مؤسسه فرهنگی قرآن و عترت خادم الرضا ( علیه السّلام )کوثر

مؤسسه فرهنگی قرآن و عترت
بایگانی
شنبه, ۳ مهر ۱۳۹۵، ۰۷:۵۷ ق.ظ

داستانهایی درباره یک شخصیت بسیار مهم..@!!!

مفضل بن عمر می گوید: در خدمت امام صادق علیه السلام بودم که ناگاه نام فرزند خود موسی را که کودکی بیش نبود بر زبان آورد و فرمود: «این همان کودکی است که در خاندان، برای شیعیانمان از آن با برکت تر به وجود نیامده است». همچنین از علی بن جعفر نقل است که: پدرم هر گاه پیروان خاص و دوستان خالص خود را می دید می فرمود: «موسی را وصی و جانشین من بدانید که او فاضل ترین و بهترین فرزندان من است و پس از من حجت حق تعالی بر همه خلق خدا خواهد بود».
**************
از یعقوب سرّاج نقل است: روزی خدمت امام صادق علیه السلام رفتم، دیدم بر سر گهواره امام کاظم علیه السلام ایستاده است و با او حرف می زند. نشستم و منتظر شدم تا آنکه حضرت فراغتی یافت. پس برخاستم و نزدیک آن حضرت شدم. ایشان رو به من کرد و فرمود: «برو نزدیک مولای خود و بر او سلام کن». من نیز نزدیک گهواره رفتم و بر امام کاظم علیه السلام سلام کردم. آن حضرت مسیح گونه به زبان فصیح سلام مرا پاسخ داد و آن گاه فرمود: «برو و نام دخترت را که دیروز بر او نهاده ای تغییر بده؛ زیرا نام او، اسم دشمنان ماست و خداوند آن را دوست ندارد.» سپس امام صادق علیه السلام رو به من کرد و فرمود: «به هر چه مأمور شده ای عمل کن، تا هدایت یابی». من به خانه رفتم و نام دخترم را تغییر دادم.
*************
نقل است که روزی ابوحنیفه به حضور امام صادق علیه السلام رفت و گفت: پسرت امام کاظم علیه السلام را دیدم که نماز می خواند و مردم در پیش روی او رفت و آمد می کردند، ولی او آنها را از این کار نهی نمی کرد. امام صادق علیه السلام فرزندش موسی را خواست و سخن ابوحنیفه را به او عرضه داشت. امام کاظم علیه السلام در پاسخ فرمود: آری ای پدر، ولی آن کسی که من برای او نماز می خواندم، به من نزدیک تر بود تا دیگر مردم؛ چنان که خداوند در قرآن می فرماید: «و نحن اقربُ الیهِ مِن حبل الورید؛ ما به انسان از رگ گردن نزدیک تریم».
امام صادق علیه السلام با شنیدن پاسخ فرزندش خشنود شد و او را به نشانه محبت به سینه اش چسبانید و فرمود: «پدر و مادرم فدایت، ای امانت دار اسرار و گنجینه رازها».
***************
هارون برای خدشه وارد ساختن بر جایگاه اجتماعی امام کاظم علیه السلام در نظر مسلمانان، کنیز زیبارویی را به زندان نزد امام کاظم علیه السلام فرستاد و شخصی را مأمور گزارش احوال آنان کرد. مدتی گذشت. شخص مأمور دید که کنیز پیوسته در سجده عبادت است و مدام می گوید: «خداوند پاک و منزه است و از هر عیب و نقصی دور است».
او را نزد هارون بردند، در حالی که ازترس خدا می لرزید و به آسمان نگاه می کرد و سپس مشغول نماز شد. هارون با مشاهده این حالت ها، از کنیز پرسید: تو را چه شده است؟ او پاسخ داد: «عبد صالح خدا، امام کاظم علیه السلام را دیدم که چنین بود. او غرق در عبادت خدا بود، به گونه ای که هیچ چیز نمی توانست او را از یاد خدا باز دارد».
***************
هشام بن احمر گوید: همراه امام کاظم علیه السلام بودم. آن حضرت سوار بر مرکب بود و در خارج از شهر مدینه حرکت می کردیم. ناگاه دیدم ایشان از مرکب خود پیاده شد و به سجده افتاد و سجده ای طولانی آورد. سپس سر از سجده برداشت. از آن حضرت پرسیدم: قربانت گردم چرا سجده شما طولانی شد؟ امام کاظم علیه السلام فرمود: «هنگام حرکت، به یاد نعمتی افتادم که خداوند به من عطا فرموده است، خواستم خدا را برای آن نعمت سجده کنم».
امام کاظم علیه السلام عبد صالح خدا و بنده شکرگزار پروردگار بود و این ستایش و سپاس گزاری، در همه حالت های زندگی آن امام همام به خوبی نمایانگر است.
*******************
روزی ابوبصیر از امام کاظم علیه السلام پرسید: امام را چگونه می توان شناخت؟ فرمود: به چندین ویژگی که یکی از آنها، گویا بودن به هر زبانی است. در این هنگام مردی خراسانی از راه رسید و به زبان عربی با امام علیه السلام سخن گفت. امام کاظم علیه السلام ، پاسخ مرد را به زبان خراسانی فرمود. آن مرد با شگفتی گفت: «گمان من این بود که شما این زبان را خوب نمی دانید، ولی بهتر ازما سخن می گویید». امام فرمود: «سبحان اللّه ! اگر من از تو زبان تو را بهتر ندانم، پس چه برتری بر تو خواهم داشت و چگونه شایسته امامت و خلافت هستم.» سپس به ابوبصیر فرمود: «زبان هیچ قومی بر امام پوشیده و پنهان نیست».
*****************
روزی هم زمان با عید نوروز، منصور عباسی از امام کاظم علیه السلام خواست به طور رسمی در مجلس دربار برای سلام و شادباش بنشیند و هر چه مردم به عنوان هدیه برای او آورند بپذیرد. امام این تقاضا را رد کرد، ولی منصور با اصرار زیاد امام را به این کار مجبور ساخت. امام نیز ناگزیر این مسئله را پذیرفت و بزرگان کشور به محضرش می رسیدند و تبریک می گفتند و هدایایی تقدیم می کردند. در ساعت آخر، پیرمردی پاک دل آمد و به امام عرض کرد: «ای پسر دختر رسول خدا! من نیازمندم و چیزی را برای اهدا به شما نداشتم. به همین دلیل، شعرهایی را که جدم درمصیبت جدت امام حسین علیه السلام سروده است می خوانم و آن را به شما هدیه می کنم. سپس آن شعرها را خواند. در این زمان امام کاظم علیه السلام به او فرمود: «هدیه ات را پذیرفتم، خداوند به تو برکت دهد». سپس در برابر آن اشعار، همه هدایایی را که برای ایشان آورده بودند به آن پیرمرد بخشید. آن حضرت با این عمل سخاوتمندانه خود، ضمن بی ارزش جلوه دادن دنیا و مظاهر آن، در اقدامی هوشمندانه، یاد و خاطره مظلومیت امام حسین علیه السلام را درکاخ بیداد منصور زنده ساخت.
***************
از اسحاق بن جعفر روایت است که از امام کاظم علیه السلام پرسیدم: آیا ممکن است مؤمن، بخیل باشد؟ فرمود: بلی. گفتم: خائن و دروغگو چطور؟ فرمود: خیانت و دروغگویی، صفت مؤمن نیست. پدرم از رسول خدا صلی الله علیه و آله نقل فرموده: «راه مؤمن به هر کجا می افتد، جز به خیانت و دروغگویی».
امام کاظم علیه السلام با پاسخ خود، بزرگ ترین خطری که جوامع اسلامی را تهدید می کند،گوشزد فرمود و مؤمنان را به پرهیز از دروغ و خیانت در بین خود فرا خواند؛ زیرا این دو عمل ناپسند، ویران کننده دوستی ها و نابود کننده پیوندهای برادری است. همچنین این رفتار نکوهیده، بهترین راه برای نفوذ دشمن و ضربه زدن بر پیکره جامعه مسلمانان است؛ زیرا آنان که به ترویج دروغ و خیانت می پردازند، بذر تفرقه ونفرت را در دل مسلمانان می کارندو در سایه آن، دین ایشان را می ربایند و جامعه را به هرج و مرج می کشانند.
*****************
حسن بن جَهم می گوید: در محضر امام رضا علیه السلام بودیم، سخن از پدر بزرگوارشان امام کاظم علیه السلام به میان آمد. امام رضا علیه السلام فرمود: «با اینکه عقل های مردم با عقل پدرم قابل مقایسه نبود، گاه با غلامان سیاه خود در امور مشورت می کرد.» شخصی به پدرم گفت: آیا با غلام سیاه خود مشورت می کنی؟ ایشان در پاسخ فرمود: «چه بسا خداوندمتعالی، راه حل مشکلی را بر زبان همان غلام سیاه بگشاید.» این سیره رفتاری امام کاظم علیه السلام ، به خوبی بیانگر فروتنی امام در برابر مستضعفان و اهمیت ندادن به رنگ و نژاد و موقعیت اجتماعی افراد است.
**********************
یکی از خلفای بنی عباس به دل درد شدیدی مبتلا شد. بختیشوع که از پزشکان ماهر آن زمان بود، بر بالین او رفت و پس از معاینه، معجونی درست کرد و به خلیفه داد. او خورد، ولی خوب نشد. بختیشوع که ازدرمان او ناامید شده بود گفت: «آنچه مربوط به علم پزشکی بود را انجام دادم، ولی درد تو با این درمان ها بهبود نمی یابد؛ مگر اینکه شخصی که دعایش مستجاب می شود و در پیشگاه خدا مقامی دارد برای تو دعا کند.» خلیفه به یکی از دربانان گفت: «موسی بن جعفر علیه السلام را به اینجا بیاور.» او رفت و امام را آورد. آن مرد دربان در بین راه دید که امام کاظم علیه السلام مشغول راز و نیاز و دعا کردن است.
در همان لحظه درد خلیفه برطرف شد و او شفا یافت. خلیفه پس از بهبودی، امام کاظم علیه السلام را به حق جدش رسول خدا صلی الله علیه و آله قسم داد تا بداند آن حضرت چه دعایی برایش کرده است. امام فرمود: «گفتم خدایا! همان گونه که نتیجه ذلت بار گناه را به خلیفه نشان دادی، نتیجه عزت بخش اطاعت مرا نیز به او نشان بده».

آن روز، روز سختی بود[1] برای من، چون یک بند کار می کردم. اربابم بُشر آدم سخت گیری بود. از هر کدام از کنیزهایش به اندازه ده نفر کار می کشید. تازه آن هم در روزهای معمولی. وقتی مهمان داشت آن قدر کار می کردیم که آخر شب مرده مان می افتاد. آن روز هم اربابم جشن گرفته بود و مهمان داشت. عده زیادی از دوستانش را دعوت کرده بود. بساط عیش و نوش فراهم بود. به نوازندگان دستور می دادند که آهنگ را تندتر کنند.
بعدازظهر آمدم بیرون تا زباله ها را بریزم توی زباله دانی، دیدم مردی از کوچه می گذرد. انگار از صدای رقص و آواز و موسیقی گریزان بود. چهره در هم کشیده بود و به سرعت از کوچه می گذشت. اما مرا که دید لحظه ای درنگ کرد و نگاهی به سوی خانه انداخت. پرسید: «صاحب این خانه آزاد است یا بنده؟»
گفتم: «خانه به این بزرگی و باشکوهی را نمی بینی؟ آیا بردگان و بندگان می توانند چنین بساطی راه بیندازند؟» مرد، همچنان نگاهم می کرد. به مردمانی نمی ماند که در بیابان زندگی می کنند و شهر و آدم هایش را نمی شناسند. انگار حرف های من هم، چیز تازه ای برای او نداشت. گفتم: «این خانه ارباب من بُشر است. نام او را نشنیده ای؟ او آزاد است نه بنده»
احساس کردم در لحن مرد چیزی بود، چیزی که از آن سر در نیاوردم. برگشتم خانه.
بُشر داد زد: «کجا بودی؟».
گفتم: «رفته بودم زباله ها را بریزم بیرون».
داد زد: «زباله ریختن مگر این همه وقت می برد؟»
گفتم: «مردی از کوچه می گذشت چیزهایی از من پرسید، برای همین دیر کردم».
«چه پرسید مگر؟»
«پرسید صاحب این خانه بنده است یا آزاد؟»
«و تو چه گفتی؟»
«گفتم معلوم است که آزاد است. ارباب من از اعیان و اشراف بغداد است».
«و بعد؟»
«انگار قانع شد، اما حرفش لحن عجیبی داشت. گفت معلوم است که صاحب این خانه آزاد است، اگر بنده بود که این صداها را از منزلش نمی شنیدیم».
اربابم بُشر، ناگهان فروریخت، به آوازخوانان و رقصندگان اشاره کرد که ساکت باشند و بعد پرسید: «یک بار دیگر بگو آن مرد چه گفت؟!»
و من همه حرف های غریبه را برای او مو به مو نقل کردم. آن وقت بود که انگار صاعقه او را زد، فریاد کشید: «وای بر من! وای بر من!»
پابرهنه می دوید. داد زدم: «کفش هایتان. اجازه بدهید کفش هایتان را بیاورم ارباب». اما ارباب انگار نمی شنید. سمتی را که مرد به آن سو رفته بود نشانش دادم. آن گاه پابرهنه دوید و در پیچ کوچه گم شد. ساعتی بعد برگشت. چشم هایش سرخ شده بود. معلوم بود گریسته است. به میهمان هایش گفت: «از این پس در خانه من از این خبرها نخواهد بود. همه چیز را جمع کنید و از اینجا بروید».
یکی پرسید: «آن غریبه که این همه تو را به هم ریخته که بود؟»
اربابم گفت: «موسی بن جعفر».
مردها به هم نگاه کردند. بعضی ها زیر لب گفتند: «موسی بن جعفر».
از آن پس اربابم به کلی عوض شد. اعمال گذشته اش را ترک کرد و کم کم به زهد و عبادت روی آورد. بسیار نماز می خواند و بسیار گریه می کرد و از خدا می خواست او را ببخشد. کم کم آوازه اش در شهر پیچید، با لقبی که مردم به او داده بودند: «بُشر حافی» به او حافی (پابرهنه) می گفتند، زیرا پابرهنه دنبال امام کاظم دویده بود.[2]
(2)
مسجد داشت خلوت می شد. نماز جماعت تمام شده بود. عده زیادی بلند شده و رفته بودند. تنها چند نفری نشسته بودند یا نماز می خواندند. امام موسی کاظم(ع) مشغول نماز خواندن بود. زکریا اعور تکیه داده بود به دیوار صحن. عجله ای برای رفتن نداشت. منتظر بود امام نمازش را تمام کند تا ایشان را همراهی کند. پیرمردی هم نزدیک امام نشسته بود. او هم انگار عجله ای برای رفتن نداشت. شاید هم خم و راست شدن و سجده و رکوع خسته اش کرده بود. آخر پای پیرمرد درد می کرد. به زحمت می توانست روی پا بند بشود و بدون عصا، اصلاً نمی توانست راه برود. مدتی بعد، پیرمرد تصمیم گرفت بلند شود و راه بیفتد. به سختی روی پاهای لرزانش بلند شد، اما انگار بعد یادش آمد که فراموش کرده عصایش را بردارد. خم شدن و برداشتن عصا، برایش سخت بود. یکی دو بار تلاش کرد، اما نتیجه ای نگرفت. زکریا فاصله اش با پیرمرد زیاد بود نمی توانست، به کمکش برود و شاید تنبلی اش می آمد از سر جای خود برخیزد. اما در همین موقع، اتفاق عجیبی روی داد. امام موسی کاظم در همان حال نماز، عصای پیرمرد را برداشت و به او داد و بعد نمازش را ادامه داد. آن وقت بود که زکریا، هم از کارش پشیمان شد و هم فهمید که کمک کردن به پیرمرد ناتوان، چه قدر می تواند مهم باشد، آن قدر که بتوان سر نماز هم این کار را کرد.[3]
مرد روستایی چهره زشتی داشت، چنان زشت که همه از او کناره می گرفتند. مرد قلب مهربانی داشت، اما مردم چهره اش را می دیدند و چهره اش آنها را می رماند. چه قدر دلش می خواست که یکی بنشیند به حرف زدن با او.
حالا که همه از او کناره می گرفتند، او هم سعی می کرد جلوی چشم مردم ظاهر نشود تا کمتر رنج بکشد، اما زندگی و احتیاجات روزمره، باعث می شد که نتواند زیاد از دیگران دور بماند.
روزی در حال عبور از کوچه ای بود. دید چند نفری پیش می آیند. بعضی از مردم چنان بدجنس بودند که با دیدن او، روی در هم می کشیدند. ترسید آنها هم با او این رفتار را بکنند، اما مردها خیلی عادی پیش آمدند و وقتی به نزدیکی او رسیدند، یکی از آنها نگاهش کرد. با مهربانی گفت: «سلام!» مرد، با تردید جواب سلام را داد. آیا رهگذر می خواست او را مسخره کند؟
«اگر بتوانم کاری برایتان بکنم، با جان و دل انجام می دهم».
در چهره گندمگون و زیبای رهگذر، اثری از تمسخر نبود. مرد با تعجب، رهگذر را نگاه کرد. او که بود؟ چرا برخلاف دیگران، از او روی گردان نبود؟ چنان غافل گیر شده بود که نتوانست چیزی بگوید. رهگذر و همراهانش گذشتند. مرد مدتی سر جا ماتش برد و بعد یادش آمد حتی اسم رهگذر را نپرسیده است.
جرئتی به خود داد و گفت: «صبر کنید! لحظه ای صبر کنید!»
یکی از رهگذران برگشت.
«کاری داشتی برادر؟»
«نه، فقط می خواستم بدانم این همراه شما که چنین مهربانانه با من سخن گفت، کیست؟»
«او را نشناختی!»
«نه، مردم زیاد مرا نمی بینند و من هم زیاد آنها را نمی بینم».
«او مولایمان باب الحوائج، موسی بن جعفر است».
مرد آهی از ته دل کشید.
«جانم به فدای او، چرا نشناختمش؟ مرا شرمنده خود کرد».
«اتفاقاً ما به ایشان عرض کردیم که اگر کسی با شما کاری داشته باشد، خود باید بگوید، نه اینکه شما درخواست کنید. فرمودند: این مرد (یعنی شما)، به حکم کتاب خداوند، برادر و همسایه ما هستند و با ما در بهترین پدر یعنی حضرت آدم و نیکوترین دین یعنی اسلام شریکند و ما وظیفه داریم که اگر کاری از دستمان برآمد، برای او انجام بدهیم».[4]



[1] . پایگاه حوزه، مجله اشارات شماره 111، شهادت امام موسی کاظم(ع).

[2] . حسین حاجیلو، حکایت هایی از زندگی امام موسی کاظم(ع)، تهران، همشهری، 1386، ص12.

[3] . همان، همان، ص19.

[4] . همان، ص17.
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۵/۰۷/۰۳
khademoreza kusar

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی