داستانی زیبا و عبرت انگیز..؟؟؟
نعیمان شوخ طبع به دام افتاد
زمانی سویبط مهاجری با نعمان بدری همسفر بود. روزی سویبط به نعیمان گفت: به من غذا بده.
نعیمان گفت: بگذار رفیق های دیگر از سفر بیایند.
سویبط نقشه کشید نعیمان را به عنوان غلام بفروشد. کمی گذشته بود دید گروهی می آیند، پیش آنها رفت و گفت:غلامی دارم می خواهم او را بفروشم شما حاضرید او را از ما بخرید؟
گفتند، آری.
سویبط برای فریب آنها گفت:غلام من بسیار زباندار و سخن ور است اگر بگوید من آزادم، غلام نیستم نپذیرید، اگر سخنش را قبول کنید اخلاق او بد می شود و دیگر خوب نخواهد شد.
سویبط با این نقشه رفیقش نعیمان را به ده شتر به آنها فروخت.
خریداران آمدند ریسمان به گردن نعیمان انداختند و کشیدند تا او را ببرند، نعیمان گفت: من غلام نیستم، آزادم. سویبط شما را مسخره کرده، مرا به شما به نام غلام فروخته است. خریداران سخن نعیمان را نپذیرفتند، گفتند: به ما گفته اند شما این ادعا را خواهید کرد هرگز از شما نمی پذیریم، او را کشیدند و بردند.
سپس عده ای از دوستان نعیمان او را پس گرفته، آوردند. هنگامی که این ماجرا به پیامبر گرامی (صلی الله علیه و آله و سلم) نقل کردند حضرت بسیار خندید.
بحارالانوار، ج 13، ص 350 و ص 251 ؛ محمود ناصری، داستانهای بحارالانوار، ج 7