه کـرده بودند و نوحه محزونی هم پخش می کردند. کنارشان یک تانک و نفربر عراقی بود و رویـ نـفربر هـم دو سرباز عراقی پشت مسلسل نشسته بودند و زیرچشمی شبیه خوانی را هم تماشا می کردند. زوار با نفربر و تانک عـراقی ها عـکس می گرفتند. به سراغ شمر و عمرسعد رفتم و با شمر حال و احوال کردم! داشـت سـیگار ویـنستون می کشید. کمی از شمر و عمرسعد فیلم هم گرفتم. به شمر گفتم که عمرسعد خیلی بی شعور بـوده و کـار خـیلی بدی کرده و او همه ما را تا اینجا کشانده. این ها را به شوخی و به هـمان زبـان فارسی می گفتم. شمر هم در حالی که سیگار می کشید، سر تکان می داد. بعد هم به شمر التـماس دعـا گفتم و راهی شدم. سمنانی خنده اش گرفته بود و می گفت: «حالا چرا التماس دعـا از شمر؟!»

درسـت در کنار بساط شمر و ابن سعد، پنج ـ شش جـوان ایـرانی را دیـدم که خودشان را با قفل و زنجیر بسته بـودند و پیـاده داشتند می رفتند به سمت کربلا! تعجب کردم که نکند این ها هم جزو بـساط شـبیه خوانی شمر و ابن سعد و سرهای بریده بـاشند، امـا نبودند! خـودشان هـم آمـده بودند شبیه خوان ها را تماشا کنند. خواستم از آنـ ها فـیلم بگیرند، نگذاشتند! سمنانی گفت: «نظرت چیست؟» گفتم: «هیچ! نظری ندارم. این هم یـک نـوع شبیه خوانی است! ما مشکل مان این اسـت که آدم های شبیه زیـادی داریـم، اما آدم های اصل کم داریـم!»

نـشستم بر صندلی و داشتم عکس هایی را که از دیروز گرفته بودم تماشا می کردم. یک جا متوجه فـیلمی شـدم که از یک خانواده افغانی گـرفته بـودم. زن و شـوهر جوانی با تـنها دخـتر هشت ـ نُه ماهه شان در مـسیر راهـ پیمایی می رفتند و مدام تلاش می کردند بچه شان نخستین قدم هایش را در مسیر کربلا بردارد. دختربچه کلاه سفیدی بـر سـر داشت و ژاکت صورتی رنگی پوشیده بـود و غـش غش مـی خندید و یـک گـام بر می داشت و می افتاد. پدرش مـی گفت: «بچه ام باید راه امام حسین را برود.» مادر بچه را بغل می کند و می گوید: «امشب خسته شد. باشد، فـردا انـ شاء الله راه می رود. »

بیست و دو: هرچه باشد، من چـند تـاول از تـو بـیشتر پارهـ کرده ام!

هنوز بـه تـیر ۸۰۰ نرسیده ایم که اولین تلفات را می دهیم: اولین تاول بر انگشتان پای ابراهیمی گل می کند. تاولش بدجور باد کـرده. بـقیه پاهـا هم مستعد تاول شده. سمنانی می گوید نـرسیده بـه تـیر ۱۰۰۰، هـمه پاهـا تـاول می زند. حدسش درست است. زاهدی اصرار دارد که با سوزن تاول را بترکان و بعد بدوز. می گوید: «هرچه باشد، من چند تاول از تو بیشتر پاره کرده ام.» شب بچه ها رفته اند جـلوتر و در تیر 902 جا گرفته اند؛ در چادر بچه های دانشگاه. به تیر ۹۰۰ نمی رسیم که تاول پای من هم گل می اندازد و راه رفتن برایم دشوار می شود. از اینجا به بعد، باید ۵۰۰ تیر را با پای تاول زده رفت.

شب نسبتاً سـردی اسـت. کوله پشتی ام را باز می کنم. حوصله شب نشینی و گپ و گفت را ندارم. خسته ام؛ به اندازه ای که اگر سرم را بر بالش بگذارم رفته ام. به سختی می روم مسواک بزنم و آماده خوابیدن شوم. روبه روی همان چادر، تـعدادی از بـچه های عرب آتش روشن کرده اند و یک جوان عرب بساط قصه گویی راه انداخته،؛ چیزی شبیه تئاترهای خیابانی ما. زبان محلی دارد و خوب حرف هایش را متوجه نمی شوم. مشتری های زیـادی دورش جـمع می شوند. یاد فضاهایی می افتم کـه در سـفرنامه «پرستو در قاف» ترسیم کرده ام؛ از مسافران مکه و دشت حجاز در قدیم، از نیران ها که آتش هایی بوده که در صحرا روشن می کردند تا حاجیان راه را گم نکنند و از خنیاگران صحرا کـه در مـسیر کاروان ها قرار می گرفتند و در شـب های صـحرا برایشان آواز می خواندند و آب و هیزم کاروانیان را تأمین می کردند.

از درزهای چادر، سرما به داخل نفوذ می کرد. همان اول چادر ما هشت نفر جا گرفته بودیم. بچه ها عصر آمده بودند و جا را رزرو کرده بودند. هـمین طور کـه دراز کشیده بودم بعضی از ایرانی ها می آمدند داخل تا ببینند در این چادر جا هست یا نه. دیگر از این بیشتر نمی شد در جا صرفه جویی کرد. شاید بیش از ۴۰ نفر در یک چادر نه چندان بزرگ، کـیپ تـا کیپ کـنار هم دراز شده بودیم. یک لحظه رفتم چادر خواب را باز کنم تا دراز بکشم، ناگهان بدجور لرزه افتاد به جـانم. لرزیدم، دندان هایم به سختی به هم می خورد. بچه ها دو تا پتو رویـم کـشیدند، امـا تا ده دقیقه همینطور می لرزیدم. کمی که گذشت، خواب به سراغم آمد و با صدای اذان صبح بلند شدم. دردهـای دیـشب رفته بود. وضو گرفتیم و نماز را خواندیم و باز من و مؤمنی به عنوان پیش قراول کـاروان زدیـم بـیرون. سمنانی و ایرج هم با ما آمدند. یوزپلنگ عرصه عبادت هنوز از بیشه اش بیرون نزده بود. آن وقـت صبح خیلی از موکب ها چای داغ داشتند با شیر و تخم مرغ و کمی جلوتر، سوپ داغ و فـرنی و چیزهای دیگر و همه نـذری و تـعداد موکب ها آن قدر زیاد بود که نیاز به ایستادن در صف هم نبود.

بیست و سه: این کار ابن سعد نیست، کار خود آمریکاست!

دیشب در مسیر که می آمدیم، یک جا ماشینی داشت جعبه های نارنگی را پیـاده می کرد. سمنانی که پارسال هم آمده بود، می دانست که اینجا جعبه های نارنگی را بعضی از آدم ها می خرند و نذر می کنند. اولین جعبه را به نیت مؤمنی خریدیم و نذر کردیم و دومی را هم به نیت خودمان دوتـا. مـؤمنی کمی از ما عقب مانده بود و ما هم با خریدن یک جعبه نارنگی با پول او و نذرش بدون اطلاع ایشان، رئیس خودمان را جریمه کردیم که دیگر از ما عقب نماند. یک جعبه در عرض سـه ـ چـهار دقیقه تمام شد و رفت. نارنگی های خوش مزه ای بود. بعد که خوردیم گفتیم حق مان را از جعبه بعدی می گیریم. هفت ـ هشت نارنگی هم برای خودمان برداشته بودیم و بقیه را نذری دادیم رفت.

در هـمان تـاریکی شب که می آمدیم، یک روحانی را دیدیم که دختربچه ای دو ـ سه ساله را در جعبه ای مثل جعبه نارنگی ما گذاشته بود و یک طناب بسته بود به همان جعبه و آن را با یک دست می کشید و در دسـت دیـگرش هـم ساک نسبتاً بزرگی بود. زنـش هـم هـمراهش بود. دخترکی که توی جعبه نشسته بود کلی ذوق کرده بود از سواری در آن جعبه. همین جور که می رفتیم این خانواده هم کـنار مـا حـرکت می کردند. دلم می خواست در این شرایط دشوار به این روحـانی کـمک کنم. مطمئناً اگر وضع مالی خوبی می داشت برای بچه اش کالسکه می خرید. بی مقدمه و خیلی راحت، با این جمله به سـراغش رفـتم کـه: «حاج آقا، این ابن سعد بی شعور همه ما را به زحمت انـداخته می بینی؟» حاج آقا که اصلاً انتظار این حرف را نداشت، جمله ای گفت که من هم انتظارش را نداشتم. گفت: «نه، ایـن کـار ابـن سعد نیست، کار خود آمریکاست! »

نارنگی ها را به حاج آقا تعارف کردیم و اصـرار کـردیم که همه را بردارد. حاج آقا اصالتش لردگانی بود. از او خواستم که سر طناب را به دستم بدهد و کـمی اسـتراحت کـند. من و سمنانی طناب را گرفتیم و به آرامی کشیدیم و دختربچه آرام آرام به خواب رفته بـود. حـاج آقـای باصفایی بود. سن و سال زیادی هم نداشت، شاید مثلا بیست و شش ـ هفت سال داشـت؛ مـی گفت نـیت کرده بودم بیایم کربلا، دیدم وضع مالی ام خوب نیست، ویزا هم نگرفته بودم. بـعد یـک دفعه در تلویزیون دیدم یک زن عربی راه افتاده در مسیر راه پیمایی از بصره به کربلا و یک گـوسفندش را هـم هـمراه کرده. ناگهان به دلم آمد که این گوسفند دارد به سمت کربلا می رود، ما که از ایـن کـمتر نیستیم. همان شب شنیدم ویزا را هم برداشته اند با وجود دشواری راه و نداشتن پول، به زن و بـچه ام گـفتم سـوار ماشین مان می شویم و می رویم. خدا بزرگ است.

همه پولم ۲۰۰ هزار تومان هم نبود. تا مرز، ماشین مان هـم خـراب شد و تسمه پاره کرد و ۷۰ هزار تومان پول بنزین و تعمیرات شد. با ۴۰ هزار تومان هـم تـا نـجف آمدیم و الآن دوشب است در مسیریم و خدا را شکر مشکل چندانی نبوده است. ان شاءالله با ۷۰ هزار تومان که داریـم، بـرمی گردیم تـا مرز و از آنجا هم خدا بزرگ است. هرچه اصرار کردیم که پولی از ما بـه عـنوان قرض قبول کند قبول نکرد. گفتیم شماره می دهیم بعد برایمان واریز کن. گفت: «می رسم ایران، بـرادرم بـرایم پول می ریزد.» گفتیم: «خب ما هم مثل برادرتان.» قبول نکرد. گفت: «من مـنظورم از تـعریف کردن قصه خودم این نبود که بـگویم پول بـدهید، مـنظورم این بود که خدا اگر بخواهد در شـرایط سـخت هم آدم را می آورد تا کربلا.»

بیست و چهار: میثم قلیان آن لاین از کرج!

کمی جلوتر یـک جـوان خوش تیپ قلیان در دست مشغول راهـ پیمایی بـود. بچه کـرج بـود و اسـمش را که پرسیدیم، متوجه شدیم میثم قـلیان آنـ لاین است. خوشا به سعادتش. رفتیم روی مخ این یکی کار کنیم، ببینیم چـه کاره اسـت. آدم روشنی بود؛ زمینی آمده بود و بـا سختی زیاد. از مرز مـهران گـله می کرد. قبل از مرز انگار کـمی نـقره داغش کرده بودند. از مرز به بعد را با سه ـ چهار وسیله تکه تکه آمـده بـود و یک شب هم در نجف اقـامت کـرده بـود با چند تـن از دوسـتانش؛ می گفت تا اینجای کـار نـفری ۳۰۰ خرجمان شده. یاد آن روحانی لردگانی افتادم که چهارنفری یک چهارم این هم خرجش نـشده بـود. گفتم: «قلیان را از کجا آوردی؟» گفت: «از نجف خـریدیم؛ بـا تنباکو و ذغـال.» گـفتم: «اجـرکم با تنباکو!»

میثم مـی گفت: «این همه مهربانی و گذشت از قشر مستضعف عراق سر می زند. هرجا مدرنیته و ثروت تلنبار شود، مـشکل ساز مـی شود!» حرف خوبی می زد. گفتم: «خب مـؤمن! ایـن هـمه داریـم بـا هم قدم مـی زنیم و اخـتلاط می کنیم، یک بفرمایی بزن و یک پک هم به ما تعارف کن!» خندید و گفت: «ببخشید! فکر کـردم نـمی کشید!» گـفتم: «ما شیشه می کشیم!» کلی جا خورد. حـالی اش کـردم کـه در یـکی از کـشورهای عـربی به همین قلیان «شیشه » هم می گویند! جلوتر یک جوان چاق را دیدم با ریش های انبوه و شلوار کردی مشکی در پا و با هیبتی عجیب و غریب! خواستم سلام کنم و سربه سرش بگذارم کـه زودتر سلام کرد و مرا شناخت. از شاعران طنزپرداز بود؛ می گفت: «من خلیفه دانش ام!» جای خلیفه داعش خالی! شعارش هم این بود که در هر موکبی چیزی بخورد!

یکی دوساعتی که راه رفتیم، نـشستیم در تـیر شماره ۱۰۰۷ استراحت کنیم. کلاهم را کشیده بودم تا روی ابروهایم. یکی از بچه ها که کاشف به عمل آمد ذوق شاعری دارد، مرا شناخت و آمد سؤال کرد که فلانی نیستی؟ گفتم: «چرا.» خودش هم خیلی شـبیه مـحسن مخملباف بود. گفتم: «خودت برادر فلانی نیستی؟»

ـ نه، حرفش را هم نزن.

ـ کجایی هستی؟

ـ بچه کرج ام.

ـ چه قدر کرجی توی مسیر است. نکند دوست میثم قلیان آنـلاین هستی؟

ـ نـه، اتفاقاً من تنها دارم سفر مـی کنم. عـاشق تنهایی ام.

گفتم: «خب راهت را بگیر و برو.» خندید و گفت: «وقت داری یک غزلم را بشنوی؟» بعد بلافاصله خواند. غزل بدی نبود؛ چند تا ایراد کوچک داشت که گـفتم.

کـم کم چند نفر دیگر هـم دورمـان جمع شدند و مثل دیشب که آتش روشن کرده بودند و نقالی می کردند، بساط نقد شعر ما هم در مسیر راه پیمایی علم شد. یکی دو نفر از بچه ها مشتاق بودند که در کلاس های شعر شرکت کـنند و مـی گفتند کجا کلاس داری؟ گفتم: «کلاس های من فقط یک جا برپاست و آن هم تیر شماره 1007. »

جوان کرجی گفت: «چه قدر طول می کشد تا من در شاعری کامل شوم؟» گفتم: «حدود ۴۰۰ و اندی تیر دیگر را که بروی، کـامل مـی شوی!» خندید و گـفت: «نه، منظورم این است که چند ساله می شود مثل فلان شاعر که کتاب چاپ کرده بشوم؟» ـ خب بـاید نام ببری، ببینم منظورت کدام شاعر است؟

ـ مثلاً فاضل نظری!

ـ حداکثر یـک سـال و دو مـاه.

ـ بهمنی چی؟

ـ حداکثر دو سال.

ـ جعفریان چی؟

ـ جعفریان؟ جعفریان که کاری ندارد، حداکثر دو ـ سه ساعت!

بنده خدا باور کرد. گـفتم: « شـوخی کردم. اصلاً هر که خواستی بشوی بشو، اما جعفریان نشو. سراغش هم نـرو، دلیـلش را هـم نپرس!»

بیست و پنج: از هر چادری که صدای اصفهانی ها آمد همان جا اتراق کن!

به بچه ها گـفتم: «اخبار تازه چه دارید؟» گفتند: «دیشب در مسیر کربلا یک زایمان هم اتفاق افتاد! » گـفتم عجب خاطره ای بشود بـرای آن بـچه! مثلاً محل تولدش را در شناسنامه بنویسند: عمود شماره 880 مسیر نجف کربلا! جانبازی نشسته بود؛ درد زانو گرفته بود و می نالید که پارسال با سختی تمام راه را پیاده آمدم و امسال هم خدا قسمت کرد با زانـوبند و مچ بند و با آمپول این راه را تا اینجا آمدم، اما الآن دیگر درد دارد اذیت ام می کند. گفتم: «خدا قبول می کند تا همین جا را که آمدی. بقیه راه را با ماشین برو.»

بحث تاول زدن پا بود و کفش ها. یکی کـفش مـارک خارجی اش را نشان می داد و می گفت: «حدود ۳۰۰هزار تومان پول دادم کفش خارجی خریدم، باز هم پایم تاول زد. » یکی از بچه های اصفهان می گفت: «من کل مسیر را با یک دمپایی پنج هزار تومانی کهنه رفتم و پایـم هـم تاول نزد! » گفتم: «دیشب جا که راحت گیرت آمد؟» گفت: «بله، یکی از دوستان به من یاد داده که هر چادری که صدای اصفهانی ها آمد، برو و همان جا اتراق کن؛ قبلاً تـحقیق شـده و جای خوبی است. من هم دیشب با بچه های اصفهان بودم در حوالی تیر ۸۸۰.»

کمی جلوتر رفتیم در یک موکب چای بخوریم، پیرمرد عراقی همان طور که چای غلیظ عربی را به مـا تـعارف مـی کرد، با لهجه فارسی ـ عراقی شـکسته بـه مـا گفت: «آقا! عراقی بد یا خوب؟ ویزا مجانی خوب یا بد؟» بعد سؤال کرد که: «چرا در مرز عراق، زن و مرد قاطی شدن... رعایت نـکردن... خـوب یـا بد؟» گفتم: «حاجی، عراقی خوب، همه چیز خوب» و پیـشانی اش را بـوسیدم. یحتمل ماجراهایی از شلوغی و تجمع این سوی مرز و لابد بعضی بی نظمی ها به گوشش رسیده بود. به قول میثم آن لاین، ایـن هـم از هـمان قشر مستضعف عراق بود که هزینه های چای و قند موکب را هـم یحتمل با دشواری و تحمل فشار زندگی می داد. پیشانی اش را بوسیدم و او هم دستی به سرم کشید و رفت تا سینی چـای را دوبـاره پر کـند و به زوار تعارف کند. موکب کویتی ها در حدود عمود ۱۱۶۰، کباب ترکی می دادند و کـمی شـلوغ بود. قید کباب ترکی را زدیم و رهسپار شدیم.

بیست و شش: با پای راستم راه پیمایی کردم، با پای چپم پیـاده روی!

نـشسته ایم در یـک موکب و منتظریم نماز مغرب و عشا را بخوانیم. ۳۰ـ۴۰ نفری شده ایم و امام جماعت نداریم. مـی خواهم مـؤمنی را بـفرستم جلو، اما به دلم برات می شود که همین الآن یک حاج آقای روحانی از گرد راه مـی رسد. نـاگهان یـک روحانی خیلی جوان و خسته وارد موکب می شود و همه صلوات می فرستیم و نماز را به امامت ایشان مـی خوانیم. بـحث بین چند نفر از جوان های اصفهانی درگرفته. یکی می گوید: «نباید بگوییم راه پیمایی اربعین، بـاید بـگوییم پیـاده روی اربعین.» رفیقش می گوید: «چه فرق می کند؟» و او باز توضیح می دهد که راه پیمایی بار سیاسی دارد و پیاده روی نـدارد. طـرف قانع نمی شود و می گوید: «خب اگر بار سیاسی داشته باشد که بهتر است.» مـن هـم رو کـردم به آن ها و گفتم: «خلاصه تکلیف ما را روشن کنید. تا اینجای راه را نفهمیدیم و اشتباهی راه پیمایی کـردیم، بـعد از این را باید راه پیمایی کنیم یا پیاده روی؟» خودشان هم به نتیجه نرسیده بودند. گـفتم: «مـن از ایـنجا به بعد را با پای راستم راه پیمایی می کنم و با پای چپم پیاده روی! شما هم همین کار را بـکنید!»

حـاج آقـای پیشنماز جوان دقایقی را هم صحبت می کند؛ درباره ثواب راه پیمایی حدیثی می خواند و بـعد هـم گریز می زند به نخستین زائر حرم امام حسین(ع)، جابر بن عبدالله انصاری که چشمانش نمی دیده و عطیه کـوفی دسـتانش را گرفته بود و به سمت کربلا می رفتند. یاد شعری افتادم که شاید ۲۰ـ۳۰ سـال قـبل برای جابر و عطیه سروده بودم و جایی هـم چـاپش نـکرده بودم و تقریباً از یادم هم رفته بود؛ الا یـک بـیتش که در پایان مثنوی گفته بودم:

«کاشکی آنان که چشمی داشتند

/گام مانند تـو بـر می داشتند.»

بعد از نماز مغرب و عـشا قـرار گذاشتیم یـکی ـ دو سـاعت راهـ پیمایی ـ پیاده روی کنیم. درست در کنارمان پیرمردی بـا سـنی حدود ۸۰ سال حرکت می کرد؛ قدم هایش بزرگ و محکم بود و سعی می کرد پیری اش را پنـهان کـند. سلامی کردم و گفتم: «پدرجان از کجا آمده ای؟» گـفت: «از قم.» پرسیدم: «اولین بـار اسـت که به راه پیمایی می آیی؟» گفت کـه ایـن دو سه سال آخر، هر سال آمده. از شغلش پرسیدم، گفت: «قدیم ها کشاورز بودم در روسـتایمان در اطـراف زنجان. بعد که خشکسالی شـد و زنـدگی در روسـتا به سختی مـی گذشت، بـا خانمم مشورت کردم کـه چـه کنیم، برویم تهران؟ شاید آنجا کاری پیدا کردیم و از این وضع دشوار نجات پیدا کردیم. خـانمم کـه زن باایمانی است متوسل شدند بـه حـضرت معصومه و گـفتند بـرویم قـم. وسایل زندگی را یک روز بـار کردیم و آمدیم به سمت قم، من بودم و خانمم با راننده نیسان که از آشناهای خودمان بـود، هـمراه با کمی وسایل خانه و بدون ایـنکه حـتی خـانه ای اجـاره کـرده باشیم و پول درست و حـسابی داشـته باشیم. گفتم می رویم قم، خدا بزرگ است و خودش کمکمان می کند. ما فقط یک آشنا در قم مـی شناختیم و آدرسـش را هـم نداشتیم.

به قم که رسیدیم، در یک مـحلی جـلوی یـک مـغازه امـلاک مـاشین را نگه داشتیم که برویم سؤال کنیم ببینیم خانه ای ارزان قیمت پیدا می شود که پول پیش هم نگیرند. یک دفعه خانمی را دیدیم که به من سلام کرد و حال خانمم را پرسـید. دقت کردم، دیدم زن همان آشنایمان است و خیلی تعجب کردم که توی این شهر بزرگ چه طوری خدا این آشنا را سر راه ما گذاشته. گفتم: اتفاقاً خانمم همراه من است. ایشان به زور مـا را بـه خانه شان برد و گفت: اتفاقاً خانه ما دوطبقه است و مستأجرمان چند روز است که رفته. ما تازه می خواستیم برویم بنگاه بگوییم یک مستأجر پیدا کند. خلاصه بدون هیچ دردسری خدا خـودش کـارها را جور کرد. فردای آن روز هم رفتم حرم و از حضرت خواستم که کاری مناسب شأن من به من بدهد که سربار کسی نباشم و زندگی مان بچرخد. مـشکلم خـیلی زود حل شد. الآن در دفتر یکی از مـراجع بـزرگ خدمت می کنم، چای می دهم و نظافت می کنم. الآن دو سال است که آنجایم و هر دو سال هم به همراه عده ای می آیم که مرا هم با خودشان می آورند. زنـدگی ام الحـمدالله خیلی بهتر شده و هـمین زیـارت امام حسین هم از دولت سر این مرجع بزرگوار است که خیرش همه جور به من رسیده است.»

گفتم خدا به شما و حضرت آیت الله وحید خراسانی هر دو عمر با برکت بدهد. بعد پیـرمرد هـمان طور که پا به پای ما قدم بر می داشت، با همان دل پاک روستایی اش گفت: «خدا از شما هم قبول کند. الهی خیر ببینید. این مسیر یکی ـ دو راز ندارد، خیلی راز دارد. همه اش از اخلاص حضرت اباعبدالله است. آن حـرارت و شـور هنوز هـست.»

جلوتر که آمدیم، یک ایرانی را دیدیم که یک بلندگوی قدیمی درب و داغان را با زن و بچه و کالسکه بچه اش هـمراه کرده بود و بدون اینکه هیأت دار باشد، ۲۰۰ـ۳۰۰ نفری را با خودش همراه کـرده و نـوحه های مـداحان معروف را گذاشته بود و در مسیر به سمت کربلا می رفت!

بیست و هفت: بفرما مضیف، آقا!

حوالی تیر 1140، کامیون های زردی صـف کـشیده بودند و زوار را از کربلا به نجف می بردند. فردا روز اربعین بود و بیشتر راه پیمایان به سمت کـربلا مـی رفتند، امـا تک و توک زائرانی هم بودند که کربلا را زیارت کرده بودند و داشتند بر می گشتند به نـجف. دوباره رسیدیم به موکبی که بلندگو بود و گم شدگان را صدا می کردند. این بار مـؤمنی که خودش از مجالست بـا مـن رشد چشمگیری کرده بود، زودتر از من رفت و چند نام از بچه های کاروان را به طرف داد و ناگهان مردی با صدای فارسی ـ عربی در بلندگو گفت: «آقای ایرج و کاوه ثارالله و قزوه از کاروان ناصرالدین شاه منتظرند...» من هـم که همیشه سابقه داشت در هواپیما اسم میهمانانی چون استاد سبزواری و گرمارودی را در کنار نام بیدل دهلوی ـ شاعر قرن یازدهم هند ـ در برگه ای می نوشتم و می دادم تا خلبان به آن ها خوشامد بگوید، رفتم و از بلندگو اعـلام کـردم: «آقای محسن مؤمنی و بیدل دهلوی از هندوستان به جلوی موکب مراجعه کنند.»

کمی جلوتر که رفتیم، تاول ها بدجور اذیت مان کرد. به سمنانی گفتم: «چند کیلومتر تا کربلا مانده؟» گفت: «۱۱ کیلومتر!» گفتم: «بـا ایـن تاول ها این همه راه را چه طور برویم.» یکی از بچه های رزمنده که کنارمان قدم می زد، حرفمان را شنید و گفت: «نترس شاعر! تو که نازنازی نبودی! جاده های سخت تر از این را که تو ناز می کنی، بـچه های جـنگ زیر خمپاره سینه خیز رفتند و آزاد کردند!» طرف غیرتم را بدجور قلقلک داد و رفت. یک لحظه نگاهش کردم، دیدم یک چشمش مصنوعی است و یک گوشه صورتش آثار زخم و ترکش نشسته. تا نیم ساعتی حـال خـوشی داشـتم. یکی باید نشتر می زد بـه ایـن هـمه آماس که زد و رفت. کمی جلوتر، یک جوان دست ما را گرفت و گفت: «بفرما مضیف آقا! بالای موکب شان زده بودند: مضیف عتبه عباسیه.» دعـوت شـده بـودیم به خیمه برادر حسین(ع)! ادب حکم می کرد که اجـابت کـنیم.

بیست و هشت: اینجا کجا، منا کجا!

رسیده ایم به تیرهای آخر، نزدیک کربلا. جاده شلوغ است. ماشین ها در دو باند می روند و مـی آیند و آدمـ ها آنـ قدر هستند که خیابان ها و جاده های خاکی هم کشش این همه جـمعیت را ندارد، اما ازدحام نیست. می شود نشست، کنار موکبی ایستاد و چای نوشید و حتی اگر دلت گرفت مسیر کوچه ای را گرفت و دقـایقی در سـایه نـخلی یا سایبان درختی نشست.

مسیر نجف تا کربلا دل بازترین جاده عـالم اسـت. بسیار بار دیده ام که مسیرهای منا با اندک فشار جمعیتی بسته می شوند و بسیاری از حاجیان را در زیر دسـت و پا له مـی کنند. آنـجا خیانت هم هست، ناجوان مردی هم هست، تنگ دلی و تنگ چشمی آدم ها هم هست و از هـمه بـدتر، انـدیشه هایی متحجر که فکر می کنند کاروان ها همه باید یک سو بروند تا امیرالحاج خودشان بـگذرند. آنـجا در مـنا تنها آرزوی عده ای خودبزرگ بینی است و اینکه همه را در یک کفه ترازو بگذارند و پادشاه خودشان را در یک کـفه! بـرای همین هرگز در آن مسیر جمعیتی این چنین به چشم نمی آید.

اینجا در مسیر راه پیمایی نـجف تـا اربـعین، به کسی طعنه نمی زنند، تنه نمی زنند، مردم را تشنه نمی گذارند، مسیرها را به رویشان نمی بندند و پادشـاهان خـودفروخته را عبور نمی دهند. اینجا گاه ده ها برابر آن جمعیت می آید و می رود؛ با مهربانی و با سـلام و صـلوات، بـا شعار یا حسین(ع)، با شعار برائت از استکبار و شیاطین. یکی از هتل های اروپایی گفته بود اگر کـسی خـدماتی بهتر از ما ارائه بدهد، جایزه دارد. یکی از بچه های عراق در اینترنت همین موکب ها را معرفی کـرده بـود و گـفته بود هتلی وجود دارد به طول ۸۰ کیلومتر که همه چیز را مجانی می دهد و جای خوابش هم مـجانی اسـت و بـیش از ۱۰۰ رقم غذای مجانی سرو می کنند و مسافر را مشت مال مجانی می دهند و خلاصه برنده جـایزه شـده بود! شنیدم که مسیر نجف به کربلا در ایام نیمه شعبان هم موکب هایش دایر است و از زوار با ساز و آواز پذیـرایی مـی کنند! یک زائر ایرانی می گفت: «من خودم یک بار در نیمه شعبان آمدم.» گفتم: «کـارت چیست؟» گـفت: «الآن کارمند ستاد اجرایی فرمان امام(ره) هستم.»

هـمین طور کـه دارم مـی روم و به این تفاوت ها نگاه می کنم، چشمم بـه یـک جوان خوش ذوق می افتد که نمی دانم بچه کجاست؛ کمی خسته شده است و در مسیری از خیابان، پشـت سـر ماشین ها در حال حرکت است. یـک دفعه کـوله بار و سـاکش را مـی گذارد رویـ صندوق عقب ماشین پلیس! این دیـگر از آن سـوی بام افتادن است! درست است که پلیس عراق آن قدر مهربان است کـه گـاه در مسیر موکب ها می ایستد و به راه پیمایان حـتی نذری تعارف می کند، امـا ایـن نباید سبب شود که یـکی مـثل این آقا آن قدر پسرخاله شود که بار و بندیلش را بگذارد عقب ماشین پلیس؛ آن هـم روی صـندوق عقب. اتفاقاً از آن پلیس خیلی خـوشم آمـد کـه یک لحظه ایـستاد و آمـد وسایل آن آقا را پرت کـرد پایـین. فکر می کنم جوانک متوجه اشتباهش می شود. لباس ورزشی پوشیده. با او به فارسی حرف مـی زنم بـبینم از بچه های وطنی نباشد؛ نیست. عرب اسـت و مـتوجه می شوم کـه عـراقی ها هـم مثل ما بچه های خـوش ذوق کم ندارند!

بیست و نُه: چای ایرانی یا عراقی

نشسته ایم کنار یک مضیف، روی یک مبل قـدیمی و درب و داغـان. از این مبل ها در مسیر راه کم نیستند. خـیلی از مـردم در مـسیر راهـ پیمایی صـندلی ها و مبل های خانه شان را کـشیده اند و آوردهـ اند تا کنار جاده، کنار موکب ها و مضیف ها تا راه پیمایان دقایقی را بر روی آن بنشینند و خستگی در کنند. مرد عراقی در سـینی اش چـند چـای ریخته است؛ از کم رنگ تا پُررنگ؛ می گوید: «چای ایـرانی یـا عراقی؟» پُررنـگ ها یـعنی عـراقی و کـم رنگ ها یعنی ایرانی. می نشینم روی یکی از همان مبل های قدیمی و نیت می کنم، چای عراقی می خورم و از متن فارسی سفرنامه ام بک آپ می گیرم قربةً الی الله! عمود 1307 است اینجا. مؤمنی می گوید: «از احمد بن الحسن هـم بک آپ بگیر!» می گویم: «گرفت. احمدالحسن درست است نه احمد بن الحسن!»

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۶/۰۸/۱۵
khademoreza kusar

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی