مؤسسه فرهنگی قرآن و عترت خادم الرضا ( علیه السّلام )کوثر

مؤسسه فرهنگی قرآن و عترت
بایگانی
دوشنبه, ۱۴ فروردين ۱۳۹۶، ۱۲:۴۵ ب.ظ

هدیه شهیدی به مادرش

دو سال از شهادت محمد می گذشت. مادر بر اثر سانحه ای دچار شکستگی پا شد و خانه نشین. ایام محرم بود، اما مادر نمی توانست مثل هر سال در کارهای مسجد شریک باشد. روز هشتم محرم. مادر دیگر طاقت نیاورد و به هر سختی بود راهی مسجد شد و همراه دیگران برای شام عزاداران، سبزی پاک کرد. فردا هم همین طور. شب عاشورا بود و مادر گوشة مسجد نشسته بود و همراه روضه خوان و مردم عزاداری می کرد که دلش شکست. رو کرد به حسین فاطمه(ع) و عرض کرد: یا امام حسین(ع)، اگر این عزاداری من مورد قبول شماست لطفی کنید تا این پای من خوب شود؛ تا فردا که برای کار کردن می آیم نخواهم از دیگران کمک بگیرم. آقا، اگر پایم خوب شود می روم توی آشپزخانه و تمام دیگ های غذا را می شویم. مادر آمد خانه و خوابید. سحر که بیدار شد، هنوز دردمند بود و خسته. نماز صبحش را خواند، رو کرد به کربلا و گفت: آقاجان، صبح آمد و پای من هنوز خوب نشده... با آقا نجوا می کرد که دوباره خوابش برد. خوابی پربرکت که هم مادر را بهره مند کرد و هم حالا که بیست سال از آن سحر می گذرد، دیگران را.

مادر خواب دید که در مسجد المهدی(عج) است و مسجد بسیار شلوغ است. کسی گفت: یک دسته دارند برای کمک می آیند. مادر رفت دم در مسجد و دید یک دسته عزادار می آیند. دسته ای منظم، یک دست سفیدپوش با نواری مشکی و کفنی که بر گردنشان است. دستة جوان هایی که سه به سه حرکت می کردند، نوحه می خواندند و سینه می زدند.

نوحه خوانشان شهید سعید آل طاها بود که جلوی دسته حرکت می کرد. مادر با تعجب پیش خودش گفت: سعید که شهید شده بود، پس اینجا چه کار می کند و تازه متوجه شد که این دسته، افراد عادی نیستند و شهدایند. دسته، بر سر و سینه زنان وارد مسجد شد و آهسته رفت به طرف محراب و آنجا مشغول عزاداری شد. مادر، دسته را دور زد و کنار پرده ایستاد. دسته را نگاه می کرد. دسته ای که پر از نور بود، پر از شهید. وقتی عزاداری تمام شد، محمد از دسته جدا شد و کنار پرده، آمد پیش مادر. دست انداخت گردن مادر و او را بوسید و مادرش هم محمد را بوسید و گفت: محمد، خیلی وقت است ندیدمت. محمد گفت: مادر از وقتی شهید شده ام بزرگ تر شده ام. آنجا سرم خیلی شلوغ است. شهید حسن آزادیان هم از دسته جدا شد و آمد پیش مادر و گفت: حاج خانوم، خدا بد ندهد. طوری شده؟ محمد گفت: مادرم طوریش نیست. مادر اینها چیست که دور پایت بسته ای؟ مادر گفت: چند روزی است خورده ام زمین، پایم درد می کند. ان شاءالله خوب می شوم. محمد گفت: مادر چند روز پیش رفته بودیم کربلا. من یک پارچة سبز برای شما آوردم. می خواستم دیدن شما بیایم، آزادیان گفت: صبر کن باهم برویم، تا اینکه امروز اول رفتیم زیارت امام خمینی و حالا هم آمدیم دیدن شما. بعد محمد پارچه ای را که از کربلا آورده بود از روی صورت تا مچ پای مادر کشید و بعد نشست و تمام باندهای پای مادر را باز کرد و شال را دور پایش بست و به مادر گفت: پایت خوب شد. حالا شما بروید توی زیرزمین دیگ ها را بشویید. این درد هم برای استخوانت نیست، عضله پایت است که درد می کند.

مادر دید دو نفر از شهدا دارند باهم می روند انتهای مسجد. مادر گفت: محمد اینها کی هستند؟ گفت: اینها بچه های شکروی هستند. مادرشان پای دیگ توی زیرزمین است. دارند می روند به او سر بزنند. یک شهید دیگر هم از دسته جدا شد و رفت دم در مسجد. مادر پرسید: مادر او کیست؟ محمد گفت: آن یکی هم رئیسان است. پدرش دم در است. می رود به او سر بزند.

حسن آزادیان گفت: حاج خانوم، شما قول داده بودید به خانم ها اگر خوب شدید چهارتا ماشین بیاورید و آنها را زیارت امام خمینی ببرید. من این چهارتا ماشین را آماده کرده ام. دم در است. بروید خانم ها را ببرید.

مادر از خواب بیدار شد. هنوز در خلسة خوابی بود که دیده بود. حیرت زده و مدهوش. فضا پر از عطر بود. مادر نشست. پایش سبک شده بود. دید تمام باندها باز شده اند و روی تشک ریخته. شال سبزی که محمد بسته بود، به پایش است. بوی عطر سستش کرده بود....

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۶/۰۱/۱۴
khademoreza kusar

نظرات (۱)

۱۴ فروردين ۹۶ ، ۱۳:۳۱ محمد احسان حیدری

سلام خدا بر تمام شهیدان . . .

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی