مؤسسه فرهنگی قرآن و عترت خادم الرضا ( علیه السّلام )کوثر

مؤسسه فرهنگی قرآن و عترت
بایگانی
سه شنبه, ۲۶ آذر ۱۳۹۸، ۱۱:۴۸ ق.ظ

خاطره مدافعین حرم1

بسم ربّ الشّهدا

سه سال پیش بود. ریف جنوبی حلب، در روستای سابقیه با صدای شلیک موشک‌های آبگرمکنی حاج ایوب که اسمش اشتر بود، از خواب پریدیم. آمدیم در کوچه، عجب صدایی داشت. یادم است به اندازه یک ابر بزرگ گرد و خاک کرده بود. فهمیدم که آن روز همه جا عملیات بوده و همه عملیات داشتند؛ الا تیپ سیدالشهدا(ع). سریع موتورم را آتش کردم و رفتم انتهای سابقیه. رفتم تا در دیدگاه یک سرک بکشم تا ببینم اوضاع از چه قرار است. با دوربین دوچشمی که همیشه و همه جا روی گردنم بود نگاهی کلی به سمت شهر خلصه که شده بود پادگان دشمن انداختم، همینطور که نگاه می‌کردم، صحنه‌ای دیدم که برایم خیلی جالب بود.

بله درست می‌دیدم؛ عمار بود. دیده بود که بچه‌های حیدریون به سمت خلصه هجوم می‌برند ولی فرمانده‌ای بالای سرشان نبوده است. خودش رفته بود تا کمکشان کند. من هم تمام این صحنه‌ها را تک به تک از دیدگاه می‌دیدم و تعقیبشان می‌کردم. در دلم هم می‌گفتم: «ای عمار نامرد! رفتی تک خوری و اسماعیل را پیچاندی.» یک دفعه از داخل دوربینم دیدم یک گلوله سرخ و مذابی در هوا زیگزاگی به سمت عمار و بچه‌های حیدریون می‌رود. تا حالا ندیده بودم. برایم خیلی جالب بود. بله، درست است، موشک ضد زره بود. تاو بود. با دوربین نگاهش می‌کردم تا ببینم کجا اصابت می‌کند. رفت و رفت و رفت، تا خورد به محمول 23 که کنار عمار بود. داد زدم: «یاحسین! عمار را زدند.»

سریع از دیدگاه آمدم پایین و رفتم سراغ موتورم. هندل زدم، روشن شد، تا آمدم بروم، ابوعباس صدا زد: «کجا اسی؟» گفتم: «عمار را زدند.» گفت: «کجا؟ صبرکن من هم بیایم.» گفتم: «نه؛ شاید مجروح داشته باشند و بتونم با موتور آن‌ها را به عقب برگردانم.» گازش را گرفتم به سمت خلصه.... دشمن همینطور تیربار pk رو بسته بود طرف من و موتورم. اینقدر زد تا خوردم زمین. بلند شدم و دویدم به طرف خانه‌ای که عمار را آنجا دیده بودم. دود و گرد و خاک که خوابید، دیدم که عمار یک شهید را گذاشته داخل پتو و کشان کشان همراه خود می‌آورد. تا من را دید خیلی خوشحال شد. داد زد: «اسی بیا کمک. چهار تا شهید دادیم.» رفتم کمکش، که یک دفعه دیدم یک تویوتا با سرعت به ما نزدیک می‌شود. یکی از شیرمردهای نجبای عراقی بود. عجب جرأتی داشت. با ماشین آمده بود جایی که تازه تاو زده بودند و این یعنی باز هم می‌توانند بزنند، یعنی یک کار شهادت طلبی.

خلاصه به هر زحمتی بود شهدا را گذاشتیم داخل ماشین و رفتند عقب. محمول 23 همینطور در آتش می‌سوخت و یکی یکی مهماتش منفجر می‌شد. تا یک ساعت از پشت دیوار خانه نتوانسیم تکان بخوریم و فقط تماشا می‌کردیم. حالا ممکن بود تا دوباره یک تاو حواله‌مان کنند. دیدم ابوعباس یک بی ام پی یا همان نفربر را می‌فرستد به طرف ما که هنوز به ما نرسیده بود که دومین تاو شلیک شد و نشست در قلب نفربر. ابوعباس دوید سمتش تا کاری کند که شنیدم پشت بی‌سیم گفت: «اسماعیل! طرف علی اکبری شده. نمی‌شود کاری کرد.» یعنی تمام پیکرش اربا اربا شده بود. خلاصه به هر مشقتی بود، برگشتیم سابقیه. روز تاسوعای 94 بود. رفتم بهداری، دیدم که یا حسین! چقدر شهید و مجروح می‌آورند. پرسیدم: «این‌ها کجا بودند؟» گفتند: «صابرین و فاطمیون در قراصی و الحمره عملیات داشتند...»

همینطور که نگاه می‌کردم، یک دفعه دیدم وحید شاهرخی زار زار گریه می‌کند که تا نگاهش به من افتاد شروع کرد به قسم دادنم که: «امیر حسین! تو را به خدا بیا با موتورت برویم حجت اصغری را بیاوریم عقب.» بله باز هم تاو. نامردها برای نفر موشک تاو می‌زدند.گفت: «حجت شهید شده و بدنش جا مانده است.» گفتم: «مسیر را بلدی؟» گفت: «آره» گفتم: «بزن برویم.» توی راه که با سرعت می‌رفتیم، می‌دیدم که همه دارند عقب‌نشینی می‌کنند و هی داد می‌زنند که برادر نرو جلو. دستور عقب نشینی دادند. گوشم به این حرف‌ها بدهکار نبود. گازش را گرفته بودم به سمت الحمره. انداختم تا از زمین کشاورزی بروم. یادم هست که از لا به لای بادمجان‌ها رد‌ می‌شدم. ترسیدیم به یک محمول 23 که در آتش خودش می‌سوخت، بربخوریم. حاج حسین را دیدم. گفت: «باباجان! نرو جلو. همه رفتند عقب، من هم دارم می‌روم.» گفتیم: «حاجی! حجت کجاست؟» گفت: «مشمع پیچش کردم.کنار 23 است.» رفتیم جلو. یااباالفضل! روز تاسوعا بود. حجت نه سر در بدن داشت و نه دست. یک دفعه یاد پادگانمان افتادم. یاد نمازخانه‌اش. یاد اذان حجت اصغری.

محمد نداف را دیدم که گفت: «از سید ابراهیم خبرداری؟» گفتم: «نه» حالا نگو مصطفی شهید شده و نمی‌خواهند تا من بفهمم. عجب روزی بود. در فرماندهی نماز جماعت بود. رفتم جلو از سید سوال کردم. سید جواب داد: «مصطفی پرید.» پایم سست شد. یادم هست عمار و کمیل زیر بغل‌هایم را گرفتند. نشستم ترک موتور ابوعباس. رفتیم ذهبیه تا تلفن بزنم به ایران و خبر بدهم. پشت تلفن خیلی گریه کردم. همه‌اش می‌گفتم: «محالا سال 98است. از بیرون صدای تبل و مداحی می‌آید و اسماعیل روی ویلچر و شرمنده از روی شهدا و در آرزوی شهادت غرق و منتظر...ن با چه رویی برگردم ایران؟ جواب زن و بچه مصطفی را چه بدهم؟»

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۸/۰۹/۲۶
khademoreza kusar

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی