داستانهای قرآنی برای کودکان
سلام بچه های خوب ، حتماً از این که با یاد گرفتن چند قصّه ، با قرآن بیشتر دوست شدهاید خوشحالید .
دوستان ، آیا تا به حال پسری را دیـدهاید که از پدرش پیرتر باشد ؟ یا پدری که از پسرش جوان تر باشد ؟ آیا کسی را دیدهاید که بعد از صد سال دوباره زنده شود ؟ آیا الاغی را سراغ دارید که بعد از مردن و پوسیدن ، جلوی چشم صاحبش به حالت اول برگردد و زنده شود ؟ آیا غذائی را می شناسید که صدسال سالم بماند و فاسد نشود ؟
همه ی این معمّاها در این داستان حل میشود . پس بشنویم داستان الاغ حضرت عزیر را :
حضرت عزیر از پیامبرانی بود که خداوند او را برای هدایت مردم انتخاب فرمود و مردم او را خوب میشناختند ، او انسانی راستگو ، درستکار و دوست داشتنی بود .
همسر عزیر حامله بود . اعضای خانوادهی او منتظر بودند که نوزادی به جمعشان اضافه شود . آنها نمیدانستند حادثهی عجیبی اتفاق میافتد که این خانواده برای مدتی در غم و اندوه به سر خواهند بُرد . کدام حادثه ؟ چرا غم و اندوه ؟ نکند سر فرزندی که میخواهد متولّد شود بلایی بیاید ؟ نه این حادثه کاری به آن نوزاد ندارد .
روزی عزیر( ع ) با خانوادهی خود خداحافظی کرد و از شهر خارج شد . او میخواست به باغی که در بیرون شهر داشت برود و قدری میوه بچیند . حضرت ، سوار الاغ خود( که همین الاغ قصّهی ماست ) شد و دو ظرف ، یکی مخصوص غذا و میوه ، و یکی مخصوص آب برداشت .
پس از آن که مقداری میوه از آن باغ چید ، دوباره با الاغش به طرف شهر برگشت . امّا در راه بازگشت ، به شهر خرابهای رسید که نظرش را به خود جلب کرد .
در این شهر که شاید در جنگی خراب شده و مردمش به خاطر کارهای زشت و نافرمانی خدا مرده بودند ، استخوان های مردهها در گوشه و کنار شهر به چشم میخورد .
حضرت عزیر وقتی چشمش به مردههای پوسیده افتاد ، به یاد قیامت و زنده شدن دوبارهی این مردهها و به هم چسبیدن استخوانهای پوسیده و درست شدن بدنی که از بین رفته است افتاده و گفت : « خداوند چگونه این انسان ها را پس از مردنشان دوباره در روز قیامت زنده میکند ؟ »
دوستان عزیز ، صحنهی عجیبی بود . شاید الاغ قصّهی ما هم از مشاهدهی این شهر خرابه که هیچ کس در آن نبود و همین طور از دیدن مردهها بسیار تعجب کرده بود و با خود فکر میکرد : « چرا این شهر این طوری شده است ؟ »
حضرت عزیر ظرف غذا و ظرف آب را از الاغ پایین گذاشتند و از شدت خستگی در گوشهای به خواب رفتند . امّا به قدرت خداوند ، این خواب تبدیل به مرگ شد و الاغ عزیر هم کمی آن طرف تر مُرد .
امّا سری بزنیم به شهر آن پیامبر خدا . خانوادهی حضرت عزیر منتظر برگشتن او بودند . یک روز ، دو روز ، چند روز ، چند هفته ، چند ماه .... دیگر از بازگشت پدر ناامید شدند و پیش خود گفتند : « حتماً پدر عزیزمان از دنیا رفته است » . مردم هم از این ماجرا با خبر شدند و خانواده عزیر و مردم شهر برای آن پیامبر مهربان عزادار شدند و برای هم دیگر از خوبی های آن حضرت تعریف کردند .
در همین روزها فرزند حضرت عزیر به دنیا آمد . او که پسری زیبا بود در حالی متولّد شد که پدرش تازه از دنیا رفته بود . البته هر چه بزرگتر میشد، برای او از خوبیهای پدرش میگفتند و او افسوس میخورد که چرا پدرش را ندیده است . به این ترتیب صد سال گذشت . امّا بعد از گذشت صد سال اتفاق جالبی افتاد .
حالا برویم سراغ عزیرو الاغش که سالهاست در گوشهای دور افتاده ، از دنیا رفتهاند . خداوند به قدرت خود حضرت عزیر را زنده کرد و فرشتهای را سراغ او فرستاد . آن فرشته از عزیر که ماجرای مردن خود و الاغش را نمیدانست پرسید : « چه مدت است که این جا خوابیدهای ؟ »
عزیر پاسخ داد: « یک روز یا قسمتی از یک روز »آن فرشته گفت :« نه ، بلکه تو صد سال مرده بودی ».
- خدای من ، صد سال مرده بودم ؟ عجب ! من فکر کردم چند ساعتی است خوابیده ام و تازه از خواب بیدار شده ام !
آن فرشته به حضرت عزیر گفت : « به غذا و نوشیدنی خود نگاه کن که در این مدت طولانی اصلاً خراب نشده و ( به قدرت خداوند )سالم مانده است » .
آن فرشته ادامه داد : « و حالا به اُلاغت نگاه کن » وقتی حضرت به الاغ نگاه کرد ، دید که سال هاست مُرده و حتی استخوان های او هم متلاشی شده است . البته معلوم است که بعد از صد سال لاشهی یک الاغ چه میشود . شاید بعضی از حیوانات درنده هم گوشت او را خورده بودند .
فرشتهی خدا به عزیر گفت : « خداوند میخواهد تو را نشانهای برای مردم قرار بدهد » . یعنی اینکه مردم با شنیدن داستان تو بدانند برای خدا زنده کردن مردهها کاری ساده و آسان است .
- حالا عزیر به استخوان های الاغت نگاه کن که خداوند چگونه آنها را به هم وصل میکند و سپس گوشت هایش را روی آن قرار میدهد .
عزیر وقتی نگاه کرد ، منظرهی جالبی را دید . استخوان های الاغ ، از گوشه و کنار جمع گردید و به هم وصل شد . هر استخوانی سر جای خود قرار گرفت . سپس گوشت الاغ که تبدیل به خاک شده بود از اطراف آن جا جمع شد و به استخوان ها چسبید و حتی رگ ها ، پوست ، موها و دُم الاغ هم سرجایش قرار گرفت و الاغ مثل اولش دوباره زنده شد .
الاغ بیچارهی قصّهی ما که از ماجرا بی خبر بود ، فکر میکرد چند ساعتی خوابیده است . او بی خیال خمیازهای کشید و شروع به علف خوردن کرد .
در این جا سؤالی که حضرت عزیر صد سال پیش در آن شهر خرابه از خدا کرد پاسخ داده شد . یعنی با چشم خود دید که چگونه یک مردهی پوسیده دوباره زنده میشود . عزیر گفت : « میدانستم که خداوند هر کاری را میتواند انجام بدهد » .
آری دوستان خوبم ، حضرت عزیر و آن الاغ به طرف شهر خود حرکت کردند . وقتی به شهر رسیدند، دیدند که شهر در این صد سال خیلی تغییر کرده است . عزیر سراغ خانهی خود رفت . خانوادهی آن حضرت و مردم شهر از بازگشت عزیر پس از صد سال بسیار تعجب کرده بودند و حتی بعضی از آنها باورشان نمیشد .
از همه عجیب تر آن که حضرت عزیر به همان شکل قبلی یعنی سنّ جوانی بود ، ولی فرزند او که پس از مرگش متولّد شده بود ، صدسال از عمرش گذشته و موهایش سفید شده بود . پسر صد ساله به پدر جوان خود نگاه میکرد و پدر جوان به پسر پیرش خیره شده بود . چگونه میشود پسری از پدرش پیرتر شده باشد ؟! بقیهی افراد خانواده هم همین وضع را داشتند .
بله دوستان ، این نشانهی خداست . در این جا خوبست خبر جالبی هم از زمان امّام باقر ( ع ) بشنویم . جمعی از مسیحیان از امّام باقر( ع ) سؤال کردند : « به ما خبر بده از دو نفری که با هم در شکم مادر بودند و با هم در یک ساعت متولد شدند و در یک ساعت دفن شدند و هر دو در یک قبر به خاک سپرده شدند ولی یکی از آنها 150 سال عمر کرد و آن یکی 50 سال زندگی کرد » .
حضرت امّام باقر ( ع ) پاسخ دادند : « نام آن دو « عزیر » و « عزره » بود ( که دو قلو بودند ) و مادرشان آنها را با هم به دنیا آورد و 50 سال با هم زندگی کردند ولی عزیر صد سال از دنیا رفت و به این ترتیب عزره 150 سال عمر کرد و عزیر 50 سال » .
به هر حال عزیر پیامبر ، مدت دیگری از عمر خود را در کنار اعضای خانواده ، از جمله همین خواهر دو قلو طی کرده و دوباره از دنیا رفت . امّا قصّهی او و الاغش در کتاب های آسمانی نقل شد و نام آنها برای همیشه جاودان ماند.منبع داستان:آموزش تخصصی قرآن