مؤسسه فرهنگی قرآن و عترت خادم الرضا ( علیه السّلام )کوثر

مؤسسه فرهنگی قرآن و عترت
بایگانی
پنجشنبه, ۱۹ اسفند ۱۳۹۵، ۱۱:۵۷ ق.ظ

بانوی علقمه

در کتاب (اختیارات ) از اعمش نقل شده است که می گوید: روز سیزدهم جمادی الثانی که مصادف با روز جمعه بود، بر امام زین العابدین علیه السلام وارد شدم. ناگهان فضل بن عباس علیه السلام وارد شد و در حالی که گریه می کرد گفت: جده ام ام البنین علیه السلام از دنیا رفت. شما را به خدا این روزگار فریبکار نگاه کنید که چگونه خاندان کسا را در یک ماه دوباره دچار مصیبت کرد!

                    

 

رحلت و محل دفن ام البنین علیه السلام

گوینده مشهور، مهدی سویج، در کتاب خود آورده است: در موارد متعدد و مواقع زیادی تاریخ وفات ام البنین علیه السلام را از اشخاص گوناگون تعدادی از صاحب نظران در این باره سوال کردم، ولی به جواب قانع کننده ای دست نیافتم، روزی کتابی را مطالعه می کردم در ذهنم آمد که در این کتاب قصیده ای درباره حدیث کساء ذکر شده است کتاب را بررسی می کردم تا قصیده را پیدا کنم، ناگهان در شرحی که مولف کتاب بر قصیده مزبور نوشته بود، به خبر وفات ام البنین علیه السلام برخوردم و کتاب مزبور خطی وروی برگهای قدیمی نوشته شده بود و تاریخ کتابت آن به سال 1321 بر می گشت و نام کتاب (کنز المطالب ) و نام مولفش نیز علاقه سید محمد باقر قره باقی همدانی بود.

مولف، که خداوند مقام او را بالا ببرد، گفته است، محور حدیث مبارک کسا و خانه حضرت فاطمه زهرا علیه السلام بوده و شهادت آن بانو در سوم جمادی الثانی رخ داده است. پس از وی امامه دختر خواهرش تربیت حسنین علیهماالسلام را به عهده گرفت. و پس از او نیز حضرت فاطمه کلابیه ام البنین علیه السلام عهده دار این امر گردید. ام البنین علیه السلام پس از واقعه شهادت امام حسین علیه السلام وفات کرد و در قبرستان بقیع در نزدیکی حضرت فاطمه زهرا علیه السلام، به خاک سپرده شد. در کتاب (اختیارات ) از اعمش نقل شده است که می گوید: روز سیزدهم جمادی الثانی که مصادف با روز جمعه بود، بر امام زین العابدین علیه السلام وارد شدم. ناگهان فضل بن عباس علیه السلام وارد شد و در حالی که گریه می کرد گفت:

جده ام ام البنین علیه السلام از دنیا رفت. شما را به خدا این روزگار فریبکار نگاه کنید که چگونه خاندان کسا را در یک ماه دوباره دچار مصیبت کرد! پس از چندیاز خبر دیگری مندرج در حاشیه کتاب (وقایع الشهور و الایام ) تالیف بیرجندی اطلاع یافتم که به نق از اعمش نوشته است: در سیزدهم جمادی الثانی و در سال 64 هجری ام البنین علیه السلام وفات کرد. [1]

کرامات ام البنین علیه السلام

1- من ویزای کربلا می خواهم و امروز هم آن را می خواهم!

حضرت آیه الله آقای حاج سید طیب جزائری دام ظله العالی در یادداشتی که برای انتشارات مکتب الحسین علیه السلام فرستاده اند چنین مرقوم داشته اند:

این قضیه تقریبا در سال 1341 شمسی واقع شد، وقتی که من در نجف اشرف بودم و سالی یکبار ایام محرم برای تبلیغ به پاکستان می رفتم.

در یکی از این سفرها در مشهد مقدس با یکی از علمای پاکستان که حالا اسمش از یادم رفته است ملاقات کردم از او پرسیدم: بعد از زیارت مشهد مقدس چه قصدی دارید؟ گفت: به طرف پاکستان بر می گردم.

گفتم: حضرت آقا، حیف نیست که انسان از راه دور تا مشهد بیاید و از همین جا برگردد و به زیارت کربلا و نجف اشرف نرود؟ در حالیکه از اینجا تا کربلا تقریبا نصف راه است.

این حرف من در او اثر کرد و قبول کرد که کربلا هم بیاید، لذا با هم از مشهد به تهران آمدیم و به سفارت عراق رفتیم. ولی آنجا دیدیم که درب سفارت بسته است و زوار در پیاده روی خیابان رختخواب پهن کده صف در صف خوابیده اند، وضعی که دیدن آن برای ما خیلی ناگوار بود. یکی از آنها گفت: من دو روز است که اینجا هستم دومی گفت: از سه روز قبل اینجا هستم، در دادن ویزا بسیار سختگیری می کنند، حتی درب سفارت هم بسیار کم باز می شود.

من به آن آقا که همراهم بود گفتم: آقا می خواهی کربلا بروی؟

گفت: پس برای چه از مشهد به تهران آمدم؟

گفتم: حال ویزای عراق که این طور است، پس چطور به کربلا می روی؟

گفت: نمی دانم

گفتم: من می دانم که راه حلش چیست؟ گفت: چیست؟

به او گفتم: هزار صلوات نذر حضرت ام البنین علیه السلام کن، و من هم همین کار را می کنم، انشاء الله ویزا گیر می آید.

هر دو نفر نذر کردیم که هزار صلوات هدیه ام البنین علیه السلام کنیم.

بعد از آن کمی مقابل درب سفارت ایستادیم، دیدیم که هیچ آثار آمد و رفتی آنجا ظاهر نیست، گویا ساختمان به این بزرگی، غیر مسکونی است!

دریچه امید باز می شود.

ناگهان رفیقم گفت: حالا یادم آمد که من یک نامه به نام سکرتر، سفیر پاکستان همراه دارم، حال که تا اینجا آمده ایم، بیا با هم برویم و این نامه را به او برسانیم. آنگاه دوباره بر می گردیم تا ببینیم چه می شود.

تاکسی گرفتیم و به سفارت پاکستان رفتیم. در آنجا شخص مورد نظر را دیدیم و نامه را به او دادیم. آن شخص به ما احترام بسیاری کرد و پرسید: از تهران به کجا می روید؟ گفتیم: ما هر دو عازم عراق هستیم، البته در صورتی که ویزا گیر بیاید.

گفت: اتفاقا من هم می خواهم به عراق بروم، کمی صبر کنید تا مدرک را جور کنم، آنوقت با هم می رویم و من برای شما هم ویزا می گیرم!

این را گفت و به اتفاق دیگری رفت و مشغول تایپ کردن مدارکش شد.

دریچه امید دوباره بسته می شود.

بعد از مدتی از اتاق بیرون آمد و گفت: ماشین تایپ من خراب شده است، کمی صبر کنید تا اینکه مدارکم را تایپ کنم و همراه شما بیایم، این را گفت و دوباره رفت و مشغول تایپ مدارکش شد.

آنوقت من باز در مورد ویزا نگران شدم، زیرا که وقت دادن ویزا حسب اعلانی که جلوی درب سفارت نوشته بودند، تا ساعت یک بود، و حالا ساعت قریب به یازده بود و از آمدن آن آقا خبری نبود و وقت سپری می شد. در همین اثنا آن آقا دوباره از اتاقش در آمد و در حالیکه دستش یک نامه بود گفت: نمی دانم چه مصلحتی است که ماشین تایپ گیر کرده و مدارک من نوشته نشد، ولی این قدر کار کرد که من برای شما هر دو تا به نام کنسول عراقی نامه نوشته ام، امید است که کار شما درست بشود.

من زود نامه را از او گرفتم و بدون معطلی از سفارت بیرون آمدم و تاکسی گرفته و به طرف سفارت عراق روانه شدیم، ساعت را دیدم که از دوازده تجاوز کرده بود.

تاکسی ما سریع به طرف سفارت می رفت و من در دل می گفتم که: مشکل ما یکی دو تا نیست و چندتاست. مشکل اول اینکه: این نامه را به چه کسی باید بدهیم؟ زیرا که درب سفارت را به روی کسی باز نمی کنند، مشکل دوم اینکه: نمی گذارند ما کنسول را ببینیم، مشکل سوم اینکه: معلوم نیست این نامه تاثیری داشته باشد، زیرا که ما از افراد سفارت پاکستان نیستیم و یک فرد عادی هستیم.

آن وقت گفتم: یا حضرت ام البنین علیه السلام، من ویزای کربلا می خواهم، و امروز هم آن را می خواهم، نه فردا. زیرا اگر این ویزا فردا گیرم بیاید یک امر عادی می شود، و من می خواهم که حرق عادت بشود. زیرا که می دانم که در این وقت کم، امروز ویزا گرفتن محال است، لهذا اگر امروز ویزا گیرم آمد صد در صد یقین پیدا می کنم که این کار از لطف شماست!

خلاصه ماشین، مارا مقابل درب سفارت پیاده کرد. در آنجا، اولین امر عجیبی که دیدم این بود که تا به سفارت رسیدم، درب سفارت باز شد، و یک شخص انگلیسی از آنجا بیرون آمد، من فورا به همراه رفیقم داخل سفارت رفتیم. دربان پرسید: چرا آمدید؟ چیزی نگفتم و نامه مزبور را به دستش دادم. دربان درب را بست و گفت: همینجا بایستید تا برگردم. این را گفت و رفت.

ما سر پا همانجا ایستادیم، من در دل می گفتم که: به احتمال زیاد این دربان الان بر می گردد و اگر جواب منفی نداد، حتما می گوید که: بروید فردا پس فردا مراجعه کنید، غیر از این ممکن نیست، الا اینکه معجزه ای رخ بدهد!

در همین اثنا دربان با دوتا فرم برگشت و پرسید: عکسها را آورده اید؟ گفتم: بلی. گفت: پس این فرمها را پر کنید.

خواستیم فرمها را با ا طمینان پرکنیم، زیرا که در آن سوالات متفرقه پیچیده زیادی بود، احتمال داشت اگر در جواب اشتباه شود تقاضای ویزای ما رد شود.

 بنابراین در پر کردن فرمها وقت بیشتری لازم بود، ولی دربان سفارت ما را مهلت نداد و گفت: خیلی عجله کنید کنسول دارد می رود. ما هم آن فرمها را با سرعت، و به صورت کج و کوله (جای نام پدر، نام مادر، و جای نام مادر، نام پدر) هر طور شد پر کردیم، و همراه عکس و گذرنامه به شخص مزبور دادیم. او نیز گذرنامه و فرمها را گرفت و گفت: الان بیرون بروید و ساعت یک جلوی دریچه ای که مدارک را می دهند بایستید.

بیرون آمدیم، ساعت را دیدم هنوز بیست دقیقه به یک باقی بود، زیر آن دریچه ایستادیم در حالیکه دل ما در تپش بود، زیرا که نمی دانستیم بالاخره چه می شود؟

 درست ساعت یک ظهر بود که دریچه باز شد، اولین اسمی را که صدا کردند اسم من بود، دومی نیز اسم دوست همراهم بود! گذرنامه ها را به ما دادند، هنوز باورم نمی شد که کار درست شده، با دلواپس گذرنامه را باز کردم، دیدم ویزای سه ماهه زده اند آن قدر خوشحال شدم که خدا می داند از خوشحالی اشکهایم جاری شد. پس از آن فورا به زیارتگاه حضرت عبدالعظیم در شهر ری آمدیم و بعد از زیارت و نماز، هر کدام به جای یک هزار، دو هزار صلوات فرستادیم و به حضرت ام البنین علیه السلام هدیه نمودیم. خدا حاجات همه مومنین را به برکت مادر ستمدیده حضرت باب الحوائج ابوالفضل العباس علیه السلام روا کند، آمین.

2- خدا خیلی به ما رحم کرد

در سال های 1365 - 66 خانه ای خریدم که بر اثر باران زیاد و نرسیدن وارثان خانه به آن، نیاز به تعمیر داشت پس از تحویل گرفتن خانه تصمیم گرفتم که برای آن دستشوئی درست کنم با زدن یک ضربه کلنگ، طاق اتاق پایین آمد. خدا خیلی به ما رحم کرد بعد گفتیم چه کنیم؟ چون پولی برای ساختن منزل نداشتیم رهایش کردیم تا پول لازم برسد. چند ماه از این قضیه گذشت و سپس از طرف آقا امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف فرجی شد و ما توانستیم خانه را بسازیم بعد که مامور شهرداری برای بازدید خانه 30 متری آمد، ایرادهای بنی اسرائیلی گرفت و کار ما را عقب انداخت بنده 100 صلوات نذر ام البنین علیه السلام (مادر گرامی حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام ) برای سلامتی آقا امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف بفرستم تا کارم سربعا درست شود تا صلوات را تمام کردم، مهندس شهرداری مرا صدا زد و گفت: کار شما درست و تمام و مشکلی ندارید. آری کاری را که باید چند ماه طول می کشید دو روز تمام شد، و این مشکل بزرگ از نظر من به برکت همان صلوات حل و دفع گردید.

اللهم صل علی محمد و آل محمد

هست جهان روشن از جمال محمد

عقل فرومانده در کمال محمد

دیده حق بین اگر تراست نظرکن

بر رخ نیکوی بی مثال محمد

هیچ شک نیست نزد مردم عارف

هست کلام خدا مقال محمد [2]

3- چرا به زیارت مادرم نرفتی؟

مرحوم حاج عبدالرسول علی الصفار، تاجر معروف، و رئیس غرفه تجارت بغداد، نقل کرد: در حدود سالهای 1329 شمسی به خانه خدا و زیارت پیامبر صلی الله علیه و آله و اهل بیت گرامیش (صلوات الله علیهم اجمعین ) مشرف شدم، رفقای ما در این سفر یکی سید هادی مگوطر از سادات محترم، از روسای عشایر فرات، و از مردان انقلابی بود و دیگری شیخ عبدالعباس آن فرعون، رئیس عشایر آل فتله، که یکی از بزرگترین و ریشه دارترین عشایر فرات اوسط در عراق می باشند.

برای تشرف به زیارت قبر پاک پیامبر بزرگ صلی الله علیه و آله و قبور اهل بیت پاکش (صلوات الله علیهم اجمعین، وارد مدینه منوره شدیم و چند روز در آن خاک پاک اقامه گزیدیم.

عصر یکی از روزها طبق عادت معمول قصد زیارت قبور پاک ائمه علیهم السلام در بقیع غرقد را کردیم. بعد از پایان مراسم زیارت، به زیارت قبور منتسبین به اهل بیت علیهم السلام و بعضی از اصحاب و یاران گرامی رسول خدا صلی الله علیه و آله پرداختیم تا به قبر فاطمه، دختر مزاحم کلابیه یعنی حضرت ام البنین مادر حضرت عباس علیه السلام رسیدیم، به عبدالعباس آل فرعون گفتم: بیا، تا این بانوی معظم ام البنین مادر حضرت عباس علیه السلام را نیز زیارت کنیم.

 ولی او یک مرتبه با کمال بی اعتنایی گفت: بیا برویم و بگذریم، می خواهی که ما مردان این رقعه زنان را زیارت کنیم؟ این را گفته، ما را ترک کرد و از بقیع خارج شد و من و سید هادی مگوطر در غیاب وی به زیارت آن بانو پرداختیم. زیارت تمام شد و به خانه رفتیم. شب من و عبدالعباس با هم در یک اتاق می خوابیدیم. روز بعد هنگام سپیده دم که از خواب بیدار شدم، عبدالعباس را در رختخوابش نیافتم، قدری منتظرش ماندم و با خودم گفتم: شاید به حمام رفته باشد ولی انتظار من طولانی شد و او باز نگشت. نگران وی شدم، رفیق دیگرم، سید هادی مگوطر، را از خواب بیدار کردم و به او گفتم: رختها و لوازم عبدالعباس اینجاست، ولی خودش نیست. او هم خبری نداشت و به تدریج اضطراب و نگرانی ما بیشتر شد.

نهایتا اندیشیدیم که برخیزیم و به دنبال او بگردیم و با خود گفتیم کجا باید دنبال او برویم، چگونه باید به جستجوی او برخیزیم و از که بپرسیم و تحقیق کنیم؟

بعد از مدت کوتاهی ناگهان درب باز شد عبدالعباس وارد اتاق شد، در حالی که شدیدا متاثر بود و چشمانش از شدت گریه سرخ شده بود. به او گفتیم: خیر است انشاء الله کجا بودی و تو را چه شده و این حالتی است که در تو مشاهده می کنیم؟ گفت: رهایم کنید تا کمی استراحت کنم، برایتان تعریف خواهم کرد.

پس از آن که استراحت کرد گفت: یادتان می آید که عصر دیروز با تکبر و بی اعتنایی بدون زیارت قبر ام البنین علیه السلام از بقیع خارج شدم؟

گفتیم: بله به خوبی آن را به یاد می آوریم. حرکت زننده ای بود.

گفت: قبل از سپیده دم در عالم رویا خود را در صحن حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام در کربلا یافتم. مردم داخل حرم شریف می شدند دسته دسته برای زیارت ابوالفضل العباس علیه السلام سعی کردم که همراه با مردم داخل حرم شریف شوم، مانع دخول من شدند. متعجب شدم و سوال کردم چه کسی مانع من می شود و برای چه اجازه دخول به من نمی دهند؟ نگهبان گفت: در واقع، آقایم اباالفضل العباس علیه السلام به من دستور داده است مانع ورود تو شوم. به نگهبان گفتم: آخر برای چه؟ گفت: نمی دانم، و خلاصه هر چه کوشش و سعی نمودم اجازه ورود به من داده نشد. با وجود آن که می دانید من به ندرت گریه می کنم ناچارا به توسل و گریه زاری پرداختم، تا این که خسته شدم چون دیدم این کار فایده ای ندارد، این بار به نگهبان متوسل شدم، و التماس کردم که به نزد آقایم ابوالفضل العباس علیه السلام برود و علت منع من از ورود به حرم را از ایشان سوال نماید. نگهبان رفت و برگشت و گفت: آقایم به تو می گوید که چرا از زیارت قبر مادرم سرپیچی کردی و به او بی اعتنایی نمودی؟ به همین دلیل من به تو اجازه دخول به حرم خویش را نمی دهم، تا این که به زیارت او بروی.

از هول این رویا، مضطرب و از خواب بیدار شدم و با سرعت برای زیارت قبر پاک ام البنین علیه السلام و عذر خواهی از او بابت برخورد زشتی که از من نسبت به ایشان سر زده بود به بقیع رفتم تا از من نزد پسرش شفاعت نماید. آری به بقیع رفتم و الان نیز از نزد او بر می گردم. [3]

4- خاطره ای که پزشکان معالج را شگفت زده کرد

جناب حجه الاسلام و المسلمین امام جمعه محترم شهرک قدس جناب آقای حاج سید جواد موسوی زنجانی طی مرقومه ای به انتشارات مکتب الحسین علیه السلام کرامتی را از حضرت ام البنین علیه السلام می نویسند:

یکی از فرزندانم، روزی هنگام غروب از مدرسه به خانه آمد، در حالیکه بر خلاف سایر روزها، از شدت سردرد می نالید و آثار ناراحتی و بیماری شدیدا از چهره اش هویدا بود. دائما حالت تهوع داشت. از مشاهده این صحنه، سخت ناراحت شده، وی را نزد دکتر شمس بردم ولی متاسفانه دکتر نامبرده در تشخیص بیماری دچار اشتباه گردید. وی گفت: مسئله ای نیست، این بچه گرفتار سرماخوردگی شده است!

و سپس برای او نسخه ای نوشت و داروهای زیادی را تجویز نمود و توصیه کرد: من امشب در بیمارستان سینا کشیک هستم، اگر وضع بیمار خوب نبود فورا با بیمارستان تماس بگیرید.

بیمار داروها را مصرف کرد و هیچ گونه اثر مثبتی در بهبودی وضع وی مشاهده نمی شد، بلکه به عکس وضع بیمار پی درپی وخیمتر می شد. پس از نیمه شب با دکتر، که نوبت کشیکش در بیمارستان سینا بود، تماس گرفته دوا و درمان شما هیچ تاثیری در وضع بیمار ندارد و فعلا به حالت اغما افتاده است. پزشک نامبرده گفت: فورا بیمار را به بیمارستان مهر منتقل کنید پس از انتقال به بیمارستان و معاینه دکتر متخصص از وی، اظهار گردید که بیماری فرزندتان مننژیت حاد بوده، تمام مغزش را چرک فرا گرفته و زمان معالجه گذشته است و هیچ کاری نمی شود صورت داد. اظهارات دکتر باعث ناراحتی شدید پدر و مارد و بستگان بیمار شد، به گونه ای که بعضی از آنها از شدت ناراحتی فریاد کشیده به زمین افتادند.

عاقبت شورای پزشکی تشکیل شد و پزشکانی از خارج بیمارستان نیز برای معاینه بیمار بالای سر وی حاضر گذشتند. وزیر بهداری وقت توصیه هایی پیرامون دقت در مهالجه بیمار نمود، مع الوصف، معالجات هیچ گونه تاثیری نداشت حال بیمار هم روز به روز وخیمتر می شد فرزندم یک هفته در حالت کما و بیهوشی قرار داشت، تا اینکه شب تاسوعا فرا رسید. حقیر دیدم که مریض از یک سو از تمام اسباب ظاهری و معالجه اطبا مایوس شده از سوی دیگر در داخل منزل با شیون و ناله مادر و خواهران و مردان و بستگن دیگر بیمار مواجه بودم. ناگزیر دو رکعت نماز خواندم و صد مرتبه صلوات فرستاده ثوابش را به حضرت ام البنین علیه السلام مادر حضرت ابوالفضل قمر بنی هاشم علیه السلام هدیه نمودم و خطاب به آن بانوی بزرگوار عرضه داشتم: با توجه به این که هر فرزند صالحی مطیع دستورات مادر خوبی می باشد از تو ای بانوی با عظمت و همسر شایسته امیرالمومنین علیه السلام درخواست می کنم از فرزند خود باب الحوائج حضرت عباس بن علی علیه السلام بخواهی که از خدا شفای فرزندم را بگیرد.

حدود سپیده صبح بود که فرد همراه بیمار، از بیمارستان تلفن زد و گفت بیمار از حالت کما بیرون آمده و شفا یافته است چنانکه گویی اصلا مریض نبوده است.

 حقیر با عجله به بیمارستان رفتم و در آنجا بچه را در حالت عادی دیدم، و این در حالی بود که اطبای معالج اظهار می کردند فرزندم اگر به احتمال یک در هزار هم شفا پیدا کند، قطعا چشم و گوش خود را از دست می دهد و یا فلج می شود. اما از عنایت حضرت باب الحوائج، دخترم که نامزد هم بود هیچ گونه نقص عضو یا مشکل دیگری نیافت و هم اکنون نیز دارای دو فرزند می باشد.

ضمنا گفتنی است در همان شب که حضرت قمر بنی هاشم علیه السلام فرزندم را شفا داد، یکی از بانوان صالحه محل حضرت ابوالفضل علیه السلام را خواب دیده و حضرت به وی فرموده بود: موسوی توسط مادرم شفای فرزندش را از من خواسته بود، من از خداوند شفای او را گرفتم. توصیه می شود که ایشان همیشه به عزاداران من توجه داشته باشد. طبق دستور حضرت، هر ساله روز تاسوعا هیئت های عزاداری به صورت سینه زنی و زنجیر زنی به منزل ما می آیند دو راس گوسفند به آنها داده می شود.

ز سوز تشنگی گردیده بی تاب

چو لاله داغدار و دل غمین است

زبان حال آن مادر چنین است

همی فرمد با قلب حزینی

اویلی کیف لی ام البنینی

که یعنی من کجا ام البنین

که با داغ عزیزانم قرینم

مرا ام البنین دیگر ندانید

به این نامم دیگر هرگز نخوانید

سخن با من بجز از غم مگویید

دل شاد از من گریان مجویید

شنیدم دست عباس جدا شد

جدا از تن به دشت کربلا شد

شنیدستم من دل زار خسته

که فرقش با عمود کین شکسته

شنیدستم لب عطشان بر آب

ز سوز تشنگی گردیده بی تاب

دریغا در جهان آمد شکستم

که بر مرگ عزیزان نشستم

اگر عباس من می داشت دستی

به کار او نمی آمد شکستی

اگر دست ستیزش بود عباس

کجا می شد اسیر قوم خناس

ولی با این همه گریان و نالان

منم بهر حسین آن جان جانان

که من هستم کنیز باب و مامش

حسین شاه است و عباسم غلامش

(صفا) با چشم گریان تن پر از تب

سرود این مرثیت را در دل شب

به امید عطای خسرو ناس

امیر کاروان عشق عباس[4]

5- دستم به دامانت یا ام البنین علیها السلام

در اوایل سال 1415 قمری در ماه ذی حجه شخصی به نام عبدالحسین همراه خانواده و فرزندانش از یک سفر تفریحی که خارج از بغداد گذارنده بودند بر می گشته و در حال حرکت به سوی منزلشان بودند، که ناگهان در میان راه ماشین از کار افتاده. هرچه عبدالحسین تلاش می کند نمی تواند علت از کار افتادن ماشین را پیدا کند مع الاسف خیابان نیز از عبور و مرور خالی شده و امکان کمک گرفتن از دیگران وجود نداشته است. متحیر و سرگردان ایستاده و همسرش نیز به علت تاریکی جاده و عدم رفت و آمد ماشین، دچار ترس و وحشت می شود. در این اثنا همسرش از خداوند متعال درخواست کرد که به پاس حرمت ام البنین علیه السلام که کرامات او از زبان گویندگان جاری است به آنها عنایت نموده، برای به راه افتادن ماشین کمکی به آنها برساند. ناگهان مردی از راه می رسد. عبدالحسین با این تصور که شاید از وضعیت ماشین و تعمیر آن اطلاعی داشته باشد. به سراغ آن مرد می رود او می گوید هیچ مانعی ندارد و مشغول بررسی و تفحص می شود. ولی نتیجه ای نگرفت و گفت که باید بروی وسیله ای بیاوری و آن را بکسل کنی. و به راهش ادامه داد همسر عبدالحسین، با صدای محزون و امید خاشع فریاد می زند دستم به دامنت یا ام البنین ما را از گرفتاری نجات بده؟

عبدالحسین مجددا برای به کار انداختن ماشین مشغول فعالیت می شود و این بار ماشین به برکت توسل به حضرت ام البنین علیه السلام روشن می شود آری ماشین به سرعت باد شروع به حرکت کرد تا به منزل رسیدند و همسرش در راه پیوسته این کلام را تکرار می کرد که: (یا ام البنین دخیلک ) یعنی دست به دامانت یا ام البنین. [5]

6- یا ام البنین از تو تشکر می کنم

توفیق افندی اصالتا موصلی بود و به حکم وظیفه در کربلا کارمند دولت بود در اوایل ماه هفتم سال 1961 میلادی دردی در مثانه خود احساس کرد. به یکی از پزشکان متخصص در پایتخت (بغداد) مراجعه نمود، پس از معاینات و بررسیها، پزشک به او خبر داد که سنگ بزرگی در مثانه او قرار دارد و برای خارج کردن آن راهی جز عمل جراحی وجود ندارد. برای انجام عمل در روز معینی با دکتر قرار گذاشته و او به کربلا برگشت. پس از بازگشت به کربلا در حالت ناراحتی و سختی و افسردگی شدیدی قرار داشت به زیارت مرقد امام حسین و برادرش حضرت عباس علیه السلام رفت و قبل از اینکه به نزد خانواده اش باز گردد در راه با جوانی روبرو شد که در حرم حضرت اباالفضل العباس علیه السلام بین مردم آب نبات پخش می کرد (تکه ای کوچک از شکر که زد رنگ است ) جوان به او تعارف کرد که بخورد و خود نیز از آن خریده و نذر ام البنین نماید. توفیق افندی قطعه ای از آن را خرد و نذر کرد که کیلو آب نبات قربه الی الله بین مردم پخش کند تا ام البنین برای حل مشکل او نزد خداوند شفاعت کند و از این رنج و درد خلاصی یابد.

صبح روز دوم بعد از این جریان احساس کرد که سنگ مثانه وی به طور کلی مانع خروج بول شده است. و پس از یک درد و ناراحتی شدید، سنگ از مثانه او افتاد، به گونه ای که از دیدن آن دچار وحشت شد. آنگاه با شادمانی به طرف خیابان رفت و با صدای بلند فریاد زد: الحمدالله، الله اکبر، ای ام البنین از تو تشکر می کنم! سپس طرف حرم حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام رفت و به نذرش عمل کرد. [6]

7- خانواده ترک

آنچه در اینجا نقل می کنیم، حادثه ای است که سی سال پیش اتفاق افتاد و من می خواهم داستان آن را برای کسانی روایت کنم که در جستجوی درمان (بیمار خود) هستند، درمانی که دانش پزشکی از کشف چگونگی آن ناتوان مانه است. البته به دست آوردن چنین درمانی در صورتی نصیب شما خواهد شد که حقیقتا نسبت به خاندان عصمت علیهم السلام شناخت پیدا کنید و از لحاظ فکری و معنوی به منبر حسینی وابسته شوید و با توسل به بانوی زنان عرب، ام البنین، و فرزندان شهید او، شفای خود را از خداوند مسئلت نمایید.

ای عراق ای کوت، شهر محبوبم، ای محله ما و فریادهای کودکان آرام و بی آزارش، ای هر خانه ای که ما از آن خاطره های خوشی داریم، و ای اشکهای ماتم و لباسهای سیاه که در ایام عاشورای حسینی ریخته و پوشیده می شدید.

ای کوت! زمانی به یادت می افتم که آثار پیری بر تارکم هویدا گشته و در رنج غربت و دوری از وطن، از شیرینی عمرم کاسته شده است. آیا فلانی و فلانی را به یاد می آوری و نیز روزی را که ماه مبارک رمضان فرا رسیده بود و همسایگان و خویشاوندان به دیدن شخصی که از زیارت خانه خدا برگشته بود. می آمدند و مجلس عزاداری در منزل حاجیه ام عبدالا میر در دهه دوم محرم الحرام بر قرار بود و این مجلس با قرائت روضه ام البنین علیه السلام پایان یافت و در این هنگام، حاضران التماس دعا می گفتند؟

آیا به خاطر داری، هنگامی را که یک خانواده ترک و پیرو مذهب حنفی به محله ما آمدند و از شعائر حسینی بدشان می آمد؟ جز اینکه در میان آنان خانمی به چشم می خورد به نام وزیره که حدود ده سال از ازدواجش می گذشت و هنوز بچه دار نشده بود. کسانی از اهالی محل به او گفتند چرا به ام البنین علیه السلام متوسل نمی شوی؟ خانم گفت: این کار سودی ندارد، چرا که علم پزشکی از معالجه من ناتوان مانده است. حتی از داروهای سنتی استفاده کردم و در روز میلاد زکریا علیه السلام روزه گرفتم، (اما سودی نبخشید) آنان گفتند: هر کس از غذای سفره ام البنین علیه السلام بخورد و او را در پیشگاه خدا واسطه قرار دهد، خداوند دعایش را مستجاب می کند. چه اشکالی دارد که تو نیز چنین کنی. شاید خداوند نوزاد دختری به تو عطا کند و به میمنت ام البنین علیه السلام نام او را فاطمه بگذاری. بنابراین، نظر تو چیست؟

وزیره، در حالیکه با سکوت و نگرانی به سوی آنان نگاه می کرد، یکمرتبه زبانش باز شد و با صدای لرزان گفت: به شرط اینکه این قضیه میان من و شما باشد و شوهر و خانواده ام از آن آگاه نشوند. آنان گفتند: بسیار خوب، فردا و یا پس فردا - انشاء الله - در منزل حاجیه حضور پیدا می کنی و در آنجا مجلسی برگزار می شود که با خواندن روضه ام البنین پایان می یابد.

او با آنان خدا حافظی کرد و با خودش فکر می کرد که چه بکند و در حالی وارد خانه اش گردید که انبوه غصه واندوه گلویش را می فشرد و نفس نفس می زد.

 صدای نفس زدن های او تمام افراد خانواده را بیدار کرد. آنها گفتند: وزیره تو را چه شده است؟ گفت: چیزی نیست. سپس از پلکان منزل به سرعت به سوی اتاقش بالا رفت و پنجره اش را باز کرد، زیرا در آن هنگام تنها صدای به هم خوردن برگ درختان نخل و جیک جیک گنجشکان و نسیم لطیف رود دجله بود که تاریکی وحشت و بیم او را به روشنی مبدل می کرد.

وزیره و صدای روضه خوان

وزیره با دنیایی از بیم و هراس، در حالیکه که صورت خود را با مقنعه ای پوشانده بود. از خانه اش بیرون آمد و روانه منزل حاجیه، ام عبدالامیر گردید. از شرم عرق می ریخت و خاطرش پریشان بود. هر قدر که به منزل نزدیک می شد، صدای روضه خوان گوش های او را نوازش می داد و به رهایی از رنج روحی امیدوارش می ساخت. هنگامی که وزیره وارد خانه شد، روضه خوان، نخستین مرحله از ذکر مصیبت ام البنین علیه السلام را به پایان برده و فریاد گریه زنها طنین انداز بود. به سبب گریه زنان دلش شکست و غمهایش تراکم پیدا کرد، اما اشکهایش جاری نگردید، زیرا روضه خوان، لحظاتی سخنان خود را قطع کرد. آنگاه گفت: انا لله و انا الیه راجعون سپس چنین ادامه داد:

و پس از شرحی درباره شخصیت خاندان و فضایل آبا و اجداد ام البنین گفت:

شاعر توانا، شیخ احمد دجیلی گفته است:

ام البنین و ما اسمی مزایاک

خلدت بالعبر و الایمان ذکراک

ای ام البنین! چقدر از خصوصیات والایی برخورداری. به سبب شکیبایی و ایمانت، یاد تو جاودانه شد.

ابناءک الغر فی یوم الطفوف قضوا

و ضمخوا فی ثراها بالدم الزاکی

فرزندان ماه پیکرت در واقعه طف از بین رفتند و در این سرزمین با خون پاک خود رنگین شدند.

لما اتی بشر ینعاهم ویندبهم

الیک لم تنفجر بالدمع عیناک

وقتی بشیر آمد و خبر شهادت آنان را به تو داد، تو اشک نریختی

و قلت قولتک العظمی التی خلدت

الی القیامه باق عطرها الزاکی

و آن سخن بزرگت را بر زبان راندی، سخنی که بوی خوشش تا قیامت باقی خواهد ماند:

افدی بروحی و ابنائی الحسین اذا

عاش الحسین قریر العین مولاک

من و فرزندانم فدای حسین باد، اگر حسین علیه السلام نور چشم و مولایم زنده باشد.

سید محمد کاظم کفایی می گوید:

ام علی اشبالها اربع

جاءت لبشر و به تستعین

آیا وی به خاطر چهار پسرش به نزد بشیر آمد و از او یاری خواست؟

و تحمل الطفل علی کتفها

تستهدی فیه خبر القادمین

در حالیکه کودکی را روی شانه اش گرفته، در جستجوی خبر مسافران است

ملهوفه مما بها من اسی

تری بذاک الجمع شیئا دفین

وا اسفا از مصیبت آن بانو که می بیند آن جمع، چیزی را از او پنهان می کنند.

فقال یا ام ارجعی للخبا

وابکی بنیک قتلوا اجمعین

گفت: ای مادر، به خانه برگرد و بر پسرانت گریه کن که همگی کشته شدند

فما انثنت و ما بکت امهم

و خاب منه ظنه بالیقین

اما در آنان برنگشت و گریه هم نکرد و از سخن بشیر گمانش به یقین مبدل شد.

کانها الطود و ما زلزلت

و حق ان تجری لهم دمع عین

گویی او کوهی است که نمی لرزد، در حالیکه سزوار است وی برای آنان اشک بریزد

فقال یا ام البنین اعلمی

بان عباسا قتیلا طعین

گفت ای ام البنین، بدان که عباس به ضرب نیزه کشته شد

قالت طعنت القلب منی فقل

النفس و الدنیا و کل البنین

گفت قلبم را جریحه دار کردی، اما بگو: تمام دنیا و جان و همه پسرانم.

نمضی جمیعا کلنا للفنا

نکون قربانا فدی للحسین

همگی از بین رفتنی هستیم، پس وجود همه ما فدای حسین باد!

شیخ محمد علی یعقوبی می گوید:

و ان انسی لا انسی ام البنین

و قد فقدت ولدها اجمعا

اگر من هر چیزی را فراموش کنم. ام البنین را که تمام پسرانش را از دست داد. فراموش نمی کنم.

تنوح علیهم بوادی البقیع

فیذری الطرید لها الادمعا

او در قبرستان بقیع برای پسران خود آنچنان نوحه سرایی می کرد که حتی مروان برای او اشک می ریخت

و لم تسل من فقدت واحدا

فما حال من فقدت اربعا

کسی که یک فرزند را از دست بدهد نمی تواند صبر کند، پس چه حالی دارد آن بانویی که چهار پسرش را از دست داده است.

وزیره و سفره ام البنین

وقتی روضه خوان، از نوحه سرایی فارغ شد برای بهبودی بیماران دعا کرد آنگاه سفره ام البنین علیه السلام پهن شد. زنان که در میان آنان بانوان ثروتمند نیز به چشم می خوردند، به غذاهایی که در سفره قرار داشت، تبرک می جستند. آنها در پیرامون سفره، بهبودی بیماران و برآورده شدن حاجتهایشان را درخواست می کردند. وزیره در حالیکه دستانش می لرزید. قدری از خوراکیها را (که روی سفره چیده شده بود) برداشت و از جایش برخاست و در حالیکه اشکهایش جاری بود، از منزل خارج شد. او و شوهرش در شامگاه از آن غذا خوردند

حدود یک ماه و یا بیشتر از این واقعه می گذرد. رنگ چهره وزیر به زردی می گراید. گرفتار سرگیجه و درد سینه می شود. تمایلش به غذا کاهش پیدا می کند.

از شوهرش دوری می نماید. خوابش زیاد و حضورش در جاهای شلوغ مشکل می شود. هر کاری که به عهده اش گذاشته می شود. به سختی انجام می دهد و دلش آشوب می کند.

شوهرش می گوید: ای وزیره؟ تو را چه شده است. آیا بیمار هستی؟ او پاسخ می دهد: نمی دانم. او را نزد پزشک می برد. پزشک پس از آنکه وی را معاینه می کند، می گوید: چیزی نیست. ناراحتیهای او از نشانه بارداری است و برای اینکه شما مطمئن شوید فردا به آزمایشگاه مراجعه کنید. در این هنگام در حالیکه شوهر وزیره اشک شوق می ریخت، گفت: آقای دکتر آیا شما واقعا اطمینان دارید؟ دکتر با کمال خونسردی گفت: بله.

تاریکی شب همه جا را فراگرفته بود. وزیره شوهرش در بستر خویش بیدار مانده و در عالم خیال و آرزو با خود سخن می گفتند. هنگامی که سپیده صبح می دمد و در خیابانهای شهر جنب و جوش آغاز می گردد، آنها به قصد انجام دادن آزمایش به بیمارستان می روند. پس از اندکی انتظار و نگرانی. پرستار نام وزیره را با صدای بلند می خواند، اما او توان حرکت و بلند شدن از جای خود را ندارد. به جای او شوهرش با شتاب به نزد پرستار می رود و می گوید: بله، نتیجه چیست؟

 پرستار نگاهی به برگه آزمایش می کند و می گوید: متاسفانه او باردار است. شوهر او از خوشحالی دارد پرواز می کند و با خود می گوید: خدایا شکر، الحمدالله، آنگاه وزیر را در بر می گیرد و می گوید: من باورم نمی آید. وزیره با شنیدن این خبر، لبخند امید بر لبانش پدیدار می شود و ناراحتیهایش بر طرف می گردد.

وزیره با شوهرش وارد خانه می شوند و سجده شکر به جای می آورند. خبر باردار شدن وی منتشر، و خوشحالی (در میان همسایگان ) فراگیر می شود و او نذری را که برای ام البنین کرده بود، همچنان در سینه اش پنهان نگاه می دارد.

دوران بارداری بسان پیرمردی که عمرش از نود سال فراتر رفته باشد، برای او به درازا کشیده است و این در حالی است که وی در انتظار نوزاد است.

اندرزهای زنان، سخت او را شگفت زده کرده است و در نتیجه، بیم و هراس او نسبت به سرنوشت خوود به تدریج افزایش می یابد

در سومین ماه بارداری اش، روزی در قسمت شکم و پشت احساس درد شدید می کند و بسیار اندوهگین می شود. خویشان و همسایگان او را به سرعت به بیمارستان می رسانند. شوهرش دست پزشک را بوسه می زند و از او خواهش می کند که به هر ترتیبی جنین را نگه دارد. پزشک می گوید: این کار در دست خداوند است و او اگر بخواهد، آن را زنده نگه می دارد و اگر بخواهد می میراند. وی همچنین می گوید: نیاز به دارو هم ندارد، بلکه باید استراحت کند و از تحرک خود بکاهد و مدت سه روز در بیمارستان بماند.

هنگامی که وزیره سخنان پزشک را شنید، باسوز و گداز، از ام البنین علیه السلام یاری خواست و از شدت دردش کاسته شد. لبخند شادی به لبان شوهر، خویشاوندان و دوستان او باز گشت. ماهها سپری شد و نهمین ماه از ایام بارداری او فرا رسید. در آغاز فصل بهار و اندکی پیش از اذان صبح درد زاییدن او را فرا گرفت.

خویشاوندان و همسایگان برای سلامتی او و کودکش دست به دعا برداشتند و در آن هنگام که موذن گفت: اشهد ان علیا ولی الله، وزیره وضع حمل کرد و دختری به دنیا آورد و همگی خوشحال شدند.

وزیره گفت: به خاطر تبرک جستن به ام البنین علیه السلام، نام کودک را فاطمه بگذارید، اما خویشاوندان شوهرش مخالفت کردند و گفتند: نام او را عایشه بگذارید. به منظور از بین بردن اختلاف، نام آن کودک را (بشری ) گذاشتند و وزیره به خاطر سوگندی که یاد کرده بود، کفاره داد.

مادر داغدیده

ناله ای جانسوز دلها را پریشان می کند

کیست این غمدیده کز سوز دل افغان می کند

کیست بانوی سیه پوشی که هر روز از قریش

می رود اندر بقیع و ناله از جان می کند

سالها از ماجرای کربلا بگذشت و باز

این زن غمدیده یاد از آن شهیدان می کند

این نه کلثوم است و نی زینب، بود ام البنین

کاینچنین آه و نوا در آن بیابان می کند

در عزای چار فرزندش کند بزمی بپا

شمع آن بزم عزا از اشک چشمان می کند

می کشد با حسرت بسیار نقش چار قبر

وز غم هر یک خروش از قلب سوزان می کند

دمبدم گوید نخوانیدم دگر ام البنین

زین بیان دلهای جمعی را پریشان می کند

چون به یاد آرد ز درد و داغ جانسوز حسین

جای اشک از دیده خون دل به دامان می کند

او بریزد اشک غم بهر حسین و در عوض

فاطمه در ماتم عباس افغان می کند

ای (موید) دامن ام البنین از کف مده

کاین ملیکه با نگاهی درد را درمان می کند [7]

پی نوشت ها

[1] ام البنین علیه السلام نماد از خودگذشتگى ، ص 34

[2] داستانهایى از صلوات بر محمد و آل محمد، ص 100 و 99نوشته حامى و مروج مکتب اهل بیت علیهم السلام حجت الاسلام شیخ على میر خلف زاده .

[3] استفاده از یادداشتهاى حجه الاسلام آقاى قحطانى ، به نقل از کتاب ذکریاتى جلد دوم ص 117 نوشته حسین الشاکرى

[4] اشک شمع ، ص 28، اثر طبع : على سهرابى ( صفا) تویسرکان

[5] کتاب ام البنین علیه السلام ، ص 48، تالیف سید سلمان هادى الطعمه ، استفاده از حجه الاسلام جناب آقاى شیخ على اکبر قحطانى .

[6] استفاده از حجت الاسلام حاج شیخ على اکبر قحطانى به نقل از کتاب ام البنین علیه السلام ص 43، تالیف سلمان هادى الطعمه ، چاپ امل ، 1417 هجرى قمرى 66- این شعر را آقاى سید على میلانى ، هنگامى که درباره ام البنین سخن مى گفت ، بیان کرد.

[7] گلهاى اشک ، اثر شاعر گرانمایه سید رضا موید، ص 216

در کتاب (اختیارات ) از اعمش نقل شده است که می گوید: روز سیزدهم جمادی الثانی که مصادف با روز جمعه بود، بر امام زین العابدین علیه السلام وارد شدم. ناگهان فضل بن عباس علیه السلام وارد شد و در حالی که گریه می کرد گفت: جده ام ام البنین علیه السلام از دنیا رفت. شما را به خدا این روزگار فریبکار نگاه کنید که چگونه خاندان کسا را در یک ماه دوباره دچار مصیبت کرد!

تاریخ انتشار : 1395/12/19
بازدید : 2
منبع : پایگاها حسنین (علیهما السلام) ,

 

رحلت و محل دفن ام البنین علیه السلام

گوینده مشهور، مهدی سویج، در کتاب خود آورده است: در موارد متعدد و مواقع زیادی تاریخ وفات ام البنین علیه السلام را از اشخاص گوناگون تعدادی از صاحب نظران در این باره سوال کردم، ولی به جواب قانع کننده ای دست نیافتم، روزی کتابی را مطالعه می کردم در ذهنم آمد که در این کتاب قصیده ای درباره حدیث کساء ذکر شده است کتاب را بررسی می کردم تا قصیده را پیدا کنم، ناگهان در شرحی که مولف کتاب بر قصیده مزبور نوشته بود، به خبر وفات ام البنین علیه السلام برخوردم و کتاب مزبور خطی وروی برگهای قدیمی نوشته شده بود و تاریخ کتابت آن به سال 1321 بر می گشت و نام کتاب (کنز المطالب ) و نام مولفش نیز علاقه سید محمد باقر قره باقی همدانی بود.

مولف، که خداوند مقام او را بالا ببرد، گفته است، محور حدیث مبارک کسا و خانه حضرت فاطمه زهرا علیه السلام بوده و شهادت آن بانو در سوم جمادی الثانی رخ داده است. پس از وی امامه دختر خواهرش تربیت حسنین علیهماالسلام را به عهده گرفت. و پس از او نیز حضرت فاطمه کلابیه ام البنین علیه السلام عهده دار این امر گردید. ام البنین علیه السلام پس از واقعه شهادت امام حسین علیه السلام وفات کرد و در قبرستان بقیع در نزدیکی حضرت فاطمه زهرا علیه السلام، به خاک سپرده شد. در کتاب (اختیارات ) از اعمش نقل شده است که می گوید: روز سیزدهم جمادی الثانی که مصادف با روز جمعه بود، بر امام زین العابدین علیه السلام وارد شدم. ناگهان فضل بن عباس علیه السلام وارد شد و در حالی که گریه می کرد گفت:

جده ام ام البنین علیه السلام از دنیا رفت. شما را به خدا این روزگار فریبکار نگاه کنید که چگونه خاندان کسا را در یک ماه دوباره دچار مصیبت کرد! پس از چندیاز خبر دیگری مندرج در حاشیه کتاب (وقایع الشهور و الایام ) تالیف بیرجندی اطلاع یافتم که به نق از اعمش نوشته است: در سیزدهم جمادی الثانی و در سال 64 هجری ام البنین علیه السلام وفات کرد. [1]

کرامات ام البنین علیه السلام

1- من ویزای کربلا می خواهم و امروز هم آن را می خواهم!

حضرت آیه الله آقای حاج سید طیب جزائری دام ظله العالی در یادداشتی که برای انتشارات مکتب الحسین علیه السلام فرستاده اند چنین مرقوم داشته اند:

این قضیه تقریبا در سال 1341 شمسی واقع شد، وقتی که من در نجف اشرف بودم و سالی یکبار ایام محرم برای تبلیغ به پاکستان می رفتم.

در یکی از این سفرها در مشهد مقدس با یکی از علمای پاکستان که حالا اسمش از یادم رفته است ملاقات کردم از او پرسیدم: بعد از زیارت مشهد مقدس چه قصدی دارید؟ گفت: به طرف پاکستان بر می گردم.

گفتم: حضرت آقا، حیف نیست که انسان از راه دور تا مشهد بیاید و از همین جا برگردد و به زیارت کربلا و نجف اشرف نرود؟ در حالیکه از اینجا تا کربلا تقریبا نصف راه است.

این حرف من در او اثر کرد و قبول کرد که کربلا هم بیاید، لذا با هم از مشهد به تهران آمدیم و به سفارت عراق رفتیم. ولی آنجا دیدیم که درب سفارت بسته است و زوار در پیاده روی خیابان رختخواب پهن کده صف در صف خوابیده اند، وضعی که دیدن آن برای ما خیلی ناگوار بود. یکی از آنها گفت: من دو روز است که اینجا هستم دومی گفت: از سه روز قبل اینجا هستم، در دادن ویزا بسیار سختگیری می کنند، حتی درب سفارت هم بسیار کم باز می شود.

من به آن آقا که همراهم بود گفتم: آقا می خواهی کربلا بروی؟

گفت: پس برای چه از مشهد به تهران آمدم؟

گفتم: حال ویزای عراق که این طور است، پس چطور به کربلا می روی؟

گفت: نمی دانم

گفتم: من می دانم که راه حلش چیست؟ گفت: چیست؟

به او گفتم: هزار صلوات نذر حضرت ام البنین علیه السلام کن، و من هم همین کار را می کنم، انشاء الله ویزا گیر می آید.

هر دو نفر نذر کردیم که هزار صلوات هدیه ام البنین علیه السلام کنیم.

بعد از آن کمی مقابل درب سفارت ایستادیم، دیدیم که هیچ آثار آمد و رفتی آنجا ظاهر نیست، گویا ساختمان به این بزرگی، غیر مسکونی است!

دریچه امید باز می شود.

ناگهان رفیقم گفت: حالا یادم آمد که من یک نامه به نام سکرتر، سفیر پاکستان همراه دارم، حال که تا اینجا آمده ایم، بیا با هم برویم و این نامه را به او برسانیم. آنگاه دوباره بر می گردیم تا ببینیم چه می شود.

تاکسی گرفتیم و به سفارت پاکستان رفتیم. در آنجا شخص مورد نظر را دیدیم و نامه را به او دادیم. آن شخص به ما احترام بسیاری کرد و پرسید: از تهران به کجا می روید؟ گفتیم: ما هر دو عازم عراق هستیم، البته در صورتی که ویزا گیر بیاید.

گفت: اتفاقا من هم می خواهم به عراق بروم، کمی صبر کنید تا مدرک را جور کنم، آنوقت با هم می رویم و من برای شما هم ویزا می گیرم!

این را گفت و به اتفاق دیگری رفت و مشغول تایپ کردن مدارکش شد.

دریچه امید دوباره بسته می شود.

بعد از مدتی از اتاق بیرون آمد و گفت: ماشین تایپ من خراب شده است، کمی صبر کنید تا اینکه مدارکم را تایپ کنم و همراه شما بیایم، این را گفت و دوباره رفت و مشغول تایپ مدارکش شد.

آنوقت من باز در مورد ویزا نگران شدم، زیرا که وقت دادن ویزا حسب اعلانی که جلوی درب سفارت نوشته بودند، تا ساعت یک بود، و حالا ساعت قریب به یازده بود و از آمدن آن آقا خبری نبود و وقت سپری می شد. در همین اثنا آن آقا دوباره از اتاقش در آمد و در حالیکه دستش یک نامه بود گفت: نمی دانم چه مصلحتی است که ماشین تایپ گیر کرده و مدارک من نوشته نشد، ولی این قدر کار کرد که من برای شما هر دو تا به نام کنسول عراقی نامه نوشته ام، امید است که کار شما درست بشود.

من زود نامه را از او گرفتم و بدون معطلی از سفارت بیرون آمدم و تاکسی گرفته و به طرف سفارت عراق روانه شدیم، ساعت را دیدم که از دوازده تجاوز کرده بود.

تاکسی ما سریع به طرف سفارت می رفت و من در دل می گفتم که: مشکل ما یکی دو تا نیست و چندتاست. مشکل اول اینکه: این نامه را به چه کسی باید بدهیم؟ زیرا که درب سفارت را به روی کسی باز نمی کنند، مشکل دوم اینکه: نمی گذارند ما کنسول را ببینیم، مشکل سوم اینکه: معلوم نیست این نامه تاثیری داشته باشد، زیرا که ما از افراد سفارت پاکستان نیستیم و یک فرد عادی هستیم.

آن وقت گفتم: یا حضرت ام البنین علیه السلام، من ویزای کربلا می خواهم، و امروز هم آن را می خواهم، نه فردا. زیرا اگر این ویزا فردا گیرم بیاید یک امر عادی می شود، و من می خواهم که حرق عادت بشود. زیرا که می دانم که در این وقت کم، امروز ویزا گرفتن محال است، لهذا اگر امروز ویزا گیرم آمد صد در صد یقین پیدا می کنم که این کار از لطف شماست!

خلاصه ماشین، مارا مقابل درب سفارت پیاده کرد. در آنجا، اولین امر عجیبی که دیدم این بود که تا به سفارت رسیدم، درب سفارت باز شد، و یک شخص انگلیسی از آنجا بیرون آمد، من فورا به همراه رفیقم داخل سفارت رفتیم. دربان پرسید: چرا آمدید؟ چیزی نگفتم و نامه مزبور را به دستش دادم. دربان درب را بست و گفت: همینجا بایستید تا برگردم. این را گفت و رفت.

ما سر پا همانجا ایستادیم، من در دل می گفتم که: به احتمال زیاد این دربان الان بر می گردد و اگر جواب منفی نداد، حتما می گوید که: بروید فردا پس فردا مراجعه کنید، غیر از این ممکن نیست، الا اینکه معجزه ای رخ بدهد!

در همین اثنا دربان با دوتا فرم برگشت و پرسید: عکسها را آورده اید؟ گفتم: بلی. گفت: پس این فرمها را پر کنید.

خواستیم فرمها را با ا طمینان پرکنیم، زیرا که در آن سوالات متفرقه پیچیده زیادی بود، احتمال داشت اگر در جواب اشتباه شود تقاضای ویزای ما رد شود.

 بنابراین در پر کردن فرمها وقت بیشتری لازم بود، ولی دربان سفارت ما را مهلت نداد و گفت: خیلی عجله کنید کنسول دارد می رود. ما هم آن فرمها را با سرعت، و به صورت کج و کوله (جای نام پدر، نام مادر، و جای نام مادر، نام پدر) هر طور شد پر کردیم، و همراه عکس و گذرنامه به شخص مزبور دادیم. او نیز گذرنامه و فرمها را گرفت و گفت: الان بیرون بروید و ساعت یک جلوی دریچه ای که مدارک را می دهند بایستید.

بیرون آمدیم، ساعت را دیدم هنوز بیست دقیقه به یک باقی بود، زیر آن دریچه ایستادیم در حالیکه دل ما در تپش بود، زیرا که نمی دانستیم بالاخره چه می شود؟

 درست ساعت یک ظهر بود که دریچه باز شد، اولین اسمی را که صدا کردند اسم من بود، دومی نیز اسم دوست همراهم بود! گذرنامه ها را به ما دادند، هنوز باورم نمی شد که کار درست شده، با دلواپس گذرنامه را باز کردم، دیدم ویزای سه ماهه زده اند آن قدر خوشحال شدم که خدا می داند از خوشحالی اشکهایم جاری شد. پس از آن فورا به زیارتگاه حضرت عبدالعظیم در شهر ری آمدیم و بعد از زیارت و نماز، هر کدام به جای یک هزار، دو هزار صلوات فرستادیم و به حضرت ام البنین علیه السلام هدیه نمودیم. خدا حاجات همه مومنین را به برکت مادر ستمدیده حضرت باب الحوائج ابوالفضل العباس علیه السلام روا کند، آمین.

2- خدا خیلی به ما رحم کرد

در سال های 1365 - 66 خانه ای خریدم که بر اثر باران زیاد و نرسیدن وارثان خانه به آن، نیاز به تعمیر داشت پس از تحویل گرفتن خانه تصمیم گرفتم که برای آن دستشوئی درست کنم با زدن یک ضربه کلنگ، طاق اتاق پایین آمد. خدا خیلی به ما رحم کرد بعد گفتیم چه کنیم؟ چون پولی برای ساختن منزل نداشتیم رهایش کردیم تا پول لازم برسد. چند ماه از این قضیه گذشت و سپس از طرف آقا امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف فرجی شد و ما توانستیم خانه را بسازیم بعد که مامور شهرداری برای بازدید خانه 30 متری آمد، ایرادهای بنی اسرائیلی گرفت و کار ما را عقب انداخت بنده 100 صلوات نذر ام البنین علیه السلام (مادر گرامی حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام ) برای سلامتی آقا امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف بفرستم تا کارم سربعا درست شود تا صلوات را تمام کردم، مهندس شهرداری مرا صدا زد و گفت: کار شما درست و تمام و مشکلی ندارید. آری کاری را که باید چند ماه طول می کشید دو روز تمام شد، و این مشکل بزرگ از نظر من به برکت همان صلوات حل و دفع گردید.

اللهم صل علی محمد و آل محمد

هست جهان روشن از جمال محمد

عقل فرومانده در کمال محمد

دیده حق بین اگر تراست نظرکن

بر رخ نیکوی بی مثال محمد

هیچ شک نیست نزد مردم عارف

هست کلام خدا مقال محمد [2]

3- چرا به زیارت مادرم نرفتی؟

مرحوم حاج عبدالرسول علی الصفار، تاجر معروف، و رئیس غرفه تجارت بغداد، نقل کرد: در حدود سالهای 1329 شمسی به خانه خدا و زیارت پیامبر صلی الله علیه و آله و اهل بیت گرامیش (صلوات الله علیهم اجمعین ) مشرف شدم، رفقای ما در این سفر یکی سید هادی مگوطر از سادات محترم، از روسای عشایر فرات، و از مردان انقلابی بود و دیگری شیخ عبدالعباس آن فرعون، رئیس عشایر آل فتله، که یکی از بزرگترین و ریشه دارترین عشایر فرات اوسط در عراق می باشند.

برای تشرف به زیارت قبر پاک پیامبر بزرگ صلی الله علیه و آله و قبور اهل بیت پاکش (صلوات الله علیهم اجمعین، وارد مدینه منوره شدیم و چند روز در آن خاک پاک اقامه گزیدیم.

عصر یکی از روزها طبق عادت معمول قصد زیارت قبور پاک ائمه علیهم السلام در بقیع غرقد را کردیم. بعد از پایان مراسم زیارت، به زیارت قبور منتسبین به اهل بیت علیهم السلام و بعضی از اصحاب و یاران گرامی رسول خدا صلی الله علیه و آله پرداختیم تا به قبر فاطمه، دختر مزاحم کلابیه یعنی حضرت ام البنین مادر حضرت عباس علیه السلام رسیدیم، به عبدالعباس آل فرعون گفتم: بیا، تا این بانوی معظم ام البنین مادر حضرت عباس علیه السلام را نیز زیارت کنیم.

 ولی او یک مرتبه با کمال بی اعتنایی گفت: بیا برویم و بگذریم، می خواهی که ما مردان این رقعه زنان را زیارت کنیم؟ این را گفته، ما را ترک کرد و از بقیع خارج شد و من و سید هادی مگوطر در غیاب وی به زیارت آن بانو پرداختیم. زیارت تمام شد و به خانه رفتیم. شب من و عبدالعباس با هم در یک اتاق می خوابیدیم. روز بعد هنگام سپیده دم که از خواب بیدار شدم، عبدالعباس را در رختخوابش نیافتم، قدری منتظرش ماندم و با خودم گفتم: شاید به حمام رفته باشد ولی انتظار من طولانی شد و او باز نگشت. نگران وی شدم، رفیق دیگرم، سید هادی مگوطر، را از خواب بیدار کردم و به او گفتم: رختها و لوازم عبدالعباس اینجاست، ولی خودش نیست. او هم خبری نداشت و به تدریج اضطراب و نگرانی ما بیشتر شد.

نهایتا اندیشیدیم که برخیزیم و به دنبال او بگردیم و با خود گفتیم کجا باید دنبال او برویم، چگونه باید به جستجوی او برخیزیم و از که بپرسیم و تحقیق کنیم؟

بعد از مدت کوتاهی ناگهان درب باز شد عبدالعباس وارد اتاق شد، در حالی که شدیدا متاثر بود و چشمانش از شدت گریه سرخ شده بود. به او گفتیم: خیر است انشاء الله کجا بودی و تو را چه شده و این حالتی است که در تو مشاهده می کنیم؟ گفت: رهایم کنید تا کمی استراحت کنم، برایتان تعریف خواهم کرد.

پس از آن که استراحت کرد گفت: یادتان می آید که عصر دیروز با تکبر و بی اعتنایی بدون زیارت قبر ام البنین علیه السلام از بقیع خارج شدم؟

گفتیم: بله به خوبی آن را به یاد می آوریم. حرکت زننده ای بود.

گفت: قبل از سپیده دم در عالم رویا خود را در صحن حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام در کربلا یافتم. مردم داخل حرم شریف می شدند دسته دسته برای زیارت ابوالفضل العباس علیه السلام سعی کردم که همراه با مردم داخل حرم شریف شوم، مانع دخول من شدند. متعجب شدم و سوال کردم چه کسی مانع من می شود و برای چه اجازه دخول به من نمی دهند؟ نگهبان گفت: در واقع، آقایم اباالفضل العباس علیه السلام به من دستور داده است مانع ورود تو شوم. به نگهبان گفتم: آخر برای چه؟ گفت: نمی دانم، و خلاصه هر چه کوشش و سعی نمودم اجازه ورود به من داده نشد. با وجود آن که می دانید من به ندرت گریه می کنم ناچارا به توسل و گریه زاری پرداختم، تا این که خسته شدم چون دیدم این کار فایده ای ندارد، این بار به نگهبان متوسل شدم، و التماس کردم که به نزد آقایم ابوالفضل العباس علیه السلام برود و علت منع من از ورود به حرم را از ایشان سوال نماید. نگهبان رفت و برگشت و گفت: آقایم به تو می گوید که چرا از زیارت قبر مادرم سرپیچی کردی و به او بی اعتنایی نمودی؟ به همین دلیل من به تو اجازه دخول به حرم خویش را نمی دهم، تا این که به زیارت او بروی.

از هول این رویا، مضطرب و از خواب بیدار شدم و با سرعت برای زیارت قبر پاک ام البنین علیه السلام و عذر خواهی از او بابت برخورد زشتی که از من نسبت به ایشان سر زده بود به بقیع رفتم تا از من نزد پسرش شفاعت نماید. آری به بقیع رفتم و الان نیز از نزد او بر می گردم. [3]

4- خاطره ای که پزشکان معالج را شگفت زده کرد

جناب حجه الاسلام و المسلمین امام جمعه محترم شهرک قدس جناب آقای حاج سید جواد موسوی زنجانی طی مرقومه ای به انتشارات مکتب الحسین علیه السلام کرامتی را از حضرت ام البنین علیه السلام می نویسند:

یکی از فرزندانم، روزی هنگام غروب از مدرسه به خانه آمد، در حالیکه بر خلاف سایر روزها، از شدت سردرد می نالید و آثار ناراحتی و بیماری شدیدا از چهره اش هویدا بود. دائما حالت تهوع داشت. از مشاهده این صحنه، سخت ناراحت شده، وی را نزد دکتر شمس بردم ولی متاسفانه دکتر نامبرده در تشخیص بیماری دچار اشتباه گردید. وی گفت: مسئله ای نیست، این بچه گرفتار سرماخوردگی شده است!

و سپس برای او نسخه ای نوشت و داروهای زیادی را تجویز نمود و توصیه کرد: من امشب در بیمارستان سینا کشیک هستم، اگر وضع بیمار خوب نبود فورا با بیمارستان تماس بگیرید.

بیمار داروها را مصرف کرد و هیچ گونه اثر مثبتی در بهبودی وضع وی مشاهده نمی شد، بلکه به عکس وضع بیمار پی درپی وخیمتر می شد. پس از نیمه شب با دکتر، که نوبت کشیکش در بیمارستان سینا بود، تماس گرفته دوا و درمان شما هیچ تاثیری در وضع بیمار ندارد و فعلا به حالت اغما افتاده است. پزشک نامبرده گفت: فورا بیمار را به بیمارستان مهر منتقل کنید پس از انتقال به بیمارستان و معاینه دکتر متخصص از وی، اظهار گردید که بیماری فرزندتان مننژیت حاد بوده، تمام مغزش را چرک فرا گرفته و زمان معالجه گذشته است و هیچ کاری نمی شود صورت داد. اظهارات دکتر باعث ناراحتی شدید پدر و مارد و بستگان بیمار شد، به گونه ای که بعضی از آنها از شدت ناراحتی فریاد کشیده به زمین افتادند.

عاقبت شورای پزشکی تشکیل شد و پزشکانی از خارج بیمارستان نیز برای معاینه بیمار بالای سر وی حاضر گذشتند. وزیر بهداری وقت توصیه هایی پیرامون دقت در مهالجه بیمار نمود، مع الوصف، معالجات هیچ گونه تاثیری نداشت حال بیمار هم روز به روز وخیمتر می شد فرزندم یک هفته در حالت کما و بیهوشی قرار داشت، تا اینکه شب تاسوعا فرا رسید. حقیر دیدم که مریض از یک سو از تمام اسباب ظاهری و معالجه اطبا مایوس شده از سوی دیگر در داخل منزل با شیون و ناله مادر و خواهران و مردان و بستگن دیگر بیمار مواجه بودم. ناگزیر دو رکعت نماز خواندم و صد مرتبه صلوات فرستاده ثوابش را به حضرت ام البنین علیه السلام مادر حضرت ابوالفضل قمر بنی هاشم علیه السلام هدیه نمودم و خطاب به آن بانوی بزرگوار عرضه داشتم: با توجه به این که هر فرزند صالحی مطیع دستورات مادر خوبی می باشد از تو ای بانوی با عظمت و همسر شایسته امیرالمومنین علیه السلام درخواست می کنم از فرزند خود باب الحوائج حضرت عباس بن علی علیه السلام بخواهی که از خدا شفای فرزندم را بگیرد.

حدود سپیده صبح بود که فرد همراه بیمار، از بیمارستان تلفن زد و گفت بیمار از حالت کما بیرون آمده و شفا یافته است چنانکه گویی اصلا مریض نبوده است.

 حقیر با عجله به بیمارستان رفتم و در آنجا بچه را در حالت عادی دیدم، و این در حالی بود که اطبای معالج اظهار می کردند فرزندم اگر به احتمال یک در هزار هم شفا پیدا کند، قطعا چشم و گوش خود را از دست می دهد و یا فلج می شود. اما از عنایت حضرت باب الحوائج، دخترم که نامزد هم بود هیچ گونه نقص عضو یا مشکل دیگری نیافت و هم اکنون نیز دارای دو فرزند می باشد.

ضمنا گفتنی است در همان شب که حضرت قمر بنی هاشم علیه السلام فرزندم را شفا داد، یکی از بانوان صالحه محل حضرت ابوالفضل علیه السلام را خواب دیده و حضرت به وی فرموده بود: موسوی توسط مادرم شفای فرزندش را از من خواسته بود، من از خداوند شفای او را گرفتم. توصیه می شود که ایشان همیشه به عزاداران من توجه داشته باشد. طبق دستور حضرت، هر ساله روز تاسوعا هیئت های عزاداری به صورت سینه زنی و زنجیر زنی به منزل ما می آیند دو راس گوسفند به آنها داده می شود.

ز سوز تشنگی گردیده بی تاب

چو لاله داغدار و دل غمین است

زبان حال آن مادر چنین است

همی فرمد با قلب حزینی

اویلی کیف لی ام البنینی

که یعنی من کجا ام البنین

که با داغ عزیزانم قرینم

مرا ام البنین دیگر ندانید

به این نامم دیگر هرگز نخوانید

سخن با من بجز از غم مگویید

دل شاد از من گریان مجویید

شنیدم دست عباس جدا شد

جدا از تن به دشت کربلا شد

شنیدستم من دل زار خسته

که فرقش با عمود کین شکسته

شنیدستم لب عطشان بر آب

ز سوز تشنگی گردیده بی تاب

دریغا در جهان آمد شکستم

که بر مرگ عزیزان نشستم

اگر عباس من می داشت دستی

به کار او نمی آمد شکستی

اگر دست ستیزش بود عباس

کجا می شد اسیر قوم خناس

ولی با این همه گریان و نالان

منم بهر حسین آن جان جانان

که من هستم کنیز باب و مامش

حسین شاه است و عباسم غلامش

(صفا) با چشم گریان تن پر از تب

سرود این مرثیت را در دل شب

به امید عطای خسرو ناس

امیر کاروان عشق عباس[4]

5- دستم به دامانت یا ام البنین علیها السلام

در اوایل سال 1415 قمری در ماه ذی حجه شخصی به نام عبدالحسین همراه خانواده و فرزندانش از یک سفر تفریحی که خارج از بغداد گذارنده بودند بر می گشته و در حال حرکت به سوی منزلشان بودند، که ناگهان در میان راه ماشین از کار افتاده. هرچه عبدالحسین تلاش می کند نمی تواند علت از کار افتادن ماشین را پیدا کند مع الاسف خیابان نیز از عبور و مرور خالی شده و امکان کمک گرفتن از دیگران وجود نداشته است. متحیر و سرگردان ایستاده و همسرش نیز به علت تاریکی جاده و عدم رفت و آمد ماشین، دچار ترس و وحشت می شود. در این اثنا همسرش از خداوند متعال درخواست کرد که به پاس حرمت ام البنین علیه السلام که کرامات او از زبان گویندگان جاری است به آنها عنایت نموده، برای به راه افتادن ماشین کمکی به آنها برساند. ناگهان مردی از راه می رسد. عبدالحسین با این تصور که شاید از وضعیت ماشین و تعمیر آن اطلاعی داشته باشد. به سراغ آن مرد می رود او می گوید هیچ مانعی ندارد و مشغول بررسی و تفحص می شود. ولی نتیجه ای نگرفت و گفت که باید بروی وسیله ای بیاوری و آن را بکسل کنی. و به راهش ادامه داد همسر عبدالحسین، با صدای محزون و امید خاشع فریاد می زند دستم به دامنت یا ام البنین ما را از گرفتاری نجات بده؟

عبدالحسین مجددا برای به کار انداختن ماشین مشغول فعالیت می شود و این بار ماشین به برکت توسل به حضرت ام البنین علیه السلام روشن می شود آری ماشین به سرعت باد شروع به حرکت کرد تا به منزل رسیدند و همسرش در راه پیوسته این کلام را تکرار می کرد که: (یا ام البنین دخیلک ) یعنی دست به دامانت یا ام البنین. [5]

6- یا ام البنین از تو تشکر می کنم

توفیق افندی اصالتا موصلی بود و به حکم وظیفه در کربلا کارمند دولت بود در اوایل ماه هفتم سال 1961 میلادی دردی در مثانه خود احساس کرد. به یکی از پزشکان متخصص در پایتخت (بغداد) مراجعه نمود، پس از معاینات و بررسیها، پزشک به او خبر داد که سنگ بزرگی در مثانه او قرار دارد و برای خارج کردن آن راهی جز عمل جراحی وجود ندارد. برای انجام عمل در روز معینی با دکتر قرار گذاشته و او به کربلا برگشت. پس از بازگشت به کربلا در حالت ناراحتی و سختی و افسردگی شدیدی قرار داشت به زیارت مرقد امام حسین و برادرش حضرت عباس علیه السلام رفت و قبل از اینکه به نزد خانواده اش باز گردد در راه با جوانی روبرو شد که در حرم حضرت اباالفضل العباس علیه السلام بین مردم آب نبات پخش می کرد (تکه ای کوچک از شکر که زد رنگ است ) جوان به او تعارف کرد که بخورد و خود نیز از آن خریده و نذر ام البنین نماید. توفیق افندی قطعه ای از آن را خرد و نذر کرد که کیلو آب نبات قربه الی الله بین مردم پخش کند تا ام البنین برای حل مشکل او نزد خداوند شفاعت کند و از این رنج و درد خلاصی یابد.

صبح روز دوم بعد از این جریان احساس کرد که سنگ مثانه وی به طور کلی مانع خروج بول شده است. و پس از یک درد و ناراحتی شدید، سنگ از مثانه او افتاد، به گونه ای که از دیدن آن دچار وحشت شد. آنگاه با شادمانی به طرف خیابان رفت و با صدای بلند فریاد زد: الحمدالله، الله اکبر، ای ام البنین از تو تشکر می کنم! سپس طرف حرم حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام رفت و به نذرش عمل کرد. [6]

7- خانواده ترک

آنچه در اینجا نقل می کنیم، حادثه ای است که سی سال پیش اتفاق افتاد و من می خواهم داستان آن را برای کسانی روایت کنم که در جستجوی درمان (بیمار خود) هستند، درمانی که دانش پزشکی از کشف چگونگی آن ناتوان مانه است. البته به دست آوردن چنین درمانی در صورتی نصیب شما خواهد شد که حقیقتا نسبت به خاندان عصمت علیهم السلام شناخت پیدا کنید و از لحاظ فکری و معنوی به منبر حسینی وابسته شوید و با توسل به بانوی زنان عرب، ام البنین، و فرزندان شهید او، شفای خود را از خداوند مسئلت نمایید.

ای عراق ای کوت، شهر محبوبم، ای محله ما و فریادهای کودکان آرام و بی آزارش، ای هر خانه ای که ما از آن خاطره های خوشی داریم، و ای اشکهای ماتم و لباسهای سیاه که در ایام عاشورای حسینی ریخته و پوشیده می شدید.

ای کوت! زمانی به یادت می افتم که آثار پیری بر تارکم هویدا گشته و در رنج غربت و دوری از وطن، از شیرینی عمرم کاسته شده است. آیا فلانی و فلانی را به یاد می آوری و نیز روزی را که ماه مبارک رمضان فرا رسیده بود و همسایگان و خویشاوندان به دیدن شخصی که از زیارت خانه خدا برگشته بود. می آمدند و مجلس عزاداری در منزل حاجیه ام عبدالا میر در دهه دوم محرم الحرام بر قرار بود و این مجلس با قرائت روضه ام البنین علیه السلام پایان یافت و در این هنگام، حاضران التماس دعا می گفتند؟

آیا به خاطر داری، هنگامی را که یک خانواده ترک و پیرو مذهب حنفی به محله ما آمدند و از شعائر حسینی بدشان می آمد؟ جز اینکه در میان آنان خانمی به چشم می خورد به نام وزیره که حدود ده سال از ازدواجش می گذشت و هنوز بچه دار نشده بود. کسانی از اهالی محل به او گفتند چرا به ام البنین علیه السلام متوسل نمی شوی؟ خانم گفت: این کار سودی ندارد، چرا که علم پزشکی از معالجه من ناتوان مانده است. حتی از داروهای سنتی استفاده کردم و در روز میلاد زکریا علیه السلام روزه گرفتم، (اما سودی نبخشید) آنان گفتند: هر کس از غذای سفره ام البنین علیه السلام بخورد و او را در پیشگاه خدا واسطه قرار دهد، خداوند دعایش را مستجاب می کند. چه اشکالی دارد که تو نیز چنین کنی. شاید خداوند نوزاد دختری به تو عطا کند و به میمنت ام البنین علیه السلام نام او را فاطمه بگذاری. بنابراین، نظر تو چیست؟

وزیره، در حالیکه با سکوت و نگرانی به سوی آنان نگاه می کرد، یکمرتبه زبانش باز شد و با صدای لرزان گفت: به شرط اینکه این قضیه میان من و شما باشد و شوهر و خانواده ام از آن آگاه نشوند. آنان گفتند: بسیار خوب، فردا و یا پس فردا - انشاء الله - در منزل حاجیه حضور پیدا می کنی و در آنجا مجلسی برگزار می شود که با خواندن روضه ام البنین پایان می یابد.

او با آنان خدا حافظی کرد و با خودش فکر می کرد که چه بکند و در حالی وارد خانه اش گردید که انبوه غصه واندوه گلویش را می فشرد و نفس نفس می زد.

 صدای نفس زدن های او تمام افراد خانواده را بیدار کرد. آنها گفتند: وزیره تو را چه شده است؟ گفت: چیزی نیست. سپس از پلکان منزل به سرعت به سوی اتاقش بالا رفت و پنجره اش را باز کرد، زیرا در آن هنگام تنها صدای به هم خوردن برگ درختان نخل و جیک جیک گنجشکان و نسیم لطیف رود دجله بود که تاریکی وحشت و بیم او را به روشنی مبدل می کرد.

وزیره و صدای روضه خوان

وزیره با دنیایی از بیم و هراس، در حالیکه که صورت خود را با مقنعه ای پوشانده بود. از خانه اش بیرون آمد و روانه منزل حاجیه، ام عبدالامیر گردید. از شرم عرق می ریخت و خاطرش پریشان بود. هر قدر که به منزل نزدیک می شد، صدای روضه خوان گوش های او را نوازش می داد و به رهایی از رنج روحی امیدوارش می ساخت. هنگامی که وزیره وارد خانه شد، روضه خوان، نخستین مرحله از ذکر مصیبت ام البنین علیه السلام را به پایان برده و فریاد گریه زنها طنین انداز بود. به سبب گریه زنان دلش شکست و غمهایش تراکم پیدا کرد، اما اشکهایش جاری نگردید، زیرا روضه خوان، لحظاتی سخنان خود را قطع کرد. آنگاه گفت: انا لله و انا الیه راجعون سپس چنین ادامه داد:

و پس از شرحی درباره شخصیت خاندان و فضایل آبا و اجداد ام البنین گفت:

شاعر توانا، شیخ احمد دجیلی گفته است:

ام البنین و ما اسمی مزایاک

خلدت بالعبر و الایمان ذکراک

ای ام البنین! چقدر از خصوصیات والایی برخورداری. به سبب شکیبایی و ایمانت، یاد تو جاودانه شد.

ابناءک الغر فی یوم الطفوف قضوا

و ضمخوا فی ثراها بالدم الزاکی

فرزندان ماه پیکرت در واقعه طف از بین رفتند و در این سرزمین با خون پاک خود رنگین شدند.

لما اتی بشر ینعاهم ویندبهم

الیک لم تنفجر بالدمع عیناک

وقتی بشیر آمد و خبر شهادت آنان را به تو داد، تو اشک نریختی

و قلت قولتک العظمی التی خلدت

الی القیامه باق عطرها الزاکی

و آن سخن بزرگت را بر زبان راندی، سخنی که بوی خوشش تا قیامت باقی خواهد ماند:

افدی بروحی و ابنائی الحسین اذا

عاش الحسین قریر العین مولاک

من و فرزندانم فدای حسین باد، اگر حسین علیه السلام نور چشم و مولایم زنده باشد.

سید محمد کاظم کفایی می گوید:

ام علی اشبالها اربع

جاءت لبشر و به تستعین

آیا وی به خاطر چهار پسرش به نزد بشیر آمد و از او یاری خواست؟

و تحمل الطفل علی کتفها

تستهدی فیه خبر القادمین

در حالیکه کودکی را روی شانه اش گرفته، در جستجوی خبر مسافران است

ملهوفه مما بها من اسی

تری بذاک الجمع شیئا دفین

وا اسفا از مصیبت آن بانو که می بیند آن جمع، چیزی را از او پنهان می کنند.

فقال یا ام ارجعی للخبا

وابکی بنیک قتلوا اجمعین

گفت: ای مادر، به خانه برگرد و بر پسرانت گریه کن که همگی کشته شدند

فما انثنت و ما بکت امهم

و خاب منه ظنه بالیقین

اما در آنان برنگشت و گریه هم نکرد و از سخن بشیر گمانش به یقین مبدل شد.

کانها الطود و ما زلزلت

و حق ان تجری لهم دمع عین

گویی او کوهی است که نمی لرزد، در حالیکه سزوار است وی برای آنان اشک بریزد

فقال یا ام البنین اعلمی

بان عباسا قتیلا طعین

گفت ای ام البنین، بدان که عباس به ضرب نیزه کشته شد

قالت طعنت القلب منی فقل

النفس و الدنیا و کل البنین

گفت قلبم را جریحه دار کردی، اما بگو: تمام دنیا و جان و همه پسرانم.

نمضی جمیعا کلنا للفنا

نکون قربانا فدی للحسین

همگی از بین رفتنی هستیم، پس وجود همه ما فدای حسین باد!

شیخ محمد علی یعقوبی می گوید:

و ان انسی لا انسی ام البنین

و قد فقدت ولدها اجمعا

اگر من هر چیزی را فراموش کنم. ام البنین را که تمام پسرانش را از دست داد. فراموش نمی کنم.

تنوح علیهم بوادی البقیع

فیذری الطرید لها الادمعا

او در قبرستان بقیع برای پسران خود آنچنان نوحه سرایی می کرد که حتی مروان برای او اشک می ریخت

و لم تسل من فقدت واحدا

فما حال من فقدت اربعا

کسی که یک فرزند را از دست بدهد نمی تواند صبر کند، پس چه حالی دارد آن بانویی که چهار پسرش را از دست داده است.

وزیره و سفره ام البنین

وقتی روضه خوان، از نوحه سرایی فارغ شد برای بهبودی بیماران دعا کرد آنگاه سفره ام البنین علیه السلام پهن شد. زنان که در میان آنان بانوان ثروتمند نیز به چشم می خوردند، به غذاهایی که در سفره قرار داشت، تبرک می جستند. آنها در پیرامون سفره، بهبودی بیماران و برآورده شدن حاجتهایشان را درخواست می کردند. وزیره در حالیکه دستانش می لرزید. قدری از خوراکیها را (که روی سفره چیده شده بود) برداشت و از جایش برخاست و در حالیکه اشکهایش جاری بود، از منزل خارج شد. او و شوهرش در شامگاه از آن غذا خوردند

حدود یک ماه و یا بیشتر از این واقعه می گذرد. رنگ چهره وزیر به زردی می گراید. گرفتار سرگیجه و درد سینه می شود. تمایلش به غذا کاهش پیدا می کند.

از شوهرش دوری می نماید. خوابش زیاد و حضورش در جاهای شلوغ مشکل می شود. هر کاری که به عهده اش گذاشته می شود. به سختی انجام می دهد و دلش آشوب می کند.

شوهرش می گوید: ای وزیره؟ تو را چه شده است. آیا بیمار هستی؟ او پاسخ می دهد: نمی دانم. او را نزد پزشک می برد. پزشک پس از آنکه وی را معاینه می کند، می گوید: چیزی نیست. ناراحتیهای او از نشانه بارداری است و برای اینکه شما مطمئن شوید فردا به آزمایشگاه مراجعه کنید. در این هنگام در حالیکه شوهر وزیره اشک شوق می ریخت، گفت: آقای دکتر آیا شما واقعا اطمینان دارید؟ دکتر با کمال خونسردی گفت: بله.

تاریکی شب همه جا را فراگرفته بود. وزیره شوهرش در بستر خویش بیدار مانده و در عالم خیال و آرزو با خود سخن می گفتند. هنگامی که سپیده صبح می دمد و در خیابانهای شهر جنب و جوش آغاز می گردد، آنها به قصد انجام دادن آزمایش به بیمارستان می روند. پس از اندکی انتظار و نگرانی. پرستار نام وزیره را با صدای بلند می خواند، اما او توان حرکت و بلند شدن از جای خود را ندارد. به جای او شوهرش با شتاب به نزد پرستار می رود و می گوید: بله، نتیجه چیست؟

 پرستار نگاهی به برگه آزمایش می کند و می گوید: متاسفانه او باردار است. شوهر او از خوشحالی دارد پرواز می کند و با خود می گوید: خدایا شکر، الحمدالله، آنگاه وزیر را در بر می گیرد و می گوید: من باورم نمی آید. وزیره با شنیدن این خبر، لبخند امید بر لبانش پدیدار می شود و ناراحتیهایش بر طرف می گردد.

وزیره با شوهرش وارد خانه می شوند و سجده شکر به جای می آورند. خبر باردار شدن وی منتشر، و خوشحالی (در میان همسایگان ) فراگیر می شود و او نذری را که برای ام البنین کرده بود، همچنان در سینه اش پنهان نگاه می دارد.

دوران بارداری بسان پیرمردی که عمرش از نود سال فراتر رفته باشد، برای او به درازا کشیده است و این در حالی است که وی در انتظار نوزاد است.

اندرزهای زنان، سخت او را شگفت زده کرده است و در نتیجه، بیم و هراس او نسبت به سرنوشت خوود به تدریج افزایش می یابد

در سومین ماه بارداری اش، روزی در قسمت شکم و پشت احساس درد شدید می کند و بسیار اندوهگین می شود. خویشان و همسایگان او را به سرعت به بیمارستان می رسانند. شوهرش دست پزشک را بوسه می زند و از او خواهش می کند که به هر ترتیبی جنین را نگه دارد. پزشک می گوید: این کار در دست خداوند است و او اگر بخواهد، آن را زنده نگه می دارد و اگر بخواهد می میراند. وی همچنین می گوید: نیاز به دارو هم ندارد، بلکه باید استراحت کند و از تحرک خود بکاهد و مدت سه روز در بیمارستان بماند.

هنگامی که وزیره سخنان پزشک را شنید، باسوز و گداز، از ام البنین علیه السلام یاری خواست و از شدت دردش کاسته شد. لبخند شادی به لبان شوهر، خویشاوندان و دوستان او باز گشت. ماهها سپری شد و نهمین ماه از ایام بارداری او فرا رسید. در آغاز فصل بهار و اندکی پیش از اذان صبح درد زاییدن او را فرا گرفت.

خویشاوندان و همسایگان برای سلامتی او و کودکش دست به دعا برداشتند و در آن هنگام که موذن گفت: اشهد ان علیا ولی الله، وزیره وضع حمل کرد و دختری به دنیا آورد و همگی خوشحال شدند.

وزیره گفت: به خاطر تبرک جستن به ام البنین علیه السلام، نام کودک را فاطمه بگذارید، اما خویشاوندان شوهرش مخالفت کردند و گفتند: نام او را عایشه بگذارید. به منظور از بین بردن اختلاف، نام آن کودک را (بشری ) گذاشتند و وزیره به خاطر سوگندی که یاد کرده بود، کفاره داد.

مادر داغدیده

ناله ای جانسوز دلها را پریشان می کند

کیست این غمدیده کز سوز دل افغان می کند

کیست بانوی سیه پوشی که هر روز از قریش

می رود اندر بقیع و ناله از جان می کند

سالها از ماجرای کربلا بگذشت و باز

این زن غمدیده یاد از آن شهیدان می کند

این نه کلثوم است و نی زینب، بود ام البنین

کاینچنین آه و نوا در آن بیابان می کند

در عزای چار فرزندش کند بزمی بپا

شمع آن بزم عزا از اشک چشمان می کند

می کشد با حسرت بسیار نقش چار قبر

وز غم هر یک خروش از قلب سوزان می کند

دمبدم گوید نخوانیدم دگر ام البنین

زین بیان دلهای جمعی را پریشان می کند

چون به یاد آرد ز درد و داغ جانسوز حسین

جای اشک از دیده خون دل به دامان می کند

او بریزد اشک غم بهر حسین و در عوض

فاطمه در ماتم عباس افغان می کند

ای (موید) دامن ام البنین از کف مده

کاین ملیکه با نگاهی درد را درمان می کند [7]

پی نوشت ها

[1] ام البنین علیه السلام نماد از خودگذشتگى ، ص 34

[2] داستانهایى از صلوات بر محمد و آل محمد، ص 100 و 99نوشته حامى و مروج مکتب اهل بیت علیهم السلام حجت الاسلام شیخ على میر خلف زاده .

[3] استفاده از یادداشتهاى حجه الاسلام آقاى قحطانى ، به نقل از کتاب ذکریاتى جلد دوم ص 117 نوشته حسین الشاکرى

[4] اشک شمع ، ص 28، اثر طبع : على سهرابى ( صفا) تویسرکان

[5] کتاب ام البنین علیه السلام ، ص 48، تالیف سید سلمان هادى الطعمه ، استفاده از حجه الاسلام جناب آقاى شیخ على اکبر قحطانى .

[6] استفاده از حجت الاسلام حاج شیخ على اکبر قحطانى به نقل از کتاب ام البنین علیه السلام ص 43، تالیف سلمان هادى الطعمه ، چاپ امل ، 1417 هجرى قمرى 66- این شعر را آقاى سید على میلانى ، هنگامى که درباره ام البنین سخن مى گفت ، بیان کرد.

[7] گلهاى اشک ، اثر شاعر گرانمایه سید رضا موید، ص 216

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۵/۱۲/۱۹
khademoreza kusar

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی