برگشت مادر از آمریکا فقط به خاطر دخترانش
زندگی آرام، شغل خوب، آینده مالی تضمین شده، همه اینها دلایلی کافی هستند برای اینکه یک خانواده هیچوقت به تغییر مکان زندگی و روبرو شدن با ریسکهای محیط دیگری فکر نکنند. اما گاهی دغدغههایی مهمتر مسیر زندگی را تعیین میکند
بار دیگر کشوری که دوست میدارم
سطح رفاه بالا و امکانات متنوع برای فرزندان، حضور در بهترین بیمارستان دنیا بهعنوان پزشک، شرایط مالی بسیار خوب و آینده مالی و تحصیلی تضمینشده؛ اینها شرایطی بود که مژگان عباسلو و همسرش در آمریکا داشتند؛ اما به خاطر نگرانی از آینده دخترانشان، راحیل و لیا، تصمیم میگیرند این شرایط ایدهآل را رها کنند و به ایران برگردند. حالا بعد از شش سال زندگی در آمریکا، چند ماهی است که ایران زندگی میکنند. این گزارش، روایت خانم عباسلو از مسیری است که باعث شد این تصمیم بزرگ را بگیرند.
شروعی طلایی!
تا همین پارسال من بابت راحیل نگرانی نداشتم. اصلاً تا همین سه ماه قبل اگر کسی از من میپرسید که میخواهم برگردم یا نه ابرو در هم میکشیدم و میگفتم "مگر دیوانهام؟ معلوم است که نه! اصلاً و ابداً! اینجا زندگی خوبی دارم. خودم در بهترین بیمارستان دنیا مشغولم و همسرم شغل خوبی دارد و آیندهی بهتری پیش رو داریم". حتی رای آوردن ترامپ هم نتوانست رأی من را برگردانداز ماندن؛ اما یک سری اتفاقات دیگر به آنی نظرم را تغییر داد!
تا اینجای کار دنیا گلوبلبل بود و من شادترین مادر دنیا! وقتی اول نهسالگی با طیب خاطر حجاب گذاشت، به خودم و همسرم گفتم: «ها! ببین! اینهمه میگفتند آمریکا بد است! حالا دخترمان از خیلی از ایرانیها بهتر حجاب دارد و نماز میخواند و ...». البته در مسجدمان دیده بودم کمتر از انگشتان یک دست دخترانی هستند که اینجا بزرگشدهاند و حجاب کامل ایرانی اسلامی دارند. از پدرها و مادرانشان پرسیده بودم چه طور تربیت شدند، جوابهای متفاوتی گرفته بودم و راهکارهای مختلفی داده بودند، اما در اغلب موارد، خانوادهها در یک برههی زمانی خاص در ایران زندگی کرده بودند و دوباره به آمریکا برگشته بودند.به خودم قوت قلب میدادم که من میتوانم اینجا دخترکم رو بار بیاورم بدون نیاز به رفتن به ایران.
خیلی وقت است که ایمان آوردم هیچ حکم خدا در قرآن و سنت بیعلت نیست حتی اگر علتش را ما ندانیم یا نفهمیم. دوستانم در مسجد اینجا به من میگفتند: "برای حجاب گذاشتن راحیل عجله نکن! خودش نهساله که بشود فعلوانفعالات هورمونی و روحی چنان آمادهاش میکند که راحت میتوانی با او حرف بزنی و بپذیرد." اول میترسیدم که درست نگویند اما حرفشان درست بود. راحیل به ناگهان در نهسالگی رشد کرد؛ هم از نظر عقلی و هم جسمی. طوری که کاملاً آماده بود تا با او مثل یک خانم بزرگ رفتار شود و حرف زده شود. وقتی با او حرف زدم مسائل و محدودیتهای جنسی و جسمی را خوب میفهمید و درک میکرد.
تابستان جهنمی
همه چیز خوب بود تا اینکه بهار رو به تابستان رفت.کمکم هوا گرم شد و استخر سرباز محل سکونتمان باز و همهی بچهها لخت شدند! این یعنی دخترک من مجبور بود با لباسهای پوشیده ولو نازک و لطیف بیرون برود و دوستان مدرسهاش و هممحلیهایش ازجمله صمیمیترین دوستش با یک شرت بسیار کوتاه لی و تاپ میآمدند دنبالش که بازی کنند و بروند مدرسه. به گفتهی راحیل حتی دوستان مسلمانش مثل رومیسا ـ که سومالیایی است ـ هم تابستانها حجاب نداشتند. راستش حالا هم که از پنجره بیرون را نگاه میکنم در محوطهی قشنگ بازی شهرکمان تنها راحیل سراپا پوشیده ست! بقیه بهرسم این روزهای مناطق گرم و شرجی آمریکا یک شُرت به پا دارند و یک تاپ به تن.
با اینکه ما به راحیل یاد دادیم حرفهایش را توی دلش نگه ندارد، بعضی وقتها که چهرهاش یا چشمانش داد میزند یک چیزیش هست، باید به یک ترفندی حرف دلش را کشید بیرون. یک روز گرم بهاری از مدرسه که آمد چشمانش سرخ سرخ بود. معلوم بود توی اتوبوس گریه کرده. نشاندمش و سعی کردم به حرفش بیارم اما به جای حرف زدن، گولهگوله بیصدا اشک میریخت و جیگر من رو کباب میکرد.
وقتی بالاخره قفل زبانش باز شد و با من درد دل کرد فهمیدم کابوسی که همیشه از آن وحشت داشتم به حقیقت پیوسته: "مامانی! چرا ما باید حجاب بگذاریم؟ میدانم خدا دوست دارد! همهی دلیلها را میدانم ولی ببین! دوستانم نمیگذارند! حتی خیلی از مسلمانها حجاب ندارند! من حجاب را دوست ندارم! منم دوست دارم از این شُرتها بپوشم که همه میپوشند! استخر از امروز باز میشود (منظورش استخر روباز محوطهی شهرکمان بود) منم دوست دارم مایوی واقعی بپوشم نه از این لباسهای مسخره! (منظورش لباس شنای اسلامیاش بود). دوستانم دفعه قبل بهم خندیدند. همهی دوستانم توی مدرسه میگویند تو بدون حجاب یکشکل دیگر هستی! خیلی خوشگلی! چرا این را روی سرت میگذاری وقتی هوا گرم است؟" بعد درحالیکه دستش رو لای موهای خوشگلش میبرد گفت: "دوستانم جلوی من موهایشان را اینجوری میکنند و من دلم درد میگیرد از غصه" و همینطور که اشک میریخت، دستش را گذاشت روی قلبش. قلبم فشرده شد.
بغلش کردم و با او حرف زدم و گفتم که همهی این سختیها را قبول دارم و همین است که خدا گفته بعدها شیرینی پاداشش هزار برابر است. گفتم که بازهم انتخاب با خودش است و ازنظر ما هیچ اشکالی ندارد اگر روسریاش را بردارد و داستان حجاب گذاشتن خودم را برایش تعریف کردم. پیشنهاد کردم که با پدرش هم صحبت کند.
تقلایی که تمامی نداشت
دخترکم اما با خودش درگیر بود تا با ما. بهطور فطری حس میکرد که درست این است که حجاب بگذارد اما دوست داشت به قول خودش خوشگلیهایش را هم نشان بدهد. فردای آن روز باز دخترکم گریان از مدرسه آمد و این بار راحتتر درد دل کرد: "با دوستان مدرسهام درباره حجاب صحبت کردم. میگویند: همانی باش که میخواهی! خود واقعیات باش! تا آخر عمر میخواهی یکی که دوست نداری باشی؟ ما جای تو همهی عمر این را (روسری را) مجبور باشیم روی سرمان بگذاریم، میمیریم!"
به او پیشنهاد دادم با دوستان مدرسهی فارسیاش که همگی حجاب دارند هم در این باره حرف بزند. یادم است با دیدن اشکهای دخترکم که مثل مروارید میریخت به معنای واقعی کلمه درمانده شدم! بازهم بغلش کردم و این بار من هم اشک ریختم. از او خواستم به دوستان مسیحی و یهودیاش پیشنهاد کند کتابهای مذهبی کتابخانهی مدرسه رو ببینند. گفتم حجاب در آن ادیان هم هست اما پیروانشان رعایت نمیکنند درحالیکه در تمام کتابهایشان تمام قدیسهها و شخصیتهای مذهبی در همهی عکسها حجاب به سر دارند.
این را دوباره تأکید کردم که مجبور نیست روسری سر کند و از نظر ما هیچ اشکالی ندارد و ما هر جوری که باشد خیلی دوستش داریم اما ما یک "Dress Code" (قانون نوع پوشش) داریم و حتی اگر حجاب نداشته باشد اجازه ندارد بیرون از خانه شرت کوتاه و تاپ بپوشد. آن روز هم کلی حرف زدیم اما بغض صدایش و اشک توی چشمانش نشان میداد هنوز با خودش درگیر است. گریه میکرد که: "خدا دوست دارد من حجاب بگذارم اما پس چه فرقی دارد من زشت باشم یا خوشگل وقتی نتوانم خوشگلیهایم را نشان بدهم؟" من و پدرش برایش توضیح دادیم که خدا راهنمایی کرده که خوشگلیهایت را به چه کسی نشان بدهی و به چه کسی نشان ندهی. انگار به این هم فکر کرده بود چون بهسرعت گفت: "دوستم توی مدرسه میگوید همیشه موهایش را خوشگل درست میکند و هیچ مرد یا پسر بدی بهش حمله نمیکند یا آنها را قیچی نمیکند". من با شنیدن این حرف هم خندهام گرفت و هم گریه.
مامان تو هم روسریات را بردار!
راستش کمکم داشتم خسته و درمانده میشدم. هرچه بیشتر فکر میکردم کمتر به نتیجه میرسیدم. راهحل پدر راحیل خانم مشخص بود: برگشت به ایران لااقل برای مدتی، اما من هنوز کورسوی امیدی داشتم به بهبود اوضاع. بااینحال، هرچه بیشتر فکر میکردم کمتر به راهحلی میرسیدم؛ اما راحیل ظاهراً یک راهحل پیداکرده بود!
یک روز وقتی از مدرسه برگشت، در خانه را باز نکرده پرسید: "مامان! تو من را خیلی دوست داری؟" با تعجب جواب دادم: "معلوم است. خیلی". با برقی توی چشمانش گفت: "یعنی هر کاری برای من میکنی؟" سر تکان دادم. دوباره پرسید: "هر کاری؟" باز جواب مثبت دادم. بهسرعت گفت: "پس روسریات را بردار تا منم بردارم". چشمهایم گرد شد. دخترک پریشان من چقدر باید فکر کرده باشد تا به این راهحل رسیدهباشد. چقدر با خودش درگیر بوده که دوست دارد همراهی من ثابت کند تصمیمش درست است و این ترس که اگر حجابش را بردارد ما دیگر دوستش نداشته باشیم، نادرست. بغلش کردم و برایش توضیح دادم که حجاب از نظر من چیزی است مثل مسواک زدن؛ یک موضوع شخصی است و اگرچه سخت است ولی برای روحمان ضروری است. بعضیها رعایت میکنند و بعضیها نه و حجاب داشتن من مانعی برای حجاب نداشتن او نیست.
دنیا دیگر به چشمم چندان هم گلوبلبل نبود بهخصوص که این گفتگوها وقت رفتن به استخر و دیدن بچههای همسنوسالش با بیکینی یا وقت رفتن به پیکنیک و خرید و سینما و جاهای دیگر به شکلهای مختلف تکرار میشد و من را بیشتر نگران میکرد. با پدر راحیل که مشورت میکردم حرفهای خوبی میزد. به قول ایشان دخترک ما چند سال وقت داشت نوجوانی کند قبل از اینکه وارد رقابت فشرده برای ورود به کالج و دانشگاه بشود. باید بتواند با دوستان همسنوسال خودش خوش بگذراند، مهمانی دخترانه برود، لباسهای خوشگل توی تولدها بپوشد، لاکی بزند و استخری برود و لباسهای شنایی که آرزو دارد را با خیال راحت بپوشد. خداوکیلی کلاهم را که قاضی میکنم، اینجا هر تولد و استخر و پارتیای مختلط است و این بچه از فرق سر تا نوک پا پوشیده.
زشت و زیبا
حالا که یک بهشت کوچک به اسم ایران وسط جهنم خاورمیانه است که شکر خدا امن است و امکانات برای بچههای مسلمان و همزبانی مثل راحیل کم نیست و خوراکیهایش از شیر مادر حلالتر است، خودخواهی نیست دخترکمان را اینجا زجر بدهیم به قیمت خوشی و پیشرفت خودمان؟ اینها گوشهای از درگیریهای ذهنی و بحثها و نتیجهگیریهای ما بود. کمکم داشتم قانع میشدم که شاید ماندن چندان به صلاحمان نباشد که خدا تلنگرهای دیگری هم به من زد!
دنیا از گلو بلبلی درآمده بود اما نه آنقدر که من راضی شوم برگردم. تا اینکه تقریباً یک هفتهی بعدازآن گفتگوها و گریههای کذایی یک روز که داشتم رانندگی میکردم دست بر قضا آهنگی از یک شبکهی عمومی رادیویی پخش شد با عرض شرمندگی به این مضمون: "تو توی اتاق من بودی دیشب، امروز ملافههایم بوی تو را میدهند. هرروز یکچیز تازه [ازت] کشف میکنم. من عاشق بدنت هستم!"رادیو را بستم و نفس راحتی کشیدم و گفتم : "خدا را شکر راحیل با من نبود و لیا که عقب خوابیده هنوز زبان بلد نیست!" دقیقا همینها را گفتم. درست همان عصر وقتی راحیل از مدرسه آمد، به عادت همیشه که از اتفاقات خوب و بد مدرسه میپرسم و برایم تعریف میکند، گفت: "مامانی! بچهها توی مدرسه یک آهنگ inappropriate [نامناسب] میخوانند که همهاش توی مغزم تکرار میشود". پرسیدم: "چه آهنگی؟" در جواب، درست همان بخش آهنگ که بالا نوشتم را برایم خواند! انگار با یکچیزی زدن پس کلهام. همان لحظه به خودم گفتم "چند تا نشانهی دیگر احتیاج داری خدا نشانت بدهد تا از این بهشت شداد دل بکنی؟"همان شب به همسرم که مدتها بود به هزار و یک دلیل دلش میخواست ما برگردیم و باهم خیلی در این باره حرف زده بودیم گفتم زودترین بلیت ممکن را به مقصد ایران بگیر، یکطرفه!
سوالات بیپاسخ
در گیرودار گرفتن بلیت، راحیل باز یک روز آمد و تعریف کرد که "مامان! این دخترها خیلی بد شدند! مرتب از بوسیدن پسرها حرف میزنند که "فلان پسره میخواست من رو جلوی کمدم توی مدرسه ببوسد"، "من از فلان پسره خوشم میآید" یا "فلان پسره فکر میکند دوستپسر من است". تصور کنید اینها حرفهای دخترهایی است در سنین 9 تا 12 سال. خیلیها ممکن است بگویند که خوشخیالی! ایران هم همینطور است! تو ایران هم دخترها از سن کم فلان و بهمان! بله! زمان ما هم در ایران اینجور دخترها بودند اما کم بودند و هنوز هم در مقایسه با وضعیت فاجعهبار اینجا کم هستند! هنوز خیلی حرفها و رفتارها، در ایران قبیح است و عادی نیست. دخترتان ناراحت و دمغ از شما نمیپرسد "مامان! مگر زن با زن میتواند عروسی کند؟ من میگویم نمیتواند اما دوستم تو مدرسه میگوید میتواند و قانونی است و تو دروغگویی!"
رفاهی که به خراب شدن آینده نمیارزد
بلیتها گرفتهشد و ما مشغول فروش لوازم و جمعآوری چمدانها شدیم. سخت بود یک زندگی ۶ ساله را توی ۶ تا چمدان ریختن و بردن! خیلیها را فروختیم، خیلیها را بخشیدیم، خیلیها را دور ریختیم. محض ثبت در تاریخ، ما آنجا به لطف خدا و تلاشهای خودم و همسرم زندگی نسبتاً تجملاتیای داشتیم. همسرم موقعیت شغلی خوبی در برنامهنویسی پزشکی کامپیوتری دارد با حقوق بالا و خودم تا قبل از تولد لیا در بهترین بیمارستان دنیا مشغول کار و تحقیق روی سرطان تخمدان بودم و چهارمقالهی ثبتشده از دانشگاه هاروارد دارم. همسرم متولد آمریکاست و الان همگی شهروند آمریکایی محسوب میشویم. در یکی از بهترین شهرهای بهترین ایالت آمریکا از نظر علمی و - خیر سرشان- فرهنگی زندگی میکنیم. ایالتی که در رتبهبندی مدارس و دانشگاههای امریکا بالاترین رتبهها را دارد. آخرین مدلهای بهترین ماشینهای دنیا ـ لکسوس و شورولت ـ را داریم و دخترمان، راحیل، از بهترین کلاسهای پیانو، نقاشی، کامپیوتر و ژیمناستیک برخوردار است. با اینهمه، صد برابر این تجملات به خراب شدن آینده و عاقبتش نمیارزد.
راحیل گریه میکرد چون نمیخواهد برگردد وقتی همهی دوستان صمیمیاش اینجا هستند و ایران مک دانلد و برگرکینگ (یک فست فود زنجیرهای مشابه مک دونالد) و "دِیو اَند باستِرز" (محل بازی با رایانهها و دستگاههای بازی همراه با جایزه) ندارد! اما یک روز که دور نیست، دخترهایم ـ چه بخواهند برگردند اینجا، چه نه ـ از ما ممنون میشوند بابت این کار. این را منِ مادری میگویم که شاهد روزهای درگیری دخترکم، راحیل، با خودش بودم و به خودم میگویم "همیشه در بچگی از نداشتن الگو و راهنمای دینی رنج بردم ، نگذارم دخترهایم بدترش را با داشتن الگوی بد، تجربه کنند".
بهشتی به اسم ایران
خدا را شکر مادرم و مادر همسرم هر دو کمر همت بستند تا راحیل ایران را دوست داشته باشد و پدربزرگهایش همهجوره تلاش میکنند تا دخترهایم از بودن کنارشان لذت ببرند. سوای اینها، آخرین مقالات علمی دنیا نشان دادند که بودن کنار عزیزان عمر را طولانی میکند و سلامت روحی و جسمی میآورد و احساس رضایت از زندگی. وقتی خودم هنوز از تابستانهایی که در گلستانها و باغهای قمصر در خانهی ییلاقی پدربزرگم سپری کردم با حسرت و حظ یاد میکنم، وقتی هنوز مزهی کتلت لای نون بربری که مادربزرگم وسط بازی به دستم میداد زیر دندانم است، چرا این لذایذ مادی و معنوی را از دخترهایم دریغ کنم به قیمت یک زندگی مرفهتر اما ایزوله و توخالی در آمریکا؟
من و تو فرهنگ جامعهایم
پدر و مادرم، برخلاف من، ناراحت بودند که داریم برمیگردیم. فکر میکنند خوشی زده زیر دلم، بهخصوص که برادرم هم بهتازگی دکترای کامپیوتر در دانشگاه نیوهمشایر در فاصلهی ۲۰ دقیقهای از محل زندگی فعلی ما قبولشده است. ایشان هم از برگشت ما ناراحت است. خیلی سعی کرد نظرم را برگرداند. به من گفت: "تو نمیتوانی اینجا زندگی کنی مژگان! اینجا مردم همدیگر را توی صف هل میدهند، اینجا حریم شخصی (privacy) نداری، توی مترو خفه میشوی از شلوغی، هرروز باید مراقب باشی کشته نشوی وقتی از خیابان رد میشوی، و...". جواب من به برادرم و همهی دوستانی که فکر میکنند آمریکا چون اسمش آمریکاست به اینجا رسیده، این است "این خاک و موقعیت جغرافیایی نیست که باعث میشود مردم آمریکا نوبت را رعایت کنند، بیستمتری عابر بایستند، یا بوق نزنند. این خود مردماند که این فرهنگ را ساخته یا پذیرفتهاند.
فرهنگ را مردم میسازند
فرهنگ ربطی به محل زندگی ندارد. ربطی به شکمسیری هم ندارد. فرهنگ را مردم میسازند وگرنه خیابانهای اینجا هم پر از چالهچوله است، مردم فقیر زیاد دارد، و متروهای قدیمی درب و داغان فراوان است. اما فرهنگ جاری مجبورتان میکند که شما هم بهتبع مردم، مرتب توی صف همان متروی درب و داغان بایستید و هل ندهید، چون هیچکس چنین کاری نمیکند. در همان خیابانهای با آسفالت دربوداغان، بین دو خط رانندگی کنید، چون کسی لایی نمیکشد. اینها فرهنگ است و فرهنگسازی در مملکت ما چیزی است که به تکتک ما نیاز دارد. هیچوقت فرهنگ ایران با فرار (مهاجرت) بهتر نمیشود. اگر یک نفر (مثل منِ نوعی) در ایران وقت دیدن عابر پیاده بهجای زیاد کردن سرعت، ماشین را متوقف کند، روز اول ده نفر بوق میزنند پشت سرش که "چرا ایستادی؟"، اما شاید یک نفر با خودش فکر کند که چهکار خوبی! و فردا آن ده نفر بشوند نُه نفر". بلیتهای بازگشت ما به ایران گرفته شد و من خوشحال بودم که برمیگردیم؛ بیشتر از همه برای دخترهایمان.