دوست داری حکایت بخونی؟؟؟؟؟
حکایت شنیدنی
یکی از خدام حضرت رضا علیه السلام میگوید: برای کشیدن دندان نزد دکتر رفتم، دکتر گفت: غدهای هم کنار زبان شماست که باید جراحی شود. من موافقت کردم. امام پس از عمل جراحی لال شدم و قدرت حرف زدن را از دست دادم. ناگزیر همه چیز را روی کاغذ مینوشتم و به این وسیله با دیگران ارتباط برقرار میکردم. هر چه به پزشک مراجعه کردم درمان نپذیرفت و فایدهای نبخشید. دکترها میگفتند: عصب گویایی شما صدمه دیده است.
ناراحتی و بیماری به من فشار آورد. ناچار برای معالجه عازم تهران شدم. در تهران روزی خدمت آقای علوی رسیدم. ایشان فرمودند: راهنمایی من به تو این است که چهل شب چهارشنبه به مسجد جمکران بروی، اگر شفایی هست آن جاست.
تصمیم جدی گرفتم، هر هفته از مشهد بلیت هواپیما تهیه میکردم، شبهای سه شنبه تهران میآمدم و شب چهارشنبه، به مسجد جمکران مشرف میشدم. در هفته سی و هشتم بعد از نماز به مسجد رفتم و صلوات میفرستادم که ناگهان حالت خاصی به من دست داد. دیدم همه جا نورباران شد و آقایی وارد شد. مردم هم پشت سر ایشان بودند و میگفتند:
حضرت حجة بن الحسن (عج) میباشند.
من با ناراحتی در گوشهای ایستادم و با خود اندیشیدم که نمیتوانم به آقا سلام کنم. حضرت نزدیک من آمدند و فرمود: سلام کن. من به زبانم اشاره کردم تا اظهار کنم که لال هستم و بی ادب نیستم که سلام نکنم. حضرت بار دوم فرمود: سلام کن. بلافاصله زبانم باز شد و سلام کردم. در این هنگام به حال عادی برگشتم و متوجه شدم در سجده و مشغول صلوات فرستادن هستم. (300)
کتبه الحجه
شخصی کتابی در رد مذهب شیعه نگاشته بود و در مجالس عمومی آن را مطرح میکرد و در نتیجه بعضی را نسبت به مذهب شیعه بدبین و عقیده آنها را منحرف میکرد. از طرفی، کتاب را در اختیار کسی نمیگذاشت تا مطالبش مستقیماً و یا با واسطه در دست دانشمندان قرار نگیرد و ایرادی بر آن وارد ننمایند. علامه حلی که یکی از بزرگترین متفکران جهان شیعه است، چندی به طور ناشناس در جلسه درس آن شخص رفت و آمد کرد و سرانجام، تقاضای دریافت کتاب کرد. آن شخص نتوانست به طور کلی، دست رد بر سینه او بزند من گفت: من نذر کردهام که کتاب را جز یک شب به کسی واگذار نکنم. ناگزیر علامه پذیرفت که فقط یک شب آن کتاب نزد وی بماند.
علامه آن شب با یک دنیا خرسندی به رونویسی کتاب پرداخت. نظر علامه این بود که هر چند مقدور شود از آن کتاب یاداشت بردارد و به پاسخ گویی آن اقدام نماید. امام همین که شب به نیمه رسید علامه را خواب فراگرفت. ناگاه دیده مردی که در واقع چشم بیدار انسانهاست، داخل اتاق شد و فرمود:
ای علامه ! تو کاغذها را خط کشی و آماده کن، من کتاب را مینویسم.
اما وضع چنان بود که علامه در خط کشی هم به آن شخص نمیرسید، زیر سرعت نوشتن او فوق العاده بود. سپس فرمود: علامه، تو بخواب و نوشتن را به من واگذار.
علامه بی چون و چرا فرمان آن مرد را اطاعت کرد و خوابید، چون از خواب برخاست تمام کتاب را بدون هیچ کم و کاستی در دفتر خود منعکس شده یافت.
گویند که تنها اثر شخص نویسنده، نام مبارکش بود که در پایان کتاب ظاهراً با نقش کتبه الحجه به چشم میخورد. (301)
فرزندم مهدی (عج) در مسجد کوفه
شب از نیمه گذشته و مطالعات علمی فکرم را سخت ناتوان کرده بود. از حجره بیرون آمدم و در صحن مطهر حضرت امیرالمؤمنین علیه السلام قدم میزدم تا خستگی فکرم کم شود، محیطی آرام و فضایی روح افزا بود.
اما همان لحظه که من در سیاه چادر شب با زبانی خاموش و دلی گویا میخرامیدم، صدای ملایم پایی گوشم را نوازش میداد و به دنبال آن، سایه شخصی را که به سوی حرم شریف روان بود مشاهده کردم.
راستی در این نیمه شب کیست که قصد تشرف به حرم را دارد؟ درها که بسته است ! خادمان حرم همه خفته و در بستر آسایشند ! من آرام خود را به او نزدیک کردم و رفتارش را زیر نظر گرفتم، گویا او مرا نمیدید و به سوی هدف پیش میرفت.
همین که به در حرم نزدیک شد، قفل باز گردید و در گشوده گشت !
مرد ناشناس در کمال و قار و ادب کنار حرم مطهر حضرت علی بن ابی طالب علیه السلام ایستاد در آن مکان مقدس سلام کرد و من جواب سلام او را که از مزار شریف آمد شنیدم. سپس احساس کردم که آن مرد با کسی در یک مسأله علمی شروع به سخن کرده است. هنوز از آن گفت و گو چیزی نگذشته بود که آن مرد از حرم خارج شد.
حس کنجکاوی مرا به آن داشت تا او را تعقیب نمایم، لذا آرام آرام به هر کجا که میرفت من نیز میرفتم.
آن مرد از شهر خارج شد و به سوی مسجد کوفه روان گشت. در مسجد، داخل محراب شد و گویا با کسی به گفت و گو پرداخت. سخنانش که به اتمام رسید از مسجد خارج شد و به سوی شهر مراجعت کرد.
نزدیک دروازه نجف که رسید، تازه سپیده صبح دمیده بود و ختفگان کمکم از بستر استراحت سر بر میداشتند و آماده نماز به درگاه بینیاز میشدند
من آن گاه خود را بدان بزرگ مرد رساندم. چون به صورتش نگریستم، دیدم استادم مقدس اردبیلی است.
پس از سلام و انجام مراسم ادب، عرضه داشتم:
دیشب از لحظهای که به حرم حضرت امیر علیه السلام وارد شدید تا هم اکنون با شما بودم، لطفاً بفرمایید آن کس که در حرم با وی سخن گفتید و آن کس که در محراب مسجد کوفه ملاقات کردید چه کسی بود؟
استاد مقدس اردبیلی بعد از گرفتن پیمان، که رازش تا موقعی که زنده است فاش نکنم فرمود:
فرزندم، گاه میشود که حل مسائل بر من دشوار میگردد و چون از حل آن عاجز میشوم به خدمت حلال مشکلات حضرت علی علیه السلام شرفیاب میگردم و جواب را از آن حضرت میگیرم ! اما شب گذشته حضرت علی علیه السلام پاسخ مرا به حضرت صاحبالزمان (عج) واگذار نمود و فرمود: فرزندم مهدی (عج) در مسجد کوفه است. او امام زمان توست؛ نزد او برو و جواب مسائل خود را از وی فراگیر. من نیز به امر آن حضرت داخل مسجد کوفه شدم و آن کس که با وی گفت و گو میکردم، حضرت مهدی امام زمان (عج) بود. (302)