آیت الله صافی درباره آفرینش انسان چه می فرماید؟؟؟
فلسفه آفرینش انسان
دانشمند فرزانه و فقیه گرانقدر؛
با سلام و درود
استاد، خواهش میکنم متن را کامل، و بادقّت بخوانید، و جواب بدهید چراکه هیچ کسی را مناسبتر از شما پیدا نکردم. نمیدانم چه بگویم مثل همیشه کلّی حرف در سرم میچرخد، امّا نمیتوانم بگویم.
خدایا چرا؟ همین اوّل میگویم که میدانم بزرگی، قادری، خالقی، عالمی و ...، قبول هم دارم و منّتی هم ندارم که اینها را قبول دارم، چون دلیلی ندارم که قبول نداشته باشم. اوّل هم معذرتخواهی میکنم که اینطور حرف میزنم. خدایا چرا من اینجا هستم؟ حالا جایش هم به کنار، اصلاً چرا هستم؟ نمیخواهم ناشکری کنم، و حواسم هست که اوّل نعمتی که به ما دادی حیات است، و باید از تو تشکر کنم، من هم یک دنیا بلکه اندازه ارزش حیات، و بالاتر، اندازه خودت، از تو ممنونم، امّا سؤال من هنوز هست که چرا من اینجایم؟ آمدم غذا بخورم، بزرگ شوم، درس بخوانم، سر کار بروم، ازدواج کنم، بچّهدار
شوم، آنها را بزرگ کنم، خودم خوشبخت بشوم، آنها را خوشبخت کنم؟ بازم بگویم، مثلاً انفاق کنم، ایثار کنم؟ اصلاً آخرش اینکه لیاقت داشته باشم که آخرین حدّ ایثار را انجام بدهم و شهید شوم؟ که چه؟ قراره چه چیزی اتّفاق بیفتد؟ اگر از آن طرف لغزیدم و افتادم چی؟ قرار است عذاب شوم و از تو دور گردم؟ به خودت قسم، نمیفهمم آخر خوشبختیهایی که به من وعده دادی که برسم به رضایت تو، و یا بالاتر به خودت، امّا مگر جایی هست که از تو دور باشم؟ تازه مگر همان اوّل پیش تو نبودم؟ چرا دورم کردی، و من را اینطور آفریدی که حالا اینهمه باید دردسر بکشم که پیش تو بیایم؟
امشب شب جمعه است. شبی که یکی از بهترین ما انسانها با تو با بهترین جملههای ممکن حرف زده است، و چقدر دلم برایش تنگ شده است. حدود هزار و چهارصد سال است که از او فاصله گرفتیم. از حرفهای آن عزیز کمک میگیرم. در یکی از جملههایش میفرماید:
«إِلَهِی وَ سَیّدِی وَمَوْلاَیَ وَرَبِّی صَبَرْتُ عَلَى عَذَابِکَ فَکَیفَ أَصْبِرُ عَلَى فِرَاقِکَ».[1]
این عزیز از فراقی ناله میکند که من نمیفهمم. مگر غیر تو هم جایی را میشود تصوّر کرد که من احساس فراق داشته باشم.
اگر بگویم منظور جا نبوده، پس باید منظور عروج به درجات عالی صفات تو بوده، که اگر این هم باشد، باز هم با بیادبی باید بگویم: که چی بشود؟ مگر کنار تو نیستم؟ مگر چیزی با ارزشتر از کنار تو بودن هست؟ اینهمه دستگاه و موجود آفریدی که ما بیاییم و طبق گفته خودت:
﴿وَ مَا خَلَقْتُ الْجِنَّ وَالْإِنْسَ إِلَّا لِیَعْبُدُونِ﴾؛[2]
واقعاً میارزید؟ تو که کمبود عبادت نداشتی. این همه ملائک مشغول عبادت تو بودند. این را آنها هم گفتند. امّا به آنها جواب دادی:
﴿إنّی أَعْلَمُ مَا لَا تَعْلَمُونَ﴾؛[3]
چه امر مهمّی بوده است که اینهمه برنامه ریختی، و اجرا کردی؟
شاید میخواستی به همه قبلیهای ما با چهارده معصوم، قدرت خودت را نشان بدهی؟ اینکه چطور با وجود شهوت و حقّ انتخاب خیر و شر، باز هم آنطور با تو عشقبازی میکنند، و حتی در خون خودشان میگویند:
«إلَهی رِضاً بِرِضَاکَ وَتَسْلیماً لِأَمْرِکَ لَا مَعْبُودَ سِوَاکَ».
این توجیه خوبی است، امّا یک سؤال اساسیتر دارم: چه لزومی داشت که اینها را بخواهی به بعضیها نشان بدهی؟ اصلاً یک سؤال دیگر اینکه همه و همه مخلوق تو هستیم و بس. جایگاه تو اجلّ از
این بحثها نیست که چرا یکی به یکی دیگر سجده میکند یا نه؟ تو که میدانستی سجده نمیکند؟ چه لزومی داشت که بعضیها ببینند یا یکی به کبر خودش پی ببرد یا رسوا شود؟
با عقل ناقصی که خودت به من دادی میگویم: آن چیست که ملائکه خاص تو نمیدانستند، و ما هم نمیدانیم؟ و بالأخره هم آخرین عزیز تو میآید و دنیا را طوری میکند که تو از اول میخواستی. بعدش چه؟ بعدِ این داستان طولانی چند هزار ساله، قراره چه اتّفاقی بیفتد؟ خدایا چرا؟ چرا ما را آفریدی؟ چرا با این داستان؟ اصلاً چرا این داستان؟ من و این داستان اگر نبودیم چه میشد؟