خاطرات سفر اربعین سال 1393 شمسی3
سی: اگر حبیب احمدزاده را داعش می گرفت!
رسیده ایم به داخل شهر کربلا. حوالی تیر ۱۳۲۵ نشسته ایم در کنار جاده بر چمنی و خـستگی جـان را می تکانیم. دو مرد عرب همراه با جوانی آمده اند تا ما را برای پذیرایی و اسکان شب به خانه شان ببرند؛ می گویند خانه مان در روستای «حر» است. قبلا به آنجا رفته ام. قبر حضرت حُر هـم در هـمان جاست. یادش به خیر، با جعفریان در روستای حُر بودیم و گدایان آمده بودند به گدایی توی اتوبوس و مدام خمینی خمینی می کردند؛ یعنی یک اسکناس هـزاری بـه ما بده. من هم گـفتم: «خـمینی نداریم. » کسی گفت: «هست. بدهم؟» بنده های خدا فکر کردند نام او نام یک اسکناس است. گفتند: «بده.» گفتم: «بیایید خودش را بردارید ببرید، مال شما، خیرش را بـبینید!»