*فکر اقتصادی
مرد: بازکه پارچه خریدی؟ زن: می خواهم برای شما دستمال بدوزم.
مرد: این که چهار متر پارچه است!! زن: با بقیه اش هم می خواهم برای خودم یک پیراهن بدوزم.
*خانه ی ما
گویند روزی پدر و پسر فقیری از جایی عبور می کردند که مردم جنازه ای را حمل می کردند، پسر رو به پدر گفت: پدرجان آن مرده را به کجا می برند؟ پدر گفت: پسرم به جایی که نه آبی است نه فرشی، نه غذایی، و نه دارایی، پسر گفت: پدرجان یعنی به خانه ی ما می خواهند ببرند!
*زیارت
از شخصی پرسیدند: نام تو چیست؟ گفت: دریا! گفتند: نام پدر تو بُوَد؟ گفت: فرات! پرسیدند نام پسرت چه می باشد؟ گفت: دجله! گفتند: پس برای زیارت تو، به کشتی نیازمندیم.
* ادّعا
شخصی ادّعای خدایی می کرد. او را نزد خلیفه ی وقت بردند. خلیفه برای تهدید وی گفت: سال قبل کسی دعوی پیامبری کرد، او را گرفتیم و کشتیم. مدّعی گفت: کار پسندیده ای کردید. زیرا من او را نفرستاده بودم!
*وصیت نامه
شخص تهیدستی در وصیت نامه ی خود نوشته بود: «من از مال دنیا چیزی ندارم در حالی که مقدار زیادی هم مقروضم، سهم ورثه را بدهید و بقیه را بین فقراء تقسیم کنید!»
*رنگ طلایی
از «دیوژن حکیم» راجع به رنگ طلا پرسیدند: جواب داد: از بس که چشم حریص مردم دنبالش بود، رنگش زرد شده است!
*سخنرانی
شخصی در مجلسی مدّت زیادی سخنرانی کرد، در خاتمه گفت: معذرت می خواهم که طول کشید چون ساعت با خودم نداشتم، یک نفر از تَه سالن فریاد زد: ولی پشت سرت تقویم که آویزان بود!